حتی هنوز.
پسرت نشسته روبهروم و من همهی زورمو جمع کردم که با دیدنش مدام یاد تو نیفتم و دلم نخواد بغلش کنم چون بعد من بازم تو رو دیده و کار کرده باهات و صداتو شنیده؛ چون تو بهش زنگ زدی و باهاش حرف زدی و چیزی نبوده که دور نگهتون داره از هم...
تیشرت مشکی پوشیده مثل همیشه، صاف نشسته چون هیچوقت قوز نمیکنه و این رفتارش به طرز عجیبی شبیه توئه.متین و موقر نشسته و حواسش هست درست به بقیه گوش کنه،
دوست دارم فرار کنم، برم یه جایی که هیچکس نباشه، که مدام یاد تو نیفتم، که بعد یه سال سذوکله زدن با خودم دوباره دلتنگت تشم و بگذرم از فکر کردن مداوم بهت؛ ولی دروغ میگم به همه!
تو هر روز و هر لحظه هنوز جلوی چشممی، موقع خواب کنارمی و من دیگه با حضور مداومت نمیجنگم چون هرچی بیشتر میجنگم بیشتر هستی و من دلتنگترم.
میخوام برم بشینم پیش پسرت و بهش بگم برام از روزهای کار کردن با تو تعریف کنه، ازش بپرسم هیچ یادم کردی؟ هیچوقت گفتی جاش خالی؟ هیچوقت اشتباهی دام نکردی؟ ولی نمیشه، این خونه زیادی شلوغه واسه منی که دوباره بغض راه گلومو بسته و نباید حرف بزنم که یهو نترکم.
فکر میکردم عبور کردم ازت و حالا فقط توی دل منی و شبیه یه راز درونی هیچ چقزی از بیرون بهم نمیزندم، ولی اشتباه کردم، هنوز یه چیزایی هست که بودن تو و نبودنت رو یادم میاره و قلبم رو چنگ میزنه.
این دلتنگی تا کی قراره کش بیاد بنی؟ کی دیگه مچ خودمو نمیگیرم که هنوز منتظر معجزهام برگردی؟ می میگذرم ازت؟