رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

چهار و چهل و دودقیقه صبح

ساعت 4:42 صبح .

محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .

احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ، مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد . توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم دور بشم ازش .  توی خواب عینک می زنه ، عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .

توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل . همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو. بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .

بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست ، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟ نمی دونم ... همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .

عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم . گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین بار کی خوابش رو دیدم . دوره ... تاریخ دوریه .

فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .

فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ، اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش فاتحه می خونی و این مضحکه . 

ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم خوابید . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

دفترچه بنفش قفل دار

اولین جمله ای که به چشم می خورد ، این بود : " این دفتر خاطرات تقدیم به بهترین دوستم رؤیا عطارزاده در طول 8 سال " . یک پنجاه تومانی کاغذی نصفه ، که باقی مانده ی پولمان بود و نتواسته بودیم خرجش کنیم و به یادگار نصفش کرده بودیم ، یک تکه کاغذ که ماجرای پنجاه تومنی و نصفه شدنش را رویش نوشته بودیم ، زیر دفترچه قفلی بنفش رنگ ، که در سن و سال و حال و هوای ما که عاشق نوشتن بودیم ، بهترین هدیه هر مادری برای بیست های آخر ترم به دخترش بود ، داخل جعبه بنفش رنگ و گل دار دفترچه ، هدیه ی او بود به من .
 وسط زنگ تفریح ، مرا کشاند گوشه ای و دفترچه را گذاشت توی دستانم . توی دفترچه پر بود از جملات ساده ی عاشقانه . نوشته های شخصی اش را کنده بود و گذاشته بود داخل جعبه ، زیر یک اسفنج سفیدرنگ تکه شده ، و توی باقی صفحات ، در کنار یادگاریهایی که آخر هر سال و ترم ، دفترچه به دست دنبال هم کلاسیها راه می افتادیم و ازشان می خواستیم برایمان بنویسند ، با زبان ساده ی دختربچه ای چهارده ساله و خودکار های اکلیلی رنگ و وارنگ برایم نوشته بود ، که من را به عنوان بهترین دوستش انتخاب کرده و دلیل انتخاب من و نه دیگر رفقای گروه پنج نفره مان این بود ، که با تمام گیر دادن ها و آزار رساندن هایم به او ، همیشه حمایتش کرده بودم . دفترچه را که به دستم داد ، گفت من به ازای تمام سالهای رفاقتمان برای تو نوشته ام ، تو هم در همین دفترچه برای من بنویس !
همان جا تصمیم گرفتم مثل خودش دفترچه را پر کنم از نوشته های صادقانه ام برای او و ، سر سفره ی عقدش ، هروقت که ازدواج کرد ، به عنوان هدیه به خودش برگردانم . به خانه که رسیدم ، دفترچه را گذاشتم توی کتاب خانه ؛ به نیت اینکه حداقل هفته ای یکبار بنویسم برایش . نگرانی ام شده بود اینکه نکند کاغذ های خالی دفترچه تمام شود و حرف های من ، نه . دفترچه که رفت توی کتابخانه ، همانجا ماند ، تا پنج سال بعد ، شب عقدش . شبی که قرار بود دفترچه را به عنوان هدیه به او برگردانم . اما یک صفحه هم ننوشته بودم حتی . دفترچه همان بود که بود ، فقط در طول سالها چند یادگاری دیگر هم در دلش جا داده بود . رفیقم ، تمام اسرار نوجوانی و کودکی اش را سپرده بود به من و من در عوض ، حتی سر قولم به خودم نایستاده بودم . دفترچه و نوشته هایش ، قول و قرارهایم ، سادگی و صداقت و حمایت هایم ، همه را جا گذاشته بودم توی کتابخانه ، کنار چهارده سالگی ام . راهی هم برای جبران نبود . نمی شد که پنج سال دل نوشته را یک شبه توی صفحات دفترچه پخش کرد . توی آینه ، به خود نوزده ساله ام که با سر و روی آرایش کرده آماده رفتن به مهمانی بود ، و به دفترچه ی توی دستم ، دلداری دادم که وقت هست برای جبران و بعد ، دفترچه را گذاشتم سرجایش ته کتابخانه .
سه سال بعد ، یکروز که ایستاده بود جلوی کتابخانه و با وسواس سعی در انتخاب کتابی داشت ، من در گوشه دیگر اتاق ، دعا می کردم که دفترچه بنفش قفل دار را نبیند . حالا حرف های بیشتری داشتم تا برایش بنویسم . بخصوص حالا که دیگر ، روی انگشت دست چپش ، هیچ حلقه ای نبود .


