اینکه بدونى ، اشتباهاتت رو ، کارهاى ناتمومت رو ، تمام قدم هایى که اشتباه برداشتى رو ، یه فاجعه است . مثل خودکشى تدریجى مى مونه ، انگار جلوى آینه وایسى و با آرامش ، دونه دونه رگ هات رو از تنت بیرون بکشى و به این فکر کنى که تموم مى شه یروز و هیچ وقت نشه . مثل تمام اسطوره هاى بى گناه تاریخ دنیا . مثل پرومته ، سیزیف و ضحاک ماردوش .
وقتى مارهات روى دوشت سوارن و هربار دست مى اندازى به کندن کله شون ، دوباره رشد مى کنند ، یعنى تو جهنم مخصوص خودت زندانى شدى و دارى به آهنگ هاى توصیفى از دنیاى زیباى بیرون گوش مى دى .
ولى این دیوارا مى ریزن بالاخره ، یا نهایتا ، این سنگ هرروزه اى که مى برى بالا مى افته روت و از خون ریزى ناحیه کبد ، مى میرى ... بعد مى تونى بلند شى از جات و برى دنبال زندگى اى که حتى نمى دونى چه شکلى و فکر کنى ، دنیا حتما شبیه همه آهنگ هاى قشنگ عاشقونه است...