رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست نوشته» ثبت شده است

دفترچه بنفش قفل دار

اولین جمله ای که به چشم می خورد ، این بود : " این دفتر خاطرات تقدیم به بهترین دوستم رؤیا عطارزاده در طول 8 سال " . یک پنجاه تومانی کاغذی نصفه ، که باقی مانده ی پولمان بود و نتواسته بودیم خرجش کنیم و به یادگار نصفش کرده بودیم ، یک تکه کاغذ که ماجرای پنجاه تومنی و نصفه شدنش را رویش نوشته بودیم ، زیر دفترچه قفلی بنفش رنگ ، که در سن و سال و حال و هوای ما که عاشق نوشتن بودیم ، بهترین هدیه هر مادری برای بیست های آخر ترم به دخترش بود ، داخل جعبه بنفش رنگ و گل دار دفترچه ، هدیه ی او بود به من .
 وسط زنگ تفریح ، مرا کشاند گوشه ای و دفترچه را گذاشت توی دستانم . توی دفترچه پر بود از جملات ساده ی عاشقانه . نوشته های شخصی اش را کنده بود و گذاشته بود داخل جعبه ، زیر یک اسفنج سفیدرنگ تکه شده ، و توی باقی صفحات ، در کنار یادگاریهایی که آخر هر سال و ترم ، دفترچه به دست دنبال هم کلاسیها راه می افتادیم و ازشان می خواستیم برایمان بنویسند ، با زبان ساده ی دختربچه ای چهارده ساله و خودکار های اکلیلی رنگ و وارنگ برایم نوشته بود ، که من را به عنوان بهترین دوستش انتخاب کرده و دلیل انتخاب من و نه دیگر رفقای گروه پنج نفره مان این بود ، که با تمام گیر دادن ها و آزار رساندن هایم به او ، همیشه حمایتش کرده بودم . دفترچه را که به دستم داد ، گفت من به ازای تمام سالهای رفاقتمان برای تو نوشته ام ، تو هم در همین دفترچه برای من بنویس !
همان جا تصمیم گرفتم مثل خودش دفترچه را پر کنم از نوشته های صادقانه ام برای او و ، سر سفره ی عقدش ، هروقت که ازدواج کرد ، به عنوان هدیه به خودش برگردانم . به خانه که رسیدم ، دفترچه را گذاشتم توی کتاب خانه ؛ به نیت اینکه حداقل هفته ای یکبار بنویسم برایش . نگرانی ام شده بود اینکه نکند کاغذ های خالی دفترچه تمام شود و حرف های من ، نه . دفترچه که رفت توی کتابخانه ، همانجا ماند ، تا پنج سال بعد ، شب عقدش . شبی که قرار بود دفترچه را به عنوان هدیه به او برگردانم . اما یک صفحه هم ننوشته بودم حتی . دفترچه همان بود که بود ، فقط در طول سالها چند یادگاری دیگر هم در دلش جا داده بود . رفیقم ، تمام اسرار نوجوانی و کودکی اش را سپرده بود به من و من در عوض ، حتی سر قولم به خودم نایستاده بودم . دفترچه و نوشته هایش ، قول و قرارهایم ، سادگی و صداقت و حمایت هایم ، همه را جا گذاشته بودم توی کتابخانه ، کنار چهارده سالگی ام . راهی هم برای جبران نبود . نمی شد که پنج سال دل نوشته را یک شبه توی صفحات دفترچه پخش کرد . توی آینه ، به خود نوزده ساله ام که با سر و روی آرایش کرده آماده رفتن به مهمانی بود ، و به دفترچه ی توی دستم ، دلداری دادم که وقت هست برای جبران و بعد ، دفترچه را گذاشتم سرجایش ته کتابخانه .
سه سال بعد ، یکروز که ایستاده بود جلوی کتابخانه و با وسواس سعی در انتخاب کتابی داشت ، من در گوشه دیگر اتاق ، دعا می کردم که دفترچه بنفش قفل دار را نبیند . حالا حرف های بیشتری داشتم تا برایش بنویسم . بخصوص حالا که دیگر ، روی انگشت دست چپش ، هیچ حلقه ای نبود .


