خواب می‌بینم پدر شدی.

یه پسر تپل سفید که شبیه آهوئه، ولی چشمای تو رو داره. من کجام که اینو می‌فهمم؟ نمی‌دونم، یادم نیست.

ولی مادر بچه‌ات من نیستم، یه دختر دیگه است. 

توی خواب یاد اون صبحی می‌افتم که خواب دیده بودی م. حامله است ولی بچه‌اش بچه‌ی تو نبود و من به خوابت حسودیم شد و تو از حسادت من کلافه شدی.

مادر بچه‌ات من نیستم، ولی بچه‌ات دوست داشتنیه و با دیدنش دلم می‌ره.

بعد می‌فهمم تو گفتی نمی‌خوایش، دختره گفته نمی‌خوادش و من دارم یه راهی پیدا می‌کنم بگم بچه رو بدین به من، نسپرینش به پرورشگاه. بعد حساب و کتاب می‌کنم که اگه ماشین جدیدمو بفروشم احتمالا بتونم یه جای کوچیک بگیرم واسه خودم و بچه. بچه‌هه چشمای تو رو داره و بوی مامان بانو رو می‌ده. همه کار می‌کنم تو نفهمی و ولی بچه رو بدن به من.

اسمشو چی گذاشتی یادم نیست، ولی اسمشو دوست داشتم تو خواب.

از خواب بیدار می‌شم و به این فکر می‌کنم چقدر دوست داشتی پدر شی یه روزی، دختر داشته باشی و دخترت رفیقت باشه.

به این فکر می‌کنم پدر بودن بهت میاد، اگه بمونی و پدری کنی براش.

بعد از این فکر دلم آتیش می گیره، که پدر بودن بهت میاد، حتی اگه یه مادر بچه‌ات من نباشم. 

کی تموم می‌شه این روزا و این خوابا؟

کی برمی‌گردم به دنیای واقعی؟ 

تو احتمالا یه سر دیگه شهر داری زندگی‌تو می‌کنی و حتی منو یادت نیست و من، جلوی آدما ادای دویدن درمیارم ولی گیر کردم تو تصویرات، تو عطرت، تو چشمات و توی صورت همه‌ی آدمای این شهر دنبال تو می‌گردم و هیچکس تو نیست.

کی عبور می‌کنم و ازت بین جمعیتی که اومدن به استقبالم دنبال تو نمی‌گردم؟ تو مهمونای نشست دنبال تو نمی‌گردم؟ تو عوامل کارا دنبال تو نمی‌گردم؟

چی قراره دلمو آروم کنه یه روز؟

کی پاسخگو این شبای بی‌اتمام بی‌قراریه؟