چشم باز کردم به صدایی توی سرم که گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد.
چهار صبح که با تپش قلب و ترس از مردن و درگیری ذهنی چگونه مواجه شدن با مرگ خودم به خواب رفتم، فکرم نمی رفت به سمت دیدن چنین خوابی. توی خواب باران می آمد، مثل هوای بیرون. شهر را آب گرفته بود و ما، که همه مان راهی سفری بودیم بی پایان، جمع شده بودیم خانه ننه، که باران آرام بگیرد، و راه بیفتیم. زیاد بودیم، جمعی جوانک و کلی خردسال و چندتایی هم از پدر و مادر هایمان. و من توی خواب او را دیدم. انگار ناخودآگاهم، دست برده باشد به عمیق ترین لایه های این کهنه دفتر ذهن، یا دویده باشد بین راهروهای خاک گرفته آرشیوی، تا هرچیزی که سپرده بودم به پروسه فراموشی، توی این خواب جاگذاری کند. انگار دنبال اهرم فشاری بوده باشد، که زورش برسد تمام استرس های قبل خواب را چال کند یک گوشه. لمس لحظات ساده بود، احساسات به سطحی ترین شکل ممکن رو آمده بود و من، هیچ ترسی نداشتم از دوست داشتن و ابراز و داد زدنش.
توی خواب برایم نانی پخته بود که اسمش را گذاشته بود پنکیک چینی، یا شاید چیزی عجیب تر. طعم نان شمال مغردار دارچینی می داد، از آنهایی که توی سرما، وقتی پاهایت نیم متر فرو رفته توی برف، باید از یک ننه لیلای کنار جاده بخری و با تخم مرغ آبپز و چای شیرین بزنی به رگ.
توی خواب انگار آخرالزمان بود، اما من دیگر از مردن و مواجهه با آن و تمام افسانه های تنهایی در قبر و خوردن سر به سنگ لحد و ما بقی، نمی ترسیدم. نشستیم جلوی پدری که سرمایه گذاری کند برایمان، که پنکیک های دارچینی را بفروشیم و پولدار شویم و برویم سفر.
عین بچه ها، توی کوچه، سر یک بازی کودکانه می دویدیم دنبال هم و من، خجالت نمی کشیدم از کودک بودن، از دویدن، از بلند بلند خندیدن.
چشم که باز کردم از خواب، قلبم آرام بود، تپشش منظم. صدای توی سرم می گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد. بعد دوباره ضربان قلبم رفت بالا، ترس و تنش و هیجان دوید توی جانم. یادم آمد بیدارم، زنده ام، باید با زندگی واقعی مواجه شوم. آنجایی که دوست داشتن دیگران، قانون و شرایط و باید و نباید دارد؛ آنجایی که باید بسنجی رفیق کسی باشی، یا عاشقش.
پتو را کشیدم روی سرم، سرم را فرو بردم گوشه ی دیوار، انگار که رویاهایم فرار کرده اند به آن سمت. چشمهایم را محکم روی هم فشار دادم، شاید راهی بیایم و خواب هایم فرار نکردند و اینبار ماندند توی دنیای واقعی.
9 آذر 1399