برای نرگس
آبان 1395 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

به دنبال امید

نشستیم سر چهارراه ، هر شنبه و سه شنبه . با خودمان گفتیم یکروز بالاخره پیدایش می کنیم . گفتیم حتما یک جایی است همین بیرون ، بین این همه آدم . اما نیامد که نیامد . 
گم تر شد ، دور تر شد ، سخت تر شد ...
بعد کل هفته ، بساط پهن کردیم به انتظار . 
من خسته شدم . امید اما ، ماند سر چهارراه . 
من برگشتم خانه ، نشستم لب تختم ، زل زدم به گوشی شاید امید زنگی بزند که رسید ، پیدا شد ، این است .
یک سال زندگی ام گذشت ، با عکس های او ، فکر بودنش ، شبیه هایش سر چهارراه ...
یک روز اما امید ، از در وارد شد ، دست انداخت دور بازوانم و گفت که یک نفر را کاشته سر چهارراه ، که پیدا شد خبرمان کند .. 
بعد دست در دست هم خوابیدیم روی تخت ، چشم هایمان را بستیم روی اتفاقات و گوش هایمان را گرفتیم . حوصله مردن نداشتیم ، نداریم ، فقط آرزو کردیم صبح که بیدار می شویم ، انگیزه جان ، دست بکند توی موهایمان ، بوسه ای بزند روی پیشانیمان و بگوید آهای! من آمدم . سلام ...

" رویای شبه امیدوار . اسفند 93."

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پسرجان

ببین پسرجان ...

زندگى هیچ وقت آنطور که تو مى خواهى پیش نمى رود ! 
ممکن است تا بیست سال پر باشد از شگفتى و پیشروى و موفقیت هاى ریز و درشت ، اما درست توى آن لحظه که مطمئنى همه چیز سر جایش قرار گرفته ، یک تلنگر ساده زیر پایت را خالى مى کند و نقش زمین مى شوى ... بعد هربار که بلند شوى از جا یا پشت پا مى خورى ، یا سرگیجه مى زندت زمین!
اشتباه پشت اشتباه ، زندگى همه ى برنامه هایت را مى ریزد بهم و قصد مى کند به کوبیدن تو! 
ولى ، همه ى معناى همین زندگى این است که بایستى مقابلش و تلاش کنى و کم نیاورى ! 
خلاصه ى قضیه رفیق جان ، امروز اگر ناامید شدى ، بنشین یک دل سیر گریه کن ، بعد فردایت را امیدوار شروع کن.. امسال نشد ، سال بعد ، فقط کم نیار ، همین ..
#رفیق_جان
#رؤیاى_اول_پاییز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

عینک سر ظهری

گفت خسته شدم از عینک... بیا یه مدت بذاریمش کنار. گفتم قبول.عینکو گذاشتیم توی کیف و درشو بستیم. نگاه که کردیم ، دنیا عجیب شد و هیجان انگیز، پر از نورای درخشان و چهره های کج و معوج. کلی راه رفتیم و خندیدیم و خندیدیم.آفتاب خورد تو چشمون اما ، دست کردیم تو کیف عینک آفتابی برداریم ،عینک طبی برداشتیم و تا زدیم بچشم ، دیدیم وسط اتوبانیم و خبری از خورشید نیست. نور،نور ماشینیه که زیر چرخ هاش له شدیم...
به همین راحتی....

"رویا ، سرظهر ، با عینک!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

ساعت 3

 کتاب را می زنم کنار . هر از چند گاهی نگاهی به گوشی های زوار دررفته ام می اندازم تا مطمئن شوم در فاصله های کوتاه مطالعه ام ، کسی به یادم بوده یا نه ! قوطی نوشابه مشکی ام را از این طرف میز هل می دهم آن طرف میز . به این فکر می کنم که اگر در این چرخش های دورانی نوشابه به روی لباسم بریزد چه کار کنم ؟! اهمیتی دارد ؟ قرار ساعت 3 کنسلش کرده بودم . حاضر نبودم حتی یکبار دیگر در زندگی ام به آن فکر کنم ....

