تلخ است ، اما نه زیاد ... یشتر شبیه چایی پررنگی است ، که ده دقیقه قبل مامان جون برایم ریخته و من از سر عادت گذاشتمش یک کناری تا سرد شود و حالا بیش از حد سرد است و تلخی اش ، تک تک سلول های چشایی ام را در آغوش می گیرد و در صدم ثانیه ای شقیقه هایم می رسند به سر حد انفجار .
تلخ است ، که در طول ده روز ، اتفاقات ریز و بی ارزش ، جمع شوند کنار هم و جا شوند در هیبت یک آدمک سنگین و ناتوان که باید در آغوشش بگیری و تا مقصدش ، با خودت حمل کنی .
شیرین هم نمی شود ، وقتی تمام آدمهای مسیر ، به چشم مادری بدبخت و گناهکار که فرزندش شبیه تمام اشتباهاتش بوده ، نگاهت کنند . وقتی ، عده ای از دور خودشان را برسانند به تو که کمکت کنند اما ، لبخند سردی تحویلت بدهند و به بهانه بستن بند کفش دور شوند از تو .
تلخ است ، اما همین تلخی از یک تا ده ، چهار می گیرد .. شش تای دیگر را نگه میدارم برای صد سال بعد و اتفاقات بدتر ولی با ارزش ...
{تفسیری به زبان خودمانی : خبرهای بد هی پشت سر هم تیربارانم کرده اند و این وسط ، مدام احساسات و عواطف لوس و ننرم خدشه دار می شوند . تقریبا بخش کوچک ولی مهمی از خوشحالی هایم را گم کرده ام ، نوشته هایم سوخته اند همه ، دوستانم همه طلبکار معرفتند از من ، از همیشه ماهر تر شده ام در غر زدن و قوتی برای چشم پوشی از دلخوری های سرسری و شوخی های بی نمک و عادت به اتفاقات جدیدی که از من پیرزنی چندین ساله خواهد ساخت را ، ندارم . و حالا ، من مانده ام و کلی فکر و کلی کار ناقص و دلم ، که تقریبا ، بی هیچ دلیلی شکسته ...
پ.ن : این وسط ، پدربزرگم به دنبال شوهری است برای من ، که بی هیچ خانواده و دوستی ، حاضر به تحمل کردن اخلاق من باشد و من نیازی به سروکله زدن با آدمهای اطراف او نداشته باشم و او هم دست مرا بگیرد و ببرد . شوخی ای بیش نیست ، ولی برای من دردناک...
پ.ن.ن : بعضی آدم ها قسمتشان تنهایی است ، حتی بین هزار نفر آدم .. این آدم ها عاشق نشوند بهتر است }
تلخ است ، اما نه زیاد .... باید کتری را بگذارم روی اجاق ، آب که جوشید ، یک لیوان چای داغ تازه دم بخورم و بعد ، به بچه ام راه رفتن یاد بدهم . که برود ، دور شود و من هم برگردم به راه خودم ...