رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۱۴ مطلب با موضوع «بنی» ثبت شده است

شبیه آهو

خواب می‌بینم پدر شدی.

یه پسر تپل سفید که شبیه آهوئه، ولی چشمای تو رو داره. من کجام که اینو می‌فهمم؟ نمی‌دونم، یادم نیست.

ولی مادر بچه‌ات من نیستم، یه دختر دیگه است. 

توی خواب یاد اون صبحی می‌افتم که خواب دیده بودی م. حامله است ولی بچه‌اش بچه‌ی تو نبود و من به خوابت حسودیم شد و تو از حسادت من کلافه شدی.

مادر بچه‌ات من نیستم، ولی بچه‌ات دوست داشتنیه و با دیدنش دلم می‌ره.

بعد می‌فهمم تو گفتی نمی‌خوایش، دختره گفته نمی‌خوادش و من دارم یه راهی پیدا می‌کنم بگم بچه رو بدین به من، نسپرینش به پرورشگاه. بعد حساب و کتاب می‌کنم که اگه ماشین جدیدمو بفروشم احتمالا بتونم یه جای کوچیک بگیرم واسه خودم و بچه. بچه‌هه چشمای تو رو داره و بوی مامان بانو رو می‌ده. همه کار می‌کنم تو نفهمی و ولی بچه رو بدن به من.

اسمشو چی گذاشتی یادم نیست، ولی اسمشو دوست داشتم تو خواب.

از خواب بیدار می‌شم و به این فکر می‌کنم چقدر دوست داشتی پدر شی یه روزی، دختر داشته باشی و دخترت رفیقت باشه.

به این فکر می‌کنم پدر بودن بهت میاد، اگه بمونی و پدری کنی براش.

بعد از این فکر دلم آتیش می گیره، که پدر بودن بهت میاد، حتی اگه یه مادر بچه‌ات من نباشم. 

کی تموم می‌شه این روزا و این خوابا؟

کی برمی‌گردم به دنیای واقعی؟ 

تو احتمالا یه سر دیگه شهر داری زندگی‌تو می‌کنی و حتی منو یادت نیست و من، جلوی آدما ادای دویدن درمیارم ولی گیر کردم تو تصویرات، تو عطرت، تو چشمات و توی صورت همه‌ی آدمای این شهر دنبال تو می‌گردم و هیچکس تو نیست.

کی عبور می‌کنم و ازت بین جمعیتی که اومدن به استقبالم دنبال تو نمی‌گردم؟ تو مهمونای نشست دنبال تو نمی‌گردم؟ تو عوامل کارا دنبال تو نمی‌گردم؟

چی قراره دلمو آروم کنه یه روز؟

کی پاسخگو این شبای بی‌اتمام بی‌قراریه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

نوزده ماه

این پسره داره همه‌ی زورشو میزنه ولی من احمق دنبال اینم چطور تو رو پیدا کنم از دور ببینمت حتی یه لحظه...

حالا که دقیقا شد نوزده ماه، بدونم کجایی؟ خوبی؟ چیکار کنم چیزی اذیتت نکنه؟ 

بعد همزمان لعنتت می‌کنم که انداختیم تو این درد.

روم نمیشه تو چشم آدما نگاه کنم چون این همشون منو یاد تو می‌اندازن و هیچ‌کدوم تو نیستن.

روم نمیشه دروغ بگم و بازی‌شون بدم چون هیچ‌کس حقش این درد نیست.

روم‌ نمیشه، چون حالا که دقیقا شد نوزده ماه دیگه باید رد می‌شدم ولی این شبا، این شبای لعنتی مگه تموم می‌شن...

ساعت ۱۲ میام خونه که همه‌ی اتوبانا رو دور بزنم گریه‌هام که تموم شد برسم خونه، که همه خواب باشن و کسی نبینه حالمو.