نوشابه را نگه می دارم و کتاب را می کشم جلو و دوباره شروع می کنم . اما انگار حوصله مطالعه هم ندارم . دخترهای میز بقلی با تعجب نگاهم می کنند . بهشان لبخند می زنم . با لبخند زورکی جوابم را می دهند و رو برمی گردانند . ساعت 3 شده . عقلم می خواهد تا شب روی این صندلی و پشت این میز تنها بشینم و بنویسم و کتاب بخوانم و نوشابه بخورم ! اما ساعت 3 است . مغزم دستور را صادر کرده . پایم نمی کشد بلند شوم و آشغال بدست از در سلف خارج شوم و دخترهای میز بقلی را با تعجب شان تنها بگذارم . اما دلم ... توی خیابان است . دم کتاب فروشی ایستاده و این پا و آن پا می کند . نمی داند خیابان را بالا برود یا پایین . چشم به ساعت می دوزد . ساعت 3 است .

دختر میز جلویی می کوبد روی میز . بلند بلند می خندد : " واقعا ؟! مگه میشه ! " دختری که کنارش نشسته و عینک بزرگی زده آرام تر و با احتیاط می گوید : " اگه نمی شد که نمی گفتم ! "

دلم می خواهد راجع به این دخترها قصه سازی کنم ، راجع بهشان فکرکنم که پسر میز پشت سری بلند فریاد می زند : " اینجاست ؟!! چطور ؟! ... " استرس و نگرانی تسخیرم می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . تصویر دختری که روبرویم نشسته بر ساعتم افتاده . چشم به جایی دوخته و هر چند لحظه مثل آدم هایی که مسخ شده اند از ظرف جلویش سیب زمینی برداشته و در دهان می گذارد و تا سیب زمینی بعدی یک عمر به نقطه ای خیره می شود !

کتاب را دوباره جلو می کشم و نی نوشابه را نزدیک دهانم می کنم . نوشابه ام تمام شده اما . داستان کتاب هم ! به ساعت نگاه می کنم . هنوز 3 است . هنوز استرس و ترس رهایم نکرده . هرچند لحظه سرم را بر می گردانم و به در نگاه می کنم . ساعت تکان نمی خورد . قرص نیستم اما وسایلم را جمع می کنم . حواسم پرت دلم می شود که هنوز سر کوچه ایستاده و ساعت 3 است .

دلم را صدا می زنم که برگردد . رو بر می گرداند به سمت من اما سایه ای آشنا پشتش هویدا می شود . نزدیک و نزدیک تر . مغزم انگار از فرماندهی تعطیل شده . هر لحظه به یک شوک بزرگ نزدیکتر می شوم که ناگهان دستی روی شانه ام می خورد . " کجایی تو ؟ مگه یه ربع به 4 کلاس نداری تو ؟! " نگاهش می کنم . آیداست . زل زده به من و با عصبانیت نگاهم می کند . به دختر روبه رو نگاه می کنم . سیب زمینی هایش تمام شده و با گوشی بازی می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . " آیدا ، ساعت چند ؟! " با تعجب نگاهم نمی کند :" ساعت خواب ! 4 ! بدو دیگه ... " گوشی هایم را برمی دارم و قبل از گذاشن در جیبم چک می کنم . خبری نیست . هیچ کدام هم شارژ ندارند . نه این یکی ، نه آن یکی !

 

23 مهر 1391

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

حسرت و دل تنگی

نشسته ام روی صندلی جلوی ماشین و بیست و دو ساله ام .

