چاله ای بود به عمق دو یا سه سال . خرگوش جان هم ایستاده بود یک کناری و زنجیر ساعتش را می چرخاند . من از خرگوش ها متنفر بودم اما این یکی کلاه داشت ، نقابدار و مشکی . ته چاله که سقوط کردم ، دیدم خواب بوده ام ، خواب می دیده ام . به ظهر نرسیده فهمیدم ، عاشق شده ام . عاشق آن یکی که کلاه داشت ، نقابدار و مشکی .
flash fiction . رویا . 24 آذر 1393