برای نرگس
آبان 1395 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چند شاخه گل

از قلبم شروع می شود . مثل حجم سنگین و داغی از هوا ، از حنجره ام عبور می کند َ، از کنار بغض نوشکفته ام می گذرد ، می رسد به لب ها و خارج می شود : " مامان ! " خانمی که تا چند لحظه پیش دست هایم را در دست هایش می فشردم ، از کمر خم می شود ، دستی به سرم می کشد و با مهربانی می پرسد : گم شدی کوچولو ؟ یک قدم به عقب و بعد ، رو می گردانم و تا توان دارم می دوم . اما زود می فهمم دویدن یعنی سردرگمی بیشتر . می ایستم و خانم مهربان را می بینم که با تعجب به من نگاه می کند . توی چشم هایش می خوانم که نمی داند باید چکار کند . احتمالا او هم توی چشم هایم می خواند که ترسیده ام به کمک کسی احتیاج ندارم ، که مامانم را گم نکرده ام و اگر هم گم کرده باشم ، خودم می توانم پیدایش کنم . برای همین حتی یک قدم هم بر نمی دارد . نگاهی می اندازم به اطراف . تمام شهر برای دقایقی پر می شود از خانم های چادر سیاهی که با دست چپ گوشه ای از چادر را زیر چانه نگه داشته اند و در دست راست ، دست کودکی پنج ساله را گرفته اند . چشم هایم را می بندم تا چهره ی مامان را ببینم . تصویری مات و نامفهوم از او در مقابل چشم هایم شکل می گیرد و به لحظه نکشیده ،  محو شده و دور می شود . در عوض تصویر خودم را می بینم که از تنهایی و بی کسی زار زار گریه می کنم . یک نفر که دلش برایم می سوزد چند شاخه گل به من می دهد و من که قصه ی دختر گل فروش را خوانده ام ، گل ها را می فروشم و با سودش گل های بیشتری می خرم و سال ها بعد ، وقتی که یک گل فروشی بزرگ دارم ، در روز تولدم ، مادرم را می بینم که آمده به یاد من گل بخرد و من خودم را پرت می کنم در آغوشش و زار زار اشک می ریزم . تصور اشک های بیست سالگی ام ، اشک های من پنج ساله ی سرگردان را سرازیر می کند . خانم مهربان را می بینم که هنوز با مهربانی و کنجکاوی ایستاده و منتظر من است . سرم را پایین می اندازم و به این فکر می کنم که اگر با خانم مهربان بروم چه ؟ شاید مرا تحویل پلیس دهد و شاید هم ببرد به خانه ی خودشان ، بزرگم کند و سالها بعد اعتراف کند که مادرم را می شناخته و می توانسته آن روز مرا به او برساند . بعد درست در یک لحظه ، غرق می شوم در هجوم تصورات مختلف . حالا واقعا نمی دانم که باید چه کنم . چشم هایم را دوباره می بندم تا با یک جیغ بلند تمام نگاه ها را بکشم سمت خودم که دستی ، سر می خورد توی دستم . سرم را که می گیرم بالا ، مامان را می بینم که با دست راست چادرش را زیر چانه نگهداشته و در حالی که با چشمان درشت و قهوه ای رنگش به من زل زده می گوید : خوب ، واسه تولدت چی بخریم ؟ دستش را محکم می فشارم . به خانم مهربان که با اشاره دست ، لباس سرخ رنگی را به خانم بغل دستی اش نشان می دهد ، نگاه می کنم و زیر لب می گویم : چند تا شاخه گل . 

14 تیر 1394
بازنویسی دوم 19 تیر 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

" موتور براوو دست کوچولو "

صدای ضبط را زیاد می کنم . می زند روی شانه ام که یعنی :" کمش کن مامانت خوابه ! " زل می زنم به چهره و نگاه عاقل اندر سفیهش و دستم را می گذارم روی چرخونک صدای ضبط و صدایش را تا جایی که نگاهش به حالت عادی برگردد ، کم می کنم . آفرینی می گوید و سرم را با دست هل می دهد تا مثل همه ی راننده های معمولی دنیا ، چشم به جاده بدوزم و حواسم باشد که نکند یک وقت خانواده را به پیک نیک ناخواسته ای وسط دره ببرم .

صدای ضبط که کم می شود ، حوصله ام سر می رود . برف های یخ زده کنار جاده هم ، کاملا متقاعدم می کنند که پایین دادن شیشه ماشین و بازی با دکمه آن ، چندان کار عاقلانه ای نیست . بغیر از صدای پیانو و خواننده ی بینوایش که لابلای خرخر مامان و هشدار های پی در پی بابا در خواب گم شده اند ، صدای موتور براووی قرمز رنگی که جلوی ماشین در حال حرکت است و چندان اصراری برای افزایش سرعتش ندارد و خیال بابا را راحت کرده چون من جرات سبقت گرفتن از موتور را ندارم ، فضا را پر کرده است .