بیست و دو ساله ام و با شنیدن یک موزیک لعنتی ، حسرت می خورم . حسرت هجده سالگی . بیست و دو ساله ام و حسرت هجده سالگی را می خورم...
حسرت چهره ها ، لحظه ها و صداهایی که دلتنگشان می شوم . حسرت خنده هایی که انگار هیچ وقت شبیه به آنها نبوده و نیست . حسرت حرف هایی که گفته شده و نشده و حسرت ، روزهایی که با استرس تلاش کرده ام برای عبور از آنها و حالا ، حسرتشان را می خورم ...
به ثانیه نرسیده ، اما ، پنجاه ساله ام و حسرت هجده سالگی را می خورم ، شبیه کنده شدن یک تکه از جان و گم کردنش وسط زمین و زمان ...
به پنجاه نرسیده ، این حسرت ها ، این دلتنگی ها خفه مان می کنند یک روز . شبیه زهری که گرد زمین ناخالصی اش شده باشد ، ذره ذره ذره ، خفه مان می کنند تا جایی که زنده بمانیم و فقط خاطره داشته باشیم ... یک جای منطق این قضیه اشکال دارد . اگر قرار بود که همیشه این گذشته لعنتی کنارمان راه بیاید و دستمان به او و دست هایش نرسد ، چه کاری بود ؟ بهتر نبود به همان آلزایمر های بلند مدت اکتفا می کردیم و می شدیم آدمک های زمان حال و بس؟
باور کن این شکنجه حسرت و دلتنگی ، همان شکنجه موعود دنیوی است ..

بیست و دوساله ام و در قالب پنجاه سالگی ام ، دلم کنده می شود برای روزهای سخت و سرخوشانه و پر از اشک و آه و غرغر هجده سالگی . برای یک پراید سیاه رنگ ، شش نفر آدم و بلند بلند همخوانی کردن با به روزترین موزیک سال ...
اصلا لعنت به این آهنگ های پرخاطره ...

 

17 شهریور 1395


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

خرگوش و چاله

چاله ای بود به عمق دو یا سه سال . خرگوش جان هم ایستاده بود یک کناری و زنجیر ساعتش را می چرخاند . من از خرگوش ها متنفر بودم اما این یکی کلاه داشت ، نقابدار و مشکی . ته چاله که سقوط کردم ، دیدم خواب بوده ام ، خواب می دیده ام . به ظهر نرسیده فهمیدم ، عاشق شده ام . عاشق آن یکی که کلاه داشت ، نقابدار و مشکی .

flash fiction   . رویا . 24 آذر 1393

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پایان باز

لحظه ای هست که می رسی به اوج تلخی های یک فیلم ، نزدیک های دقیقه پنجاه و خرده ای . وقتی که بدبختی ها انقدر رشد کرده اند که می رسند به نقطه اوج و شخصیت اصلی ، ماگ مشکی رنگی به دست می گیرد و لب پنجره می ایستد و در حالی که زل زده به زوج های خندان خیابان ، یا آدم های موفقی که بطور اتفاقی در حال گذرند ، فکر می کند . به تمام توقف های بیجا ، تمام تصمیم های نادرست وحرف های اشتباهش . درست در همین دقایق ، تمام اتفاقات اطراف کمرنگ می شود . از تنوع لباس هایی که یک نفر حتی در اوج ناراحتی می تواند بپوشد گرفته تا مکان های مختلفی که آن آدم تنها و خسته و ناراحت را در خودش جا می دهد ، همه چیز منتهی می شود به روزمرگی های شخصیت اصلی که انگار تا الان پشت دوربین ها مخفی بوده . همه چیز کمرنگ می شود . آنقدر که ، دست می بری به کنترل و فیلم را می زنی جلو . یا اینکه چشمانت را می بندی و خودت را می سپاری به موسیقی دردناکی که غصه های شخصیت اصلی را همراهی می کند و منتظر می شوی تا برسی به دقیقه شصت و پنج و اتفاقات خوش . جایی که یک حرف ، یک اتفاق ساده وسط خیابان ، شخصیت اصلی فیلم را مجبور می کند تمام خیابان را بدود ، برگردد عقب و خوشی  هایش را در اغوش بگیرد ، ببوسد و احتمالا جام طلای مسابقه ای چیزی را ببرد بالای سرش .
به پایان که می رسی ، نفس عمیق می کشی و خیال می کنی که همیشه یک دقیقه شصت و پنج هست که شخصیت اصلی قصه ، بیفتد در مسیر خوشبختی . خیال می کنی ، همیشه یک نفر ، یک اتفاق یا یک نشانه هست که به مسیر عادی برت گرداند . اما حواست نیست که گاهی ، فیلم ها بیشتر طول می کشند . دقیقه شصت و پنج شان تبدیل می شود به دقیقه صدو بیست . که گاهی فیلم ها پایان باز دارند و گاهی ، در زانری ساخته شده اند که پایان خوش در آن معنی ندارد . که گاهی فیلم ها ، جایی در دنیای واقعی ، همان جایی که تو در آن زندگی می کنی ، ندارند .
حواست نیست و همین بی حواسی ، کم طاقتت می کند . خوش و خندان تا لحظه ی اوج می رساندت و وقتی به خودت می آیی ، روی زانو نشسته ای ، زل زده ای به گوشه ی آسمان و زار زار برای دقیقه های بی هدف و دردناکت اشک می ریزی .
وقت های تماشای فیلم ، باید حواست را خوب جمع کنی . جایی هست که باید تلویزیون را خاموش کنی ، ساعت مچی ات را باز کنی و بندازی کناری ، بروی سراغ کتری . یک لیوان چای سبز ، یا سیاه ، برای خودت بریزی و به این فکر کنی ، که در دنیای واقعی ، هیچکس برای رسیدن به عشقش ، از دیوار بالا . . .

