دستانش را مى گذارد پشت سرش . نشسته روى زانو ، پشت به من . صدایش مى زنم که " برگرد" . بر نمى گردد ، تنها شبیه به موجودى که سنگى بزرگ بر دوش داشته باشد ، به سختى مى ایستد ، همچنان که دستانش را گذاشته پشت سر . نگاهش مى کنم . قامتش صاف است و کشیده . بازوانش مى لرزند اما کشیدگى شکل دستانش ، اجازه نمى دهد که فکر کنم ترسیده .
"برگرد" .بر نمى گردد. تصور مى کنم که چشمانش را بسته ، لب هایش را فشار مى دهد روى هم و توى سرش تکرار مى کند " عیبى نداره ... عیبى نداره" . فکر مى کنم که شاید هم کلت فلزى ساخت سوئد را نزدیک به سرش حس مى کند و فکر مى کند که چند ثانیه وقت دارد تا آهنک مورد علاقه اش را زیر لب بخواند . اما خوب مى دانم که نترسیده .
انگشتم را آرام مى گذارم پایین تر از کتف چپش . فکر مى کنم که چقدر دلم مى خواست ، در همین لحظه ، با همین برخورد کوچک ، توى این نقطه از وجودش جا مى شدم . بعد محکم بغلش مى کردم ، دستم را مى گذاشتم روى لبهایش و من به جاى او بلند مى گفتم عیب نداره ... عیب نداره ...
انگشتم را مى کشم عقب ، اسلحه را مى گذارم روى سرش ، داد مى زنم که برگرد .
برمى گردد . توى چشمهایش پر از اشک است . توى چشمهایم پر از اشک است . هر دو ترسیده ایم . چشم هایمان را مى بندیم ، ماشه را مى کشم و تمام.
به فاصله حسرتى کوچک ، او دوباره پشت به من نشسته روى زانو ، دستهایش را گذاشته روى سر و من با کلت سوئدى سردم در دست ، به این فکر مى کنم که کدام یک از این تیرها ما را به دنیاى واقعى بر مى گرداند .