گفت خسته شدم از عینک... بیا یه مدت بذاریمش کنار. گفتم
قبول.عینکو گذاشتیم توی کیف و درشو بستیم. نگاه که کردیم ، دنیا عجیب شد و هیجان
انگیز، پر از نورای درخشان و چهره های کج و معوج. کلی راه رفتیم و خندیدیم و
خندیدیم.آفتاب خورد تو چشمون اما ، دست کردیم تو کیف عینک آفتابی برداریم ،عینک
طبی برداشتیم و تا زدیم بچشم ، دیدیم وسط اتوبانیم و خبری از خورشید نیست. نور،نور
ماشینیه که زیر چرخ هاش له شدیم...
به
همین راحتی....
"رویا ، سرظهر ، با عینک!"