من نمى تونم از تو بنویسم و بغض نکنم، نه به خاطر
تمام اختلاف نظراتمون توى همه چى؛نه، بلکه چون یادمه اون شبى رو که به خاطر من
تصمیم گرفتى شغلتو عوض کنى، چون یادمه اون روزى رو که آدما خواستن قضاوتم کنن و تو
یه تنه جلوى تمام گفته ها و نگفته ها وایستادى، چون یادمه روزایى رو که سخت بود و
تو ازم خواستى در حین باور اون سختى ها، امیدوار باشم به لحظه هاى بعد.
من هربار تو هر
قدم زندگیم اول به تو فکر کردم، وقتى شاگرد اول شدم، وقتى اخراجم کردن، وقتى
دوباره تلاش کردم، منتخب شدم، ترسیدم، شجاع بودم، شکست خوردم، هربار چشمامو بستم و
این تصویر تو بود که باعث شد با قوت قلب تو اون لحظه بمونم و زندگى اش کنم.
تو بهم باور
دادى که من کافى ام، همینطور که هستم با تمام معایبم و تفاوت هام از آدمها، و
نشونم دادى تو دنیایى که پر از امر و نهیه براى چى شدن و کى بودن، من مى تونم اونى
باشم که آرزو دارم.
از وقتى مداد
دستم دادى تا همین امروز که نزدیک به یک ربعِ قرنِ زیر سایه ات زندگى مى کنم، تمام
توانم براى تقدیر از تو همین نوشتن بوده. روزت مبارک اولین رفیق من، که تو یگانه
تکیه گاه منى #پدر.
29 اسفند 1398