گفته بودن آدم من تویی و می‌مونی، گفتی نیستم و رفتی، آدما حق دارن برن.
کاش منم برم، حالا که دقیقا شد ۱۹ ماه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

قول

به دخترا قول می‌‌دم به آدما فرصت معاشرت و آشنایی بدم؛ 

به رامین قول می‌دم سنگ برندارم و سیزیف نشم که یه جایی له شم زیر آوار؛ 

به خودم قول می‌دم دیگه نذارم درد بکشه، که اعتماد نکنم، که همون وایسم عقب حتی اگه لازم شد به دخترا دروغی بگم رفتم بیرون با فلانی و ازش خوشم نیومد، و نقشمو خوب بازی کنم که باور کنن حتما اون ادم یه ایرادی داشته؛ 

ولی تنهایی سفت خر گلومو می‌چسبه، اونجا که ترسیدم وسط اتوبان و باید خودم حلش کنم چون تا بوده همین بوده و من خودم از پسش باید بربیام، اونجا که همه دارن کوهو دوتایی بالا می‌رن ولی من دستمو گرفتم به زانوم و مواظبم زخماش تازه نشن و ادامه بدم، چون تازه درد اون لحظه‌ی دور شدنت و رفتنت و پست سرتم نگاه نکردن کم شده؛

من آدم بدقولی نیستم، 

ولی چجوری باید پای قول خودم به خودم وایسمو آدمای دورمم ناامید نکنم و تنها هم نمونم؟

این چه معادله‌ی عجیبیه وقتی انقدر ترسیدی از آدما، ولی از تنهایی هم می‌ترسی و هیچکس و خیچ‌چیز دیگه امن نیست؟!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

اشاره‌هایی از فاصله

«امروز بوسه‌های تو یادم آمد

در این زمین زیبای بیگانه

و کاکل موهای کوتاهت

کوتاه یا بلند؟ یا فرق باز شده از وسط؟ 

یادم نیست!

و دستهایت

و شانه‌هایت

و آن مورب نورانی از چشمهایت 

چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی

بی‌جنس؟ انگار با تمامی جنسیت‌ها 

یادم نیست!

اینها تمام حافظهٔ من نیست

تنها اشاره‌هایی از فاصله‌ست.»

 

رضا براهنی

در این زمین زیبای بیگانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

لواسان، گل فروشی

شیوید میگه گل هم بگیریم نه؟ میگم حتما و راه می‌افتم سمت گل‌فروشی.

وایمیسم همونجایی که همیشه تو وایمیسادی و ماشینو پارک می‌کنم و سه تایی می‌ریم توی گلفروشی. امیر حوصله‌اش نمی‌گیره و می‌زنه بیرون و من و شیوید می‌مونیم که از بین گل‌ها انتخاب کنیم و من مبهوت میزان شباهت شما دو تام.

نفس عمیق می‌کشم و ادای اینو درمیارم که برام مهم نیست، چون دارم یاد می‌گیرم برام مهم نباشه، چون باید تا آخر عمر نقش بازی کنم که برام مهم نیست... ولی ته دلم می‌خوام به این آدم شبیه تو بگم میشناسمش، قصه‌های بچه‌اش رو شنیدم و خیلی چیزای دیگه.

ولی فقط می‌رم سمت عروس‌های ایرانی و شروع می‌کنم شاخه شاخه گل برداشتن و گذاشتن روی میز آقای گلفروش.

کارت که می‌کشم می‌بینم چهارتا دوربین هست که دوتاش داره منو نشون می‌ده. زل می‌زنم به تصویر خودم توی قاب تلویزیون و فکر می‌کنم ممکنه یه روزی تو این تصویرها رو ببینی و یادت بیاد منه آشنا رو...

دسته گل رو تحویل می‌گیریم و می‌زنیم بیرون. امیر دو تا قهوه خریده برامون. دست شیوید رو می‌گیره و با خنده میریم سمت ماشین و من، چشم چشم می‌کنم شاید یه لحظه ببینمت...

تویی رو که هرلحظه تو ذهنمی و دور، خیلی دور...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

خیلی خری...

حتی هنوز.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پسر آقای بنی

پسرت نشسته روبه‌روم و من همه‌ی زورمو جمع کردم که با دیدنش مدام یاد تو نیفتم و دلم نخواد بغلش کنم چون بعد من بازم تو رو دیده و کار کرده باهات و صداتو شنیده؛ چون تو بهش زنگ زدی و باهاش حرف زدی و چیزی نبوده که دور نگهتون داره از هم...

تی‌شرت مشکی پوشیده مثل همیشه، صاف نشسته چون هیچوقت قوز نمی‌کنه و این رفتارش به طرز عجیبی شبیه توئه.متین و موقر نشسته و حواسش هست درست به بقیه گوش کنه، 

دوست دارم فرار کنم، برم یه جایی که هیچ‌کس نباشه، که مدام یاد تو نیفتم، که بعد یه سال سذوکله زدن با خودم دوباره دلتنگت تشم و بگذرم از فکر کردن مداوم بهت؛ ولی دروغ می‌گم به همه!

تو هر روز و هر لحظه هنوز جلوی چشممی، موقع خواب کنارمی و من دیگه با حضور مداومت نمی‌جنگم چون هرچی بیشتر می‌جنگم بیشتر هستی و من دلتنگ‌ترم. 

می‌خوام برم بشینم پیش پسرت و بهش بگم برام از روزهای کار کردن با تو تعریف کنه، ازش بپرسم هیچ یادم کردی؟ هیچوقت گفتی جاش خالی؟ هیچوقت اشتباهی دام نکردی؟ ولی نمی‌شه، این خونه زیادی شلوغه واسه منی که دوباره بغض راه گلومو بسته و نباید حرف بزنم که یهو نترکم. 

فکر می‌کردم عبور کردم ازت و حالا فقط توی دل منی و شبیه یه راز درونی هیچ چقزی از بیرون بهم نمی‌زندم، ولی اشتباه کردم، هنوز یه چیزایی هست که بودن تو و نبودنت رو یادم میاره و قلبم رو چنگ می‌زنه.

این دلتنگی تا کی قراره کش بیاد بنی؟ کی دیگه مچ خودمو نمی‌گیرم که هنوز منتظر معجزه‌ام برگردی؟ می می‌گذرم ازت؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

۷:۴۳ دقیقه صبح، ۶ اسفند

چرا هنوز حاضرم همه‌چیزم رو بدم که فقط یک لحظه صداتو بشنوم؟! 

چرا من عبور کردن و پشت سر گذاشتنت رو بلد نیستم؟

چرا واینمیسه دلم؟  

هنوزم هر چیزی تو اینستاگرام می‌بینم دلم می‌خواد برای تو بفرستم، از خونه که درمیام بهت بگم چند دقیقه می‌رسم و مقصدم تو باشی، بیام و قصه‌های روزمو واسه تو تعریف کنم... 

داره می‌شه یه سال، ولی چرا هنوز به این فکر می‌کنم که صبح پاشم چای دم کنم باهم بشینیم تو اون پارک چای بخوریم و غیبت کنیم؟ 

هنوز نمی‌تونم هیچکسو راه بدم، آدما تلاششون رو می‌کنن و من با شرمندگی اینکه احساسم بهشون متقابل نیست فقط عبور می‌کنم... 

خدا می‌دونه همه راهی ام رفتم واسه ترک کردنت، واسه فراموش کردنت، ولی یه جایی ته دلم منتظرم معجزه بشه، که بین همه‌ی آدمای دنیا تو منو بخوای، و این دردناکه بنی، خیلی زیاد.

می‌دونی چی جالبه؟ فکر اینکه یه روزی شاید تو هم دردو کشیدی عذابم می‌ده و فقط خیالم راحته من ندادم این دردو به تو... 

