ساعت 4:42 صبح .
محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که
می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می
چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .
احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ،
مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد .
توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می
کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه
مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این
چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم
دور بشم ازش . توی خواب عینک می زنه ،
عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .
توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین
احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل
. همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم
اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو.
بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می
کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم
واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله
که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره
هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه
می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می
بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .
بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست
، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه
کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در
می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش
پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟
نمی دونم ... همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون
میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه
اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته
میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که
افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده
است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با
یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .
عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم
میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم .
گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین
بار کی خوابش رو دیدم . دوره ... تاریخ دوریه .
فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از
تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم
برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .
فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ،
اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش
فاتحه می خونی و این مضحکه .
ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم
خوابید .