بیست و نه سالهام و در آغاز سی سالگی، تنهایی هجوم اورده به تمام تنم. نشستم توی کمد سیاه رنگم و هیچکس حتی دم در نیست که دست بکشد به سرم. راستش من هم درها را قفل کردهام که ورود نکند کسی....
توی یک سال گذشته قد کشیدم، بزرگ شدم اما، یاد گرفتم به خیلی خیابانها نباید دوباره برگشت، خیلی نوشیدنیها دیگر به جانت نمیچسبند، پاستیل و لواشک خوردن را دیگر دوست نداری، ماشینت پناهگاه گریههای بیوقفه است، غمگینی، چون هیچ چیز جای خالی قلب هزار تکهات را پر نمیکند...
چشم که میگذارم روی هم، برگشتهام به آغوش امنم، بوی عطرش مینشیند روی تنم، اما غلت که میزنم تا بچپم توی چهارچوب بازوانش و صورتم را گم کنم توی تنش، نیست شده... و منم، توی کمد سیاه رنگم، با قفل بدون کلید روی در و خاطرات شبرنگی که امان میبرند از آدم و هیچ کسی که نیست بگوید، من همینجا میشینم پشت در...
بیست و نه سالهام و در ابتدای سی سالگی، خواب آلودهام اما چشم نمیبندم که عالم رؤیا گولم نزند، که برنگردم به تصویر یک آرزو، زیر سایهی درختی که تکیه داده به تخته سنگ، توی کمپی که با چادر رنگی و زیر سفرهای بنا شده، در انتظار املتی که توی ماهیتابه روی آتش آماده است، صدای آبی که پنجاه متر دورتر توی رفت و آمد مداوم سنگها را میشوید، و توی آغوشی که تازه از شنا برگشته ولی تو را محکم بین بازوانش نگه داشته که بدانی تنها کمدت همینجاست...
بیست و نه سالهام و روزی یکبار تکههای هزارتکهی دلم را جمع میکنم از کف پارکینگی بزرگ که درختها و صدای آب احاطهاش کردهاند، و حواسم را جمع میکنم که در حین خروج راهم را گم کنم، چون دوباره منم و راهی که اگر بلدش باشم پر است از رنج و درد چون کسی در انتهایش به انتظارم نیست...
رفتهاند و من ماندهام و کلماتی حک شده روی تکههای قلبم و صدای برو، اینجا دیگه هیچکس منتظرت نیست...
بیست و نه سالهام و در عجب، که هنوز زندهام...
خوبه که بیست و نه ساله شدی و خوبه که میخونم که نوشتی بیست و نه ساله شدی ❤️