شیوید میگه گل هم بگیریم نه؟ میگم حتما و راه میافتم سمت گلفروشی.
وایمیسم همونجایی که همیشه تو وایمیسادی و ماشینو پارک میکنم و سه تایی میریم توی گلفروشی. امیر حوصلهاش نمیگیره و میزنه بیرون و من و شیوید میمونیم که از بین گلها انتخاب کنیم و من مبهوت میزان شباهت شما دو تام.
نفس عمیق میکشم و ادای اینو درمیارم که برام مهم نیست، چون دارم یاد میگیرم برام مهم نباشه، چون باید تا آخر عمر نقش بازی کنم که برام مهم نیست... ولی ته دلم میخوام به این آدم شبیه تو بگم میشناسمش، قصههای بچهاش رو شنیدم و خیلی چیزای دیگه.
ولی فقط میرم سمت عروسهای ایرانی و شروع میکنم شاخه شاخه گل برداشتن و گذاشتن روی میز آقای گلفروش.
کارت که میکشم میبینم چهارتا دوربین هست که دوتاش داره منو نشون میده. زل میزنم به تصویر خودم توی قاب تلویزیون و فکر میکنم ممکنه یه روزی تو این تصویرها رو ببینی و یادت بیاد منه آشنا رو...
دسته گل رو تحویل میگیریم و میزنیم بیرون. امیر دو تا قهوه خریده برامون. دست شیوید رو میگیره و با خنده میریم سمت ماشین و من، چشم چشم میکنم شاید یه لحظه ببینمت...
تویی رو که هرلحظه تو ذهنمی و دور، خیلی دور...