رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۵۴ مطلب با موضوع «دست نوشته» ثبت شده است

جمعه شب

حالا دیگه باید واقعا هیچ کار نکنم، وایسم یه گوشه، هیچ کار حرکتی نکنم. چون اگر مال من باشی میای سمتم و اگر نباشی نمیای...

دلتنگی واژه‌ی عجیبیه برای توصیف این دردی که دارم می‌کشم، چون شبیه نیازه، شبیه تشنگیه، شبیه یه زخمیه که سر زانوهاته و تا میای فراموش کنی وجود دارن تیر می‌کشن. 

باید وایسم عقب و هیچ کار نکنم و به روی خودم نیارم که چیزی برامه مهمه چون من همه حرفامو زدم ،تا ته زورم رفتم. هرچند این ته زورم نیست. من کوه می‌کندم اگه پاش بیفته. 

دارم روزا رو می‌شمرم ببینم چند روز می‌تونم دور بمونم ازت و دوباره تلاش نکنم و زمان، این معیار لعنتی داره بازیم می‌ده. 

درست توی همین روزا که باید فکر نکنم بهت، صداتو مدام توی گوشم مرور نکنم، روزهام به خالی‌ترین شکل ممکن دارن پیش می‌رن. 

من تلاشمو کردم و حالا باید به تو حق بدم که شاید یه جایی تو این مسیر بخوای بیای به من سر بزنی و من اون موقع ببینم هنوز انقدر دلم برات می‌تپه یا نه. 

ولی یه چیزی هست، شرمنده خودم نیستم. 

من هیچوقت شرمنده یویا نمی‌مونم. دلش خواسته بدوئه تو بغلت، دوید، حالا تو حوصلشو نداشتی گناه که نکردی ها؟ اونم گناه نکرده، نمی‌فهمه نبودنت رو ولی شاید عادت کنه. 

از امروز اینجا برای تو می‌نویسم، چون حالا باید عبور کردن از تو رو تمرین کنم. 

و این خیلی سخت‌تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کردم. 

مستر داوسن عزیزم، زندگی سخته، و من فقط دلم می‌خواست بغلت کنم که بگم بیا سختیاشو با هم سر کنیم. 

ولی این عبور کردن، سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

شبیه آهو

خواب می‌بینم پدر شدی.

یه پسر تپل سفید که شبیه آهوئه، ولی چشمای تو رو داره. من کجام که اینو می‌فهمم؟ نمی‌دونم، یادم نیست.

ولی مادر بچه‌ات من نیستم، یه دختر دیگه است. 

توی خواب یاد اون صبحی می‌افتم که خواب دیده بودی م. حامله است ولی بچه‌اش بچه‌ی تو نبود و من به خوابت حسودیم شد و تو از حسادت من کلافه شدی.

مادر بچه‌ات من نیستم، ولی بچه‌ات دوست داشتنیه و با دیدنش دلم می‌ره.

بعد می‌فهمم تو گفتی نمی‌خوایش، دختره گفته نمی‌خوادش و من دارم یه راهی پیدا می‌کنم بگم بچه رو بدین به من، نسپرینش به پرورشگاه. بعد حساب و کتاب می‌کنم که اگه ماشین جدیدمو بفروشم احتمالا بتونم یه جای کوچیک بگیرم واسه خودم و بچه. بچه‌هه چشمای تو رو داره و بوی مامان بانو رو می‌ده. همه کار می‌کنم تو نفهمی و ولی بچه رو بدن به من.

اسمشو چی گذاشتی یادم نیست، ولی اسمشو دوست داشتم تو خواب.

از خواب بیدار می‌شم و به این فکر می‌کنم چقدر دوست داشتی پدر شی یه روزی، دختر داشته باشی و دخترت رفیقت باشه.

به این فکر می‌کنم پدر بودن بهت میاد، اگه بمونی و پدری کنی براش.

بعد از این فکر دلم آتیش می گیره، که پدر بودن بهت میاد، حتی اگه یه مادر بچه‌ات من نباشم. 

کی تموم می‌شه این روزا و این خوابا؟

کی برمی‌گردم به دنیای واقعی؟ 

تو احتمالا یه سر دیگه شهر داری زندگی‌تو می‌کنی و حتی منو یادت نیست و من، جلوی آدما ادای دویدن درمیارم ولی گیر کردم تو تصویرات، تو عطرت، تو چشمات و توی صورت همه‌ی آدمای این شهر دنبال تو می‌گردم و هیچکس تو نیست.

کی عبور می‌کنم و ازت بین جمعیتی که اومدن به استقبالم دنبال تو نمی‌گردم؟ تو مهمونای نشست دنبال تو نمی‌گردم؟ تو عوامل کارا دنبال تو نمی‌گردم؟

چی قراره دلمو آروم کنه یه روز؟

کی پاسخگو این شبای بی‌اتمام بی‌قراریه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

نوزده ماه

این پسره داره همه‌ی زورشو میزنه ولی من احمق دنبال اینم چطور تو رو پیدا کنم از دور ببینمت حتی یه لحظه...

حالا که دقیقا شد نوزده ماه، بدونم کجایی؟ خوبی؟ چیکار کنم چیزی اذیتت نکنه؟ 

بعد همزمان لعنتت می‌کنم که انداختیم تو این درد.

روم نمیشه تو چشم آدما نگاه کنم چون این همشون منو یاد تو می‌اندازن و هیچ‌کدوم تو نیستن.

روم نمیشه دروغ بگم و بازی‌شون بدم چون هیچ‌کس حقش این درد نیست.

روم‌ نمیشه، چون حالا که دقیقا شد نوزده ماه دیگه باید رد می‌شدم ولی این شبا، این شبای لعنتی مگه تموم می‌شن...

ساعت ۱۲ میام خونه که همه‌ی اتوبانا رو دور بزنم گریه‌هام که تموم شد برسم خونه، که همه خواب باشن و کسی نبینه حالمو.

گفته بودن آدم من تویی و می‌مونی، گفتی نیستم و رفتی، آدما حق دارن برن.
کاش منم برم، حالا که دقیقا شد ۱۹ ماه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

لواسان، گل فروشی

شیوید میگه گل هم بگیریم نه؟ میگم حتما و راه می‌افتم سمت گل‌فروشی.

وایمیسم همونجایی که همیشه تو وایمیسادی و ماشینو پارک می‌کنم و سه تایی می‌ریم توی گلفروشی. امیر حوصله‌اش نمی‌گیره و می‌زنه بیرون و من و شیوید می‌مونیم که از بین گل‌ها انتخاب کنیم و من مبهوت میزان شباهت شما دو تام.

نفس عمیق می‌کشم و ادای اینو درمیارم که برام مهم نیست، چون دارم یاد می‌گیرم برام مهم نباشه، چون باید تا آخر عمر نقش بازی کنم که برام مهم نیست... ولی ته دلم می‌خوام به این آدم شبیه تو بگم میشناسمش، قصه‌های بچه‌اش رو شنیدم و خیلی چیزای دیگه.

ولی فقط می‌رم سمت عروس‌های ایرانی و شروع می‌کنم شاخه شاخه گل برداشتن و گذاشتن روی میز آقای گلفروش.

کارت که می‌کشم می‌بینم چهارتا دوربین هست که دوتاش داره منو نشون می‌ده. زل می‌زنم به تصویر خودم توی قاب تلویزیون و فکر می‌کنم ممکنه یه روزی تو این تصویرها رو ببینی و یادت بیاد منه آشنا رو...

دسته گل رو تحویل می‌گیریم و می‌زنیم بیرون. امیر دو تا قهوه خریده برامون. دست شیوید رو می‌گیره و با خنده میریم سمت ماشین و من، چشم چشم می‌کنم شاید یه لحظه ببینمت...