 راننده ی موتور کلاه کاسکتی قرمز رنگ هم روی سرش گذاشته. ولی بابا که موتور براوو داشت ، کلاه سرش نمی گذاشت . شاید آن روزها ، کلاه مد نبود ، یا زور پلیس آنقدری زیاد نبود ، یا شاید بابا نمی خواست مدل موهایش خراب شود ولی در هر صورت ، کلاه سرش نمی گذاشت . من عاشق موتور سواری با بابا بودم و خوشحال ، از اینکه بابا ، هر روز صبح مرا می رساند مدرسه و برعکس باباهای دیگر که وقتی کلاهشان را از سرشان برمی داشتند موهایشان بهم ریخته بود ، موهای مرتب و شانه کرده داشت . یادم می آید آن روزها ، آقاجون ، پدربزرگم ، پژوی 405 داشت . بعضی روزها هم مرا می رساند مدرسه و از آنجایی که بچه ها ، فرق پژوها را با هم نمی دانستند جلوی همه می گفتند پدربزرگ من پژو 206 دارد . ولی من ، موتور براوو بابا را بیشتر دوست داشتم . احساس اینکه بابا می گذاشت من دختر کوچولویش جلوی موتور بنشینم و گاز بدهم و کلی جیغ بزنم و ادای آدم بزرگ ها را در بیاورم ، آنقدر وسیع بود ، که روزهای خراب شدن موتور کنار خیابان و هل دادنش و عصبانیت های بابا را شیرین ببینم . وقت هایی بود ، که دیر می رسیدم ، مثل همیشه ، بعد تا از در وارد می شدم بیست جفت چشم زل می زدند به من و بالاخره یکی شان زبان باز می کرد :" با چی اومدی امروز ؟ " زل می زدم توی چشمهایش که : " به تو چه ؟ " و او با درصد بالایی از رو ادامه میداد :"یعنی میگم با ماشین بابابزرگت اومدی ؟! " و من ، با خنده ی بی انتهایی جواب می دادم :" نخیرم! با موتور بابام ! تازه بابام گذاشت تا اینجا هم خودم برونم ... کلی هم گاز دادم!!! " و غرق ذوق و خوشحالی پشت می کردم به دوستی که حالا بوی سوختن دماغش کلاس را پر کرده بود .

خواب آلوده ، در حالی که جایش را روی صندلی جا به جا می کند ، می زند روی دستم :" حواست به موتوری باشه ... "

و دوباره مست خواب می شود . زیر لب جوابش را می دهم :" تو بخواب ، من حواسم هست . " و به روبرو نگاه می کنم . راننده موتور تنها نیست . پسربچه ی کوچکش ، پشتش نشسته و سرش را تکیه داده به کمر پدرش و کلاه کاسکت بزرگی را که مدام روی سرش لق می خورد با دست نگه داشته . مادرش نیز ، که پشت سرش نشسته ، با یک دست او را نگه داشته و دست دیگرش را گذاشته روی شانه همسرش و هر چند لحظه یکبار ، دنباله شال آبی رنگش را جمع می کند .

مامان ، هیچ وقت سوار موتور نمی شد . من و بابا ، روی موتور همگام مامان می رفتیم و وقت هایی که من کلی گاز می دادم و از او جلو می زدیم ، بابا دعوایم می کرد و دور می زدیم و دوباره کنار هم راه می رفتیم . قدیم ترها هم که موتور نداشتیم و راه خانه آقاجون تا خانه خودمان را ، من روی شانه های بابا می نشستم ، مدام باعث می شدم مامان عقب بیافتد از ما . چون مامان مسئول رساندن لوازم مورد نظر من در حین عملیات حمام کردن بابا در راه خانه بود و وقتی من شیر آب را باز می کردم و سرش را می شستم ، او باید از زیر چادرش ، صابون های تخیلی مان را به من می رساند و وقتی من هزار بار کله بابا را چنگ می زدم ، او هم باید هزار بار به من صابون می رساند و برای اینکه ادای درآوردن صابون از کیفش ، واقعی به نظر برسد ، عقب می افتاد ! در این حین هم بابا مثل یک نوار ضبط شده ، باید همان هزار بار آواز " دست کوچولو ، پا کوچولو " یی را که من بعد ها هیچ وقت بیت بعدش را یادم نیامد ، می خواند .

موتوری ، جلوی یک قهوه خانه ، می زند کنار و من ناخواسته از او جلو می زنم . صدای موتور که از پس زمینه حذف می شود ، بابا از خواب می پرد : " موتوریه کو؟!!! " و من توضیح می دهم که خودش کنار زد و توسط حواس پرتی و نابلدی من له نشد!

صدای خرخر مامان هنوز می آید . بابا هم ضبط را خاموش و کلاه اسکاتلندی اش را روی سرش جابجا می کند و می خوابد. و من چشم به جاده می دوزم و زور می زنم ، تا شاید بیت بعدی " دست کوچولو پا کوچولو " یادم بیاید ...    

 

اول بهمن 1391


چاپ شده در دو ماهنامه " عروسک سخنگو " 
شماره 297-298 مرداد و شهریور 1395
با نام " موتور بابام " 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل