صبح نشد برات بنویسم،ولى باید بگم اینارو.
من هیچ وقت تو زندگى استرس امتحان نداشتم.در بدترین حالت صبح امتحان درس مى خوندم و قبول هم مى شدم.بهم مى گفتى: خداى بى خیالى.
ولى یه بار سر یه امتحان فیزیک بدجورى حالم بد شد. توى اون سالن کنفرانس زیرزمین دبیرستان دکتر حسابى نشسته بودم پشت صندلى و با اینکه کلى درس خونده بودم مطمئن بودم هیچى یادم نمیاد. با این حال میخواستم خونسرد باشم،آروم انگار که اصلا برام مهم نیست. تو اما قیافه ام رو که دیدى فهمیدى. اومدى وایسادى کنارم سرتو خم کردى و بى هیچ حرف اضافه اى گفتى: تکرار کن. یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الى ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی.
انگار که آب روى آتش،همون شد. من اون امتحان رو با ١٩ قبول شدم.
ازون جاى زندگى ام ،هربار خیلى ترسیدم، هربار فکر کردم تو بدترین نقطه وایسادم و مضطرب شدم، هر وقت خواستم برم روى یه پله جدید، صدات پرت شد تو سرم. همون آوا،همون آیه، همون لحن.
امروز صبح نشد برات بگم، ولى باید بهت بگم حالا که این فصل زندگى ات تموم شد و باید برى روى پله بعدى، من مطمئنم برات که فردا روز بهتریه و درهاى بیشترى قراره به روت باز شن. به همون آیه قسم. همین.