تو داری یه ور دیگه‌ی شهر زندگی‌تو می‌کنی، و من فقط آرزو می‌کنم تو توی این حال نباشی، تو مریض نشی، این ویروس جدیدو نگیری که از کار و زندگی بیفتی، که دیگه درد زانوهات نصفه شب بیدارت نکنه، که حالت خیلی خوب باشه، حتی اگه من حالم خوب نیست...

 

چرا نمی‌تونم راجع به تو خودخواه باشم؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

بیست و نه ساله‌ام

بیست و نه ساله‌ام و در آغاز سی سالگی، تنهایی هجوم اورده به تمام تنم. نشستم توی کمد سیاه رنگم و هیچ‌کس حتی دم در نیست که دست بکشد به سرم. راستش من هم درها را قفل کرده‌ام که ورود نکند کسی....

توی یک سال گذشته قد کشیدم، بزرگ شدم اما، یاد گرفتم به خیلی خیابان‌ها نباید دوباره برگشت، خیلی نوشیدنی‌ها دیگر به جانت نمی‌چسبند، پاستیل و لواشک خوردن را دیگر دوست نداری، ماشینت پناهگاه گریه‌های بی‌وقفه‌ است، غمگینی، چون هیچ چیز جای خالی قلب هزار تکه‌ات را پر نمی‌کند...

چشم که می‌گذارم روی هم، برگشته‌ام به آغوش امنم، بوی عطرش می‌نشیند روی تنم، اما غلت که می‌زنم تا بچپم توی چهارچوب بازوانش و صورتم را گم کنم توی تنش، نیست شده... و منم، توی کمد سیاه رنگم، با قفل بدون کلید روی در و خاطرات شبرنگی که امان می‌برند از آدم و هیچ کسی که نیست بگوید، من همینجا میشینم پشت در...

بیست و نه ساله‌ام و در ابتدای سی سالگی، خواب آلوده‌ام اما چشم‌ نمی‌بندم که عالم رؤیا گولم نزند، که برنگردم به تصویر یک آرزو، زیر سایه‌ی درختی که تکیه داده به تخته سنگ، توی کمپی که با چادر رنگی و زیر سفره‌ای بنا شده، در انتظار املتی که توی ماهیتابه روی آتش آماده است، صدای آبی که پنجاه متر دورتر توی رفت و آمد مداوم سنگ‌ها را میشوید، و توی آغوشی که تازه از شنا برگشته ولی تو را محکم بین بازوانش نگه داشته که بدانی تنها کمدت همینجاست...

بیست و نه ساله‌ام و روزی یک‌بار تکه‌های هزارتکه‌ی دلم را جمع می‌کنم از کف پارکینگی بزرگ که درخت‌ها و صدای آب احاطه‌اش کرده‌اند، و حواسم را جمع می‌کنم که در حین خروج راهم را گم کنم، چون دوباره منم و راهی که اگر بلدش باشم پر است از رنج و درد چون کسی در انتهایش به انتظارم نیست...

رفته‌اند و من مانده‌ام و کلماتی حک شده روی تکه‌های قلبم و صدای برو، اینجا دیگه هیچکس منتظرت نیست...

بیست و نه ساله‌ام و در عجب، که هنوز زنده‌ام...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

سنگ سیزیف

موجود عجیبیه آدمیزاد... چون همیشه خودتم خودتو غافلگیر می‌کنی.
مثلا من فکر می‌کنم که شجاعت وایسادن جلوی همه‌ی ترسامو دارم، سگارو می‌گیرم توی بغلم، تنها وایمیسم تو تاریکی محض یه تونل دراز و سکوتو بغل می‌کنم، از ارتفاع می‌پرم و با آخرین توانم نعره می‌زنم، توی اوج یه ظهرگرم تابستون دراز می‌کشم زیر آفتاب تا شاید با خورشید دوست شم، تو سرمای یه روز برفی می‌خوابم توی برفا که سرما بره تو همه‌ی جونم، تو بارون شدید خرداد‌ماه دنده عقب از یه کوچه‌ی بن‌بست میام بیرون چون دو تا کوچه پایین‌تر رفیقم زیر بارونه....

بی‌ترس از شکستنْ سنگ سیزیف رو میگیرم رو دوشم و از کوه می‌رم بالا؛ 
 اما، دو قدم مونده به قله، سنگ قل می‌خوره از روی دوشم، خردم می‌کنه، می‌شکندم و سرازیری رو سر می‌خوره رو به پایین کوه.

سنگ سیزیفم شبیه گوساله‌ی پیرزن سبکه، هرچی‌ام‌ بالاتر می‌ریم رشد می‌کنه‌ اما سنگینی نداره روی دوشم چون وابسته‌ام بهش، چون ته این راه قراره از دلش اون بتی دربیاد انگار که واسه خودم ساختم، اما ما که هیچ‌وقت به قله نمی‌رسیم...

می‌دوئم‌ دنبالش، با تمام قدرت، می‌خورم زمین و سریع بلند می‌شم و دوباره می‌دوئم، مدام فکر می‌کنم این منم که کندم، شاید کفشام اشتباهه، شاید زورم کم بوده شاید... 

می‌دوئم، با همه‌ی سرعت می‌دوئم و وایمیسم جلوی سنگ گیانم ولی رد میشه از روم و با صدای التماس هم برنمی‌گرده و می‌ره و می‌ره و می‌ره و من مچاله شده روی شیب می‌بینمش که دور میشه و دور میشه و دور میشه...

موجود عجیبیه آدمیزاد، چون فکر می‌کنه شجاعه ولی از ترس سقوطِ دوباره می‌ره توی نزدیک‌ترین غار و خودشو قایم می‌کنه، چون تازه می‌فهمه که این همه سال می‌ترسیده از شکستن و واسه همین همون پایین کوه وایساده بوده، و بعد وقتی یکی دستشو گرفته که وایسه جلوی ترس از شکستن، شکست خورده و حالا، حالا انگار هیچی نمی‌ارزه به این دردی که کم نمی‌شه انگار، به امید واهی‌ای که توقع داره بت توی ذهنش از دل قطعه سنگ بزنه بیرون و بدوئه سمتش و دردای روی دوشش رو بگیره ازش، بگه ببخشید، بشنوه که بگه ببخشید که من سر خوردم، من خودم خواستم برگردم پایین، تو زورت کم نبود... 

آدم فکر می‌کنه یه‌جایی ترساش می‌کشنش، ولی وقتی قایم شده توی غارش، تازه می‌فهمه می‌شه تو یه لحظه موند و مرد ولی زنده موند و درد کشید، مثل تکرار مدام جمله‌ی «خبر خوش اینه که یه سال دیگه، ده سال دیگه دوباره تجربه‌اش می‌کنی» وقتی پشت فرمونه و هیچ رنگی توی دنیا نمونده. 

بلند می‌شم از‌ جام، دستام، زانوهام، همه جونم زخمه، اما باید از کوه رفت بالا. می‌رم بالا اما مدام برمی‌گردم نگاه می‌کنم که نکنه سنگم یه جایی گیر کرده و باید برم کمکش؟ نکنه داره میاد پشت سرم و فکر می‌کنه من حواسم نیست بهش؟ فکر می‌کنم همه‌ی راهو نشونه بذارم که اگه برگشت پیدام کنه، با برگ‌های زرد، با کنده‌های چوب، با تصویر گوزن‌های کوهی روی تخته سنگا، با صدای آروم یه قصه‌ی آخر شبی، با آخرین رشته‌های باقی‌ مونده از جونم، با خون...

آدما دورمو میگیرن که به راهم ادامه بدم، توی گوشم میخونن که بفهم، سنگا شیب کوهو بالا نمیان، که به قله فکر کن، و من چشم می‌دوزم به جلو ولی خدا میدونه که آدم بعضی ترسا رو با خودش حمل می‌کنه، که دیگه هیچ سنگی‌ به دوش نگیره چون بعضی دردا هیچوقت تموم‌ نمی‌شن انگار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل