"مى دونستى پرنده ها شیشه ها رو نمى بینن ؟" مى خندد که یعنى ، نه. "نمى بینن ، براى همین ممکنه موقع پرواز بخورن به یه شیشه و ، تموم..." نگاهم مى کند . متعجب و پرسان . نگاهم را مى دزدم و خیره مى شوم به روبرو . دستش را مى اندازه پشت سرم که به او نگاه کنم ، برمى گردم ؛شبیه آدمکى که دسته چوبى فرو کرده باشند توى سرش تا عروسک گردان ، راحت تر کنترلش کند . "مرگ عجیبیه، فکر کن دارى توى دنیاى خودت پرواز مى کنى، بعد مى رى سمت مقصدت، یه دشتِ سرسبز و قشنگ ، خندون خوشحال ، بعد یهو ... فقط مى دونى مشکل کجاست ، بعضى وقتا نمى میرن پرنده ها، با سر شکسته مى افتن یه گوشه ، هى زل می زنن به هوا که ببینن چى شد ، اشتباهشون کجا بود ، اصلا چجورى ندیدن و نفهمیدن، ولى نیست که نیست ..." سکوت مى کند، سکوت مى کنیم ، انگار که به احترام تمام پرنده هاى خورده به شیشه .
دستش را مى کشد روى گونه هایم ، چشمهایم ، ابروى شکسته ام . دسته ى چوبى عروسک گردان را از سرم مى کشد بیرون و مى ایستد . چوب را توى دستانش بازى مى دهد و مى گوید :
" کاش لااقل آدم ها شیشه ها رو مى دیدن ..."
چوب توى دستش را پرت مى کند سمت شیشه روبرو.
چشمانمان را که باز مى کنیم ، همه جا پر از خون و شیشه است . مى ایستد پشت خط شیشه ها، لبه ى پرتگاه ، و دستش را دراز مى کند که :