21 خرداد 1394 . پایان باز
رویا دلزده از دقیقه ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چند شاخه گل

از قلبم شروع می شود . مثل حجم سنگین و داغی از هوا ، از حنجره ام عبور می کند َ، از کنار بغض نوشکفته ام می گذرد ، می رسد به لب ها و خارج می شود : " مامان ! " خانمی که تا چند لحظه پیش دست هایم را در دست هایش می فشردم ، از کمر خم می شود ، دستی به سرم می کشد و با مهربانی می پرسد : گم شدی کوچولو ؟ یک قدم به عقب و بعد ، رو می گردانم و تا توان دارم می دوم . اما زود می فهمم دویدن یعنی سردرگمی بیشتر . می ایستم و خانم مهربان را می بینم که با تعجب به من نگاه می کند . توی چشم هایش می خوانم که نمی داند باید چکار کند . احتمالا او هم توی چشم هایم می خواند که ترسیده ام به کمک کسی احتیاج ندارم ، که مامانم را گم نکرده ام و اگر هم گم کرده باشم ، خودم می توانم پیدایش کنم . برای همین حتی یک قدم هم بر نمی دارد . نگاهی می اندازم به اطراف . تمام شهر برای دقایقی پر می شود از خانم های چادر سیاهی که با دست چپ گوشه ای از چادر را زیر چانه نگه داشته اند و در دست راست ، دست کودکی پنج ساله را گرفته اند . چشم هایم را می بندم تا چهره ی مامان را ببینم . تصویری مات و نامفهوم از او در مقابل چشم هایم شکل می گیرد و به لحظه نکشیده ،  محو شده و دور می شود . در عوض تصویر خودم را می بینم که از تنهایی و بی کسی زار زار گریه می کنم . یک نفر که دلش برایم می سوزد چند شاخه گل به من می دهد و من که قصه ی دختر گل فروش را خوانده ام ، گل ها را می فروشم و با سودش گل های بیشتری می خرم و سال ها بعد ، وقتی که یک گل فروشی بزرگ دارم ، در روز تولدم ، مادرم را می بینم که آمده به یاد من گل بخرد و من خودم را پرت می کنم در آغوشش و زار زار اشک می ریزم . تصور اشک های بیست سالگی ام ، اشک های من پنج ساله ی سرگردان را سرازیر می کند . خانم مهربان را می بینم که هنوز با مهربانی و کنجکاوی ایستاده و منتظر من است . سرم را پایین می اندازم و به این فکر می کنم که اگر با خانم مهربان بروم چه ؟ شاید مرا تحویل پلیس دهد و شاید هم ببرد به خانه ی خودشان ، بزرگم کند و سالها بعد اعتراف کند که مادرم را می شناخته و می توانسته آن روز مرا به او برساند . بعد درست در یک لحظه ، غرق می شوم در هجوم تصورات مختلف . حالا واقعا نمی دانم که باید چه کنم . چشم هایم را دوباره می بندم تا با یک جیغ بلند تمام نگاه ها را بکشم سمت خودم که دستی ، سر می خورد توی دستم . سرم را که می گیرم بالا ، مامان را می بینم که با دست راست چادرش را زیر چانه نگهداشته و در حالی که با چشمان درشت و قهوه ای رنگش به من زل زده می گوید : خوب ، واسه تولدت چی بخریم ؟ دستش را محکم می فشارم . به خانم مهربان که با اشاره دست ، لباس سرخ رنگی را به خانم بغل دستی اش نشان می دهد ، نگاه می کنم و زیر لب می گویم : چند تا شاخه گل . 

