چرا هنوز حاضرم همه‌چیزم رو بدم که فقط یک لحظه صداتو بشنوم؟! 

چرا من عبور کردن و پشت سر گذاشتنت رو بلد نیستم؟

چرا واینمیسه دلم؟  

هنوزم هر چیزی تو اینستاگرام می‌بینم دلم می‌خواد برای تو بفرستم، از خونه که درمیام بهت بگم چند دقیقه می‌رسم و مقصدم تو باشی، بیام و قصه‌های روزمو واسه تو تعریف کنم... 

داره می‌شه یه سال، ولی چرا هنوز به این فکر می‌کنم که صبح پاشم چای دم کنم باهم بشینیم تو اون پارک چای بخوریم و غیبت کنیم؟ 

هنوز نمی‌تونم هیچکسو راه بدم، آدما تلاششون رو می‌کنن و من با شرمندگی اینکه احساسم بهشون متقابل نیست فقط عبور می‌کنم... 

خدا می‌دونه همه راهی ام رفتم واسه ترک کردنت، واسه فراموش کردنت، ولی یه جایی ته دلم منتظرم معجزه بشه، که بین همه‌ی آدمای دنیا تو منو بخوای، و این دردناکه بنی، خیلی زیاد.

می‌دونی چی جالبه؟ فکر اینکه یه روزی شاید تو هم دردو کشیدی عذابم می‌ده و فقط خیالم راحته من ندادم این دردو به تو... 

تو داری یه ور دیگه‌ی شهر زندگی‌تو می‌کنی، و من فقط آرزو می‌کنم تو توی این حال نباشی، تو مریض نشی، این ویروس جدیدو نگیری که از کار و زندگی بیفتی، که دیگه درد زانوهات نصفه شب بیدارت نکنه، که حالت خیلی خوب باشه، حتی اگه من حالم خوب نیست...

 

چرا نمی‌تونم راجع به تو خودخواه باشم؟