اولین جمله ای که به چشم
می خورد ، این بود : " این دفتر خاطرات تقدیم به بهترین دوستم رؤیا عطارزاده
در طول 8 سال " . یک پنجاه تومانی کاغذی نصفه ، که باقی مانده ی پولمان بود و
نتواسته بودیم خرجش کنیم و به یادگار نصفش کرده بودیم ، یک تکه کاغذ که ماجرای
پنجاه تومنی و نصفه شدنش را رویش نوشته بودیم ، زیر دفترچه قفلی بنفش رنگ ، که در
سن و سال و حال و هوای ما که عاشق نوشتن بودیم ، بهترین هدیه هر مادری برای بیست
های آخر ترم به دخترش بود ، داخل جعبه بنفش رنگ و گل دار دفترچه ، هدیه ی او بود
به من .
وسط زنگ تفریح ، مرا کشاند گوشه ای و
دفترچه را گذاشت توی دستانم . توی دفترچه پر بود از جملات ساده ی عاشقانه . نوشته
های شخصی اش را کنده بود و گذاشته بود داخل جعبه ، زیر یک اسفنج سفیدرنگ تکه شده ،
و توی باقی صفحات ، در کنار یادگاریهایی که آخر هر سال و ترم ، دفترچه به دست
دنبال هم کلاسیها راه می افتادیم و ازشان می خواستیم برایمان بنویسند ، با زبان
ساده ی دختربچه ای چهارده ساله و خودکار های اکلیلی رنگ و وارنگ برایم نوشته بود ،
که من را به عنوان بهترین دوستش انتخاب کرده و دلیل انتخاب من و نه دیگر رفقای
گروه پنج نفره مان این بود ، که با تمام گیر دادن ها و آزار رساندن هایم به او ،
همیشه حمایتش کرده بودم . دفترچه را که به دستم داد ، گفت من به ازای تمام سالهای
رفاقتمان برای تو نوشته ام ، تو هم در همین دفترچه برای من بنویس !
همان جا تصمیم گرفتم مثل خودش دفترچه را پر کنم از نوشته های صادقانه ام برای او و
، سر سفره ی عقدش ، هروقت که ازدواج کرد ، به عنوان هدیه به خودش برگردانم . به
خانه که رسیدم ، دفترچه را گذاشتم توی کتاب خانه ؛ به نیت اینکه حداقل هفته ای
یکبار بنویسم برایش . نگرانی ام شده بود اینکه نکند کاغذ های خالی دفترچه تمام شود
و حرف های من ، نه . دفترچه که رفت توی کتابخانه ، همانجا ماند ، تا پنج سال بعد ،
شب عقدش . شبی که قرار بود دفترچه را به عنوان هدیه به او برگردانم . اما یک صفحه
هم ننوشته بودم حتی . دفترچه همان بود که بود ، فقط در طول سالها چند یادگاری دیگر
هم در دلش جا داده بود . رفیقم ، تمام اسرار نوجوانی و کودکی اش را سپرده بود به
من و من در عوض ، حتی سر قولم به خودم نایستاده بودم . دفترچه و نوشته هایش ، قول
و قرارهایم ، سادگی و صداقت و حمایت هایم ، همه را جا گذاشته بودم توی کتابخانه ،
کنار چهارده سالگی ام . راهی هم برای جبران نبود . نمی شد که پنج سال دل نوشته را
یک شبه توی صفحات دفترچه پخش کرد . توی آینه ، به خود نوزده ساله ام که با سر و
روی آرایش کرده آماده رفتن به مهمانی بود ، و به دفترچه ی توی دستم ، دلداری دادم
که وقت هست برای جبران و بعد ، دفترچه را گذاشتم سرجایش ته کتابخانه .
سه سال بعد ، یکروز که ایستاده بود جلوی کتابخانه و با وسواس سعی در انتخاب کتابی
داشت ، من در گوشه دیگر اتاق ، دعا می کردم که دفترچه بنفش قفل دار را نبیند .
حالا حرف های بیشتری داشتم تا برایش بنویسم . بخصوص حالا که دیگر ، روی انگشت دست
چپش ، هیچ حلقه ای نبود .
برای نرگس
آبان 1395