از قلبم شروع می شود . مثل حجم سنگین و داغی از هوا ، از
حنجره ام عبور می کند َ، از کنار بغض نوشکفته ام می گذرد ، می رسد به لب ها و خارج
می شود : " مامان ! " خانمی که تا چند لحظه پیش دست هایم را در دست هایش
می فشردم ، از کمر خم می شود ، دستی به سرم می کشد و با مهربانی می پرسد : گم شدی
کوچولو ؟ یک قدم به عقب و بعد ، رو می گردانم و تا توان دارم می دوم . اما زود می
فهمم دویدن یعنی سردرگمی بیشتر . می ایستم و خانم مهربان را می بینم که با تعجب به
من نگاه می کند . توی چشم هایش می خوانم که نمی داند باید چکار کند . احتمالا او
هم توی چشم هایم می خواند که ترسیده ام به کمک کسی احتیاج ندارم ، که مامانم را گم
نکرده ام و اگر هم گم کرده باشم ، خودم می توانم پیدایش کنم . برای همین حتی یک
قدم هم بر نمی دارد . نگاهی می اندازم به اطراف . تمام شهر برای دقایقی پر می شود
از خانم های چادر سیاهی که با دست چپ گوشه ای از چادر را زیر چانه نگه داشته اند و
در دست راست ، دست کودکی پنج ساله را گرفته اند . چشم هایم را می بندم تا چهره ی
مامان را ببینم . تصویری مات و نامفهوم از او در مقابل چشم هایم شکل می گیرد و به
لحظه نکشیده ، محو شده و دور می شود . در
عوض تصویر خودم را می بینم که از تنهایی و بی کسی زار زار گریه می کنم . یک نفر که
دلش برایم می سوزد چند شاخه گل به من می دهد و من که قصه ی دختر گل فروش را خوانده
ام ، گل ها را می فروشم و با سودش گل های بیشتری می خرم و سال ها بعد ، وقتی که یک
گل فروشی بزرگ دارم ، در روز تولدم ، مادرم را می بینم که آمده به یاد من گل بخرد
و من خودم را پرت می کنم در آغوشش و زار زار اشک می ریزم . تصور اشک های بیست
سالگی ام ، اشک های من پنج ساله ی سرگردان را سرازیر می کند . خانم مهربان را می
بینم که هنوز با مهربانی و کنجکاوی ایستاده و منتظر من است . سرم را پایین می
اندازم و به این فکر می کنم که اگر با خانم مهربان بروم چه ؟ شاید مرا تحویل پلیس
دهد و شاید هم ببرد به خانه ی خودشان ، بزرگم کند و سالها بعد اعتراف کند که مادرم
را می شناخته و می توانسته آن روز مرا به او برساند . بعد درست در یک لحظه ، غرق
می شوم در هجوم تصورات مختلف . حالا واقعا نمی دانم که باید چه کنم . چشم هایم را
دوباره می بندم تا با یک جیغ بلند تمام نگاه ها را بکشم سمت خودم که دستی ، سر می
خورد توی دستم . سرم را که می گیرم بالا ، مامان را می بینم که با دست راست چادرش
را زیر چانه نگهداشته و در حالی که با چشمان درشت و قهوه ای رنگش به من زل زده می
گوید : خوب ، واسه تولدت چی بخریم ؟ دستش را محکم می فشارم . به خانم مهربان که با
اشاره دست ، لباس سرخ رنگی را به خانم بغل دستی اش نشان می دهد ، نگاه می کنم و
زیر لب می گویم : چند تا شاخه گل .
14 تیر 1394
بازنویسی دوم 19 تیر 1394