14 تیر 1394
بازنویسی دوم 19 تیر 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

نقصان احساسات

باید در همان روز اول ، چیزی ساده تر از یک دکمه برای احساسات تعبیه می شد . یک دکمه ، که در کنار یک مانیتور کوچک قرار می گرفت و در مواقع لزوم قادر بود به تشخیص انرژی های نا خالص و اصطلاحا فالس ، و در شناسایی امواج نابسامان و همیشه معلق در هوا ، خصوصا نوع همیشه شناور در جو که عمدتا هیچ گاه در پایگاه هیچ کس ثابت نمی مانند ، دقیق و بی رحمانه عمل می کرد . یک دکمه ، که زحمات گره گشایی از یک سیستم عامل پیچیده و پیشرفته به نام مغز که همزمان هم اعمال ابتدایی حیات را مدیریت می کند ، هم به کارهای روزمره می رسد و هم بافت های روابط و احساسات را به هم گره می زند و گاها جرواجر می کند را به جان بشر نمی انداخت و با یک کلیک ساده ، مشخص می کرد که حالا در این لحظه ، در مقابل این آدم و امواج حاصله از چشمان و رفتار و حرف هایش ، باید ابراز صبوری و شور و شعف کرد ، یا از کنارش به سادگی گذشت ، و یا متقابلا از امواج آن چنینی بهره برد . باید در همان روز اول چیزی ساده تر از یک دکمه ، شبیه یک دانای کل درونی برای گونه ی کم حوصله ی آدمی شکل می گرفت تا در همان لحظات ابتدایی آشنایی و دریافت امواج ، تکالیف شخص مورد نظر را در راستای غلط هایی که باید انجام دهد ، روشن می کرد .

باید در همان روز اول ، سردر مغز آدم یک تابلویی می زدند که " ورود بیجا ممنوع " ، تا احساسات آدم با هر بار برخورد تق به توق ، مثل بچه ای که خواب بد دیده و مدام و بی هوا سر از اتاق پدر و مادرش در می آورد ، مزاحم مغز و فعالیت هایش نشود و یاد بگیرد روی پای خودش بایستد و خواب های بدش را با یک لیوان آب خنک خوردن ، به رودخانه ی جاری زمان بسپارد و بگذرد از کنارشان . 

مدیریت انگار ، از همان روز اول ضعیف بوده و حواس پرت ، و منجر شده به اینکه آدم ها بروند سراغ خودشان ، کلی زور بزنند و به همان مغز بیچاره فشار بیاورند برای مدیریت احساسات بی منطق و بیافتند به صرافت چه کنم چه کنم . شاید هم مدیریت ، حواسش جمع بوده ، که اگر این طفل گریز پا ، حبس می شد توی یک اتاق و سرگرم بازی های خودش ، آن والدین پر جنب و جوش ، چه مشغله ها که نمی زاییدند روی دست خودشان . 

به هر حال ، مدیریت کار خودش را کرده . حالا ، یک نفر باید بیاید و کنار مدرک دکترای شکلات ، دکترای وایب شناسی انسانی طراحی کند و در تمامی مقاطع تحصیلی یک درس بنیادی پایه گذاری کند ، به نام " کی ، به چه نیت و چطور به دیگران ابراز احساسات کنیم تا اشتباه برداشت نکنند ! " و علاوه بر ارشاد و تعیین جرایم سنگین برای آن موج های همیشه شناور در جو ، فکری برای طراحی آن یک دکمه و مانیتور کوچکش بکند . 

با تشکر 

28 مرداد 1393

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل