حالا دیگه باید واقعا هیچ کار نکنم، وایسم یه گوشه، هیچ کار حرکتی نکنم. چون اگر مال من باشی میای سمتم و اگر نباشی نمیای...
دلتنگی واژهی عجیبیه برای توصیف این دردی که دارم میکشم، چون شبیه نیازه، شبیه تشنگیه، شبیه یه زخمیه که سر زانوهاته و تا میای فراموش کنی وجود دارن تیر میکشن.
باید وایسم عقب و هیچ کار نکنم و به روی خودم نیارم که چیزی برامه مهمه چون من همه حرفامو زدم ،تا ته زورم رفتم. هرچند این ته زورم نیست. من کوه میکندم اگه پاش بیفته.
دارم روزا رو میشمرم ببینم چند روز میتونم دور بمونم ازت و دوباره تلاش نکنم و زمان، این معیار لعنتی داره بازیم میده.
درست توی همین روزا که باید فکر نکنم بهت، صداتو مدام توی گوشم مرور نکنم، روزهام به خالیترین شکل ممکن دارن پیش میرن.
من تلاشمو کردم و حالا باید به تو حق بدم که شاید یه جایی تو این مسیر بخوای بیای به من سر بزنی و من اون موقع ببینم هنوز انقدر دلم برات میتپه یا نه.
ولی یه چیزی هست، شرمنده خودم نیستم.
من هیچوقت شرمنده یویا نمیمونم. دلش خواسته بدوئه تو بغلت، دوید، حالا تو حوصلشو نداشتی گناه که نکردی ها؟ اونم گناه نکرده، نمیفهمه نبودنت رو ولی شاید عادت کنه.
از امروز اینجا برای تو مینویسم، چون حالا باید عبور کردن از تو رو تمرین کنم.
و این خیلی سختتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.
مستر داوسن عزیزم، زندگی سخته، و من فقط دلم میخواست بغلت کنم که بگم بیا سختیاشو با هم سر کنیم.
ولی این عبور کردن، سختتر از اونیه که فکر میکردم....