به دخترا قول می‌‌دم به آدما فرصت معاشرت و آشنایی بدم؛ 

به رامین قول می‌دم سنگ برندارم و سیزیف نشم که یه جایی له شم زیر آوار؛ 

به خودم قول می‌دم دیگه نذارم درد بکشه، که اعتماد نکنم، که همون وایسم عقب حتی اگه لازم شد به دخترا دروغی بگم رفتم بیرون با فلانی و ازش خوشم نیومد، و نقشمو خوب بازی کنم که باور کنن حتما اون ادم یه ایرادی داشته؛ 

ولی تنهایی سفت خر گلومو می‌چسبه، اونجا که ترسیدم وسط اتوبان و باید خودم حلش کنم چون تا بوده همین بوده و من خودم از پسش باید بربیام، اونجا که همه دارن کوهو دوتایی بالا می‌رن ولی من دستمو گرفتم به زانوم و مواظبم زخماش تازه نشن و ادامه بدم، چون تازه درد اون لحظه‌ی دور شدنت و رفتنت و پست سرتم نگاه نکردن کم شده؛

من آدم بدقولی نیستم، 

ولی چجوری باید پای قول خودم به خودم وایسمو آدمای دورمم ناامید نکنم و تنها هم نمونم؟

این چه معادله‌ی عجیبیه وقتی انقدر ترسیدی از آدما، ولی از تنهایی هم می‌ترسی و هیچکس و خیچ‌چیز دیگه امن نیست؟!