این پسره داره همه‌ی زورشو میزنه ولی من احمق دنبال اینم چطور تو رو پیدا کنم از دور ببینمت حتی یه لحظه...

حالا که دقیقا شد نوزده ماه، بدونم کجایی؟ خوبی؟ چیکار کنم چیزی اذیتت نکنه؟ 

بعد همزمان لعنتت می‌کنم که انداختیم تو این درد.

روم نمیشه تو چشم آدما نگاه کنم چون این همشون منو یاد تو می‌اندازن و هیچ‌کدوم تو نیستن.

روم نمیشه دروغ بگم و بازی‌شون بدم چون هیچ‌کس حقش این درد نیست.

روم‌ نمیشه، چون حالا که دقیقا شد نوزده ماه دیگه باید رد می‌شدم ولی این شبا، این شبای لعنتی مگه تموم می‌شن...

ساعت ۱۲ میام خونه که همه‌ی اتوبانا رو دور بزنم گریه‌هام که تموم شد برسم خونه، که همه خواب باشن و کسی نبینه حالمو.

گفته بودن آدم من تویی و می‌مونی، گفتی نیستم و رفتی، آدما حق دارن برن.
کاش منم برم، حالا که دقیقا شد ۱۹ ماه.