من هربار روى شقیقه هایم ، آن هفت تیر مشکى رنگ تمام فلز ساخت آلمان را مى بینم . دست هاى چه کسى روى ماشه است ، نمى دانم . گاهى دست هاى من ، گاهى او و گاهى تک تک این آدم هاى همیشه عصبانى و به ظاهر آرام . ولى هربار ، چشم هایم را مى بندم و بعد شلیک گلوله ، گلوله اى که مى چرخد و از تمام خاطرات حک شده ى توى مغزم عبور مى کند و نمى زند بیرون ، نقش مى بندد روى دیواره ى کنارى سرم و بعد ، باز مى کنم چشم هایم را ...
رفیق جان ، من هربار توى همان اتاقم ، با دیوار هاى تاریک و بلند و سایه هاى کشیده روى دیوار . هربار اما ، طعم گلوله شیرین تر است ، شبیه سیگارى که او کشیده باشى و من استشمام کنم ..
رسیده ام به روزى هزاربار و هربار بعد هر جمله اى که یادم بیاورد ، فرق داشتیم ، فرق داشت ، این زندگى کوفتى مان شاید ، و هر هزاربار ، شیرین تر و خوش طعم ترن گلوله ها ...
من از صداى قطار و ریل و کوکو ، بیزارم آنا جان ...
دعوتت مى کنم به گلوله هاى بى صدا و بى خون و تصویر ، که درجا ، تمامت مى کنند و هربار جان مى بخشندت انگار ...
بیا ، این بار تو ماشه را براى من بکش ، من براى تو...