رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

آیپد

می‌شینیم پای آیپد این دختر و عکسایی از گذشته می‌بینیم و من از همون لحظه اول امیدوارم بین عکسا سرو‌کله‌ات پیدا شه ببینم می‌تونم خودمو نگه دارم یا نه؛ عکست از اون شبی که پشت نرده‌ها وایساده بودی شبیه زندانی میاد رو صفحه و یه لحظه یخ می‌کنم؛ ولی گریه‌ام نمی‌گیره، یا لاقل نمی‌ذارم که گریه‌ام بگیره...

به این فکر می‌کنم که تو الان چه می‌کنی اگه عکس منو ببینی؟ نمی‌دونم، هیچ ایده‌ای ندارم...

دلم می‌گیره، بغض گلومو فشار می‌ده ولی نفس می‌کشم که بره پایین...

بدجایی نشستم، رو همون مبلی که دست انداختی تو کتابخونه و ریچارد براتیگان برداشتی و شروع کردی از روش خوندن و من اصلا نمی‌فهمیدم چی می‌خونی، چون غرق نگاه کردنت بودم... 

دلم تنگ شده ولی عصبانی‌ام، چون به این باور از خودم‌ رسیدم که از پس همه چی و همه کس برمیام، ولی تو هنوز برام حل نشده‌ای، یه کاری با دلم کردی که هرچی بیشتر می‌خوام‌ رهات کنم بیشتر نشونه‌هات برمی‌گردن به جونم.

عصبانی‌ام؟ شایدم دلخورم، دل گرفته‌ام، بیشتر از هر چیز با بدبختی دارم درمیام ازین باتلاق مداوم...

سخت بود امسال، خیلی سخت، ولی عجیب بود، خیلی عجیب... وقتی در شکسته‌ترین حالم بودم بلند شدم از جام.

دلم تنگه خیلی زیاد ولی چیکار می‌شه کرد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

ساعت پنج صبح، ۹:۳۰ شب

ساعت پنج صبحه،

یهو یاد اون شبی می‌افتم که صورتتو چسبوندی اونور نرده، من صورتمو چسبوندم اینور و گفتم: ببخشید آشتی؟ تو هم گفتی من که با کسی قهر نمی‌کنم...

صبحش سرت داد زده بودم، جلو همه فاز بداخلاقی داشتم باهات، که چرا تو نبود من چیزا رو اونطور که من می‌خواستم مدیریت نکرده بودی؛ ولی تو از کجا می‌دونستی قفلی بودن منو؟! 

فکر می‌کنم کاش زمان قفل می‌شد توی اون لحظه، کاش ماشین زمان داشتم برمی‌گشتیم همونجا و بی‌محابا می‌بوسیدمت...

میچرخم به پهلوی راست که صدات می‌پیچه تو گوشم: 

بیا چپ؛ تو بخواب تو بغلم منم پایتخت ببینم بخوابیم.

گلوم یه جوری ورم می‌کنه که حالا دوباره تا چند روز صدام بگیره... 

ساعت پنج صبحه، 

ولی اون تصویر در نرده‌دار آهنی کافه واسه ساعت ۹:۳۰ شبه... همین روزای اسفند، وقتی هنوز نمی‌دونستم زندگی با یه زخم ترمیم ناپذیر و یه دلی که تنگیش تموم نمی‌شه چجوریه.

 

ساعت پنج صبحه و من دلم می‌خواست سرمو تکیه داده بودم به کمر تو و فکر می‌کردم امن‌تر ازین مگه حسی هست؟

ولی در استانه‌ی سی سالگی عروسک گوش‌درازمو بغل کردم و تمرین تنفس انجام می‌دم که بدنم بفهمه در شرایط بقا نیست و پنیک نکنه.

ساعت پنج صبحه و توی تختم دراز کشیدم و میجنگم با اون امید احمقانه‌ای که قایمش کردم زیر هزارتا بزک دوزک که آدما نفهمم یه جایی چشم انتطار معجزم و خفه‌اش کنم این سوسوی بی‌دلیل احمقانه، ولی باید بالای یه کوه باشم، یه جا که بتونم داد بزنم، انقدر داد بزنم تا شاید بعد یه سال خالی شدم... شایدم حسرت و امید و همه چیزم پرت کردم ته دره همون کوه... شایدم...

پنج صبحه، کاش لاقل خوابم ببره، که قدر یه عمر خواب طلب دارم...

ساعت پنج صبحه و من گیر کردم تو اون ۹:۳۰ شبی که صبحش نباید داد می‌زدم سرت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

۷:۴۳ دقیقه صبح، ۶ اسفند

چرا هنوز حاضرم همه‌چیزم رو بدم که فقط یک لحظه صداتو بشنوم؟! 

چرا من عبور کردن و پشت سر گذاشتنت رو بلد نیستم؟

چرا واینمیسه دلم؟  

هنوزم هر چیزی تو اینستاگرام می‌بینم دلم می‌خواد برای تو بفرستم، از خونه که درمیام بهت بگم چند دقیقه می‌رسم و مقصدم تو باشی، بیام و قصه‌های روزمو واسه تو تعریف کنم... 

داره می‌شه یه سال، ولی چرا هنوز به این فکر می‌کنم که صبح پاشم چای دم کنم باهم بشینیم تو اون پارک چای بخوریم و غیبت کنیم؟ 

هنوز نمی‌تونم هیچکسو راه بدم، آدما تلاششون رو می‌کنن و من با شرمندگی اینکه احساسم بهشون متقابل نیست فقط عبور می‌کنم... 

خدا می‌دونه همه راهی ام رفتم واسه ترک کردنت، واسه فراموش کردنت، ولی یه جایی ته دلم منتظرم معجزه بشه، که بین همه‌ی آدمای دنیا تو منو بخوای، و این دردناکه بنی، خیلی زیاد.

می‌دونی چی جالبه؟ فکر اینکه یه روزی شاید تو هم دردو کشیدی عذابم می‌ده و فقط خیالم راحته من ندادم این دردو به تو... 

تو داری یه ور دیگه‌ی شهر زندگی‌تو می‌کنی، و من فقط آرزو می‌کنم تو توی این حال نباشی، تو مریض نشی، این ویروس جدیدو نگیری که از کار و زندگی بیفتی، که دیگه درد زانوهات نصفه شب بیدارت نکنه، که حالت خیلی خوب باشه، حتی اگه من حالم خوب نیست...

 

چرا نمی‌تونم راجع به تو خودخواه باشم؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل