سرشو انداخت پایین گفت آره فرار کن ، مثل همیشه ... دارى از واقعیت هاى تلخ زندگیت فرار مى کنى ... نگاش کردم ، خوب .. انگار که چند لحظه طول بکشه تا مغزم تحلیل کنه اون جمله رو . با خودم گفتم نمى دونه چى داره مى گه . شاید یه جایی این جمله رو شنیده و فکر کرده الان وقتشه ... ولى راست مى گفت .
من داشتم فرار مى کردم . مثل آدمى که وایساده پشت پنجره و پرده هارو کشیده و نمى خواد بدونه اون بیرون واقعا چه خبره ...
بهش گفتم واقعیت هاى تلخ زندگى من چى ان؟ سرشو تکون داد گفت هیچى ، بى خیال . بعد پرده هارو کشید ، چراغ هارو خاموش کرد و رفت .
انگار که هیچ کس پشت سرش جا نمونده ...
#اردیبهشت٩٦ #رؤیا #خوابهاِى_لعنتى
عکس از : رویا عطارزاده اصل