تویی رو که هرلحظه تو ذهنمی و دور، خیلی دور...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پسر آقای بنی

پسرت نشسته روبه‌روم و من همه‌ی زورمو جمع کردم که با دیدنش مدام یاد تو نیفتم و دلم نخواد بغلش کنم چون بعد من بازم تو رو دیده و کار کرده باهات و صداتو شنیده؛ چون تو بهش زنگ زدی و باهاش حرف زدی و چیزی نبوده که دور نگهتون داره از هم...

تی‌شرت مشکی پوشیده مثل همیشه، صاف نشسته چون هیچوقت قوز نمی‌کنه و این رفتارش به طرز عجیبی شبیه توئه.متین و موقر نشسته و حواسش هست درست به بقیه گوش کنه، 

دوست دارم فرار کنم، برم یه جایی که هیچ‌کس نباشه، که مدام یاد تو نیفتم، که بعد یه سال سذوکله زدن با خودم دوباره دلتنگت تشم و بگذرم از فکر کردن مداوم بهت؛ ولی دروغ می‌گم به همه!

تو هر روز و هر لحظه هنوز جلوی چشممی، موقع خواب کنارمی و من دیگه با حضور مداومت نمی‌جنگم چون هرچی بیشتر می‌جنگم بیشتر هستی و من دلتنگ‌ترم. 

می‌خوام برم بشینم پیش پسرت و بهش بگم برام از روزهای کار کردن با تو تعریف کنه، ازش بپرسم هیچ یادم کردی؟ هیچوقت گفتی جاش خالی؟ هیچوقت اشتباهی دام نکردی؟ ولی نمی‌شه، این خونه زیادی شلوغه واسه منی که دوباره بغض راه گلومو بسته و نباید حرف بزنم که یهو نترکم. 

فکر می‌کردم عبور کردم ازت و حالا فقط توی دل منی و شبیه یه راز درونی هیچ چقزی از بیرون بهم نمی‌زندم، ولی اشتباه کردم، هنوز یه چیزایی هست که بودن تو و نبودنت رو یادم میاره و قلبم رو چنگ می‌زنه.

این دلتنگی تا کی قراره کش بیاد بنی؟ کی دیگه مچ خودمو نمی‌گیرم که هنوز منتظر معجزه‌ام برگردی؟ می می‌گذرم ازت؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

۷:۴۳ دقیقه صبح، ۶ اسفند

چرا هنوز حاضرم همه‌چیزم رو بدم که فقط یک لحظه صداتو بشنوم؟! 

چرا من عبور کردن و پشت سر گذاشتنت رو بلد نیستم؟

چرا واینمیسه دلم؟  

هنوزم هر چیزی تو اینستاگرام می‌بینم دلم می‌خواد برای تو بفرستم، از خونه که درمیام بهت بگم چند دقیقه می‌رسم و مقصدم تو باشی، بیام و قصه‌های روزمو واسه تو تعریف کنم... 

داره می‌شه یه سال، ولی چرا هنوز به این فکر می‌کنم که صبح پاشم چای دم کنم باهم بشینیم تو اون پارک چای بخوریم و غیبت کنیم؟ 

هنوز نمی‌تونم هیچکسو راه بدم، آدما تلاششون رو می‌کنن و من با شرمندگی اینکه احساسم بهشون متقابل نیست فقط عبور می‌کنم... 

خدا می‌دونه همه راهی ام رفتم واسه ترک کردنت، واسه فراموش کردنت، ولی یه جایی ته دلم منتظرم معجزه بشه، که بین همه‌ی آدمای دنیا تو منو بخوای، و این دردناکه بنی، خیلی زیاد.

می‌دونی چی جالبه؟ فکر اینکه یه روزی شاید تو هم دردو کشیدی عذابم می‌ده و فقط خیالم راحته من ندادم این دردو به تو... 

تو داری یه ور دیگه‌ی شهر زندگی‌تو می‌کنی، و من فقط آرزو می‌کنم تو توی این حال نباشی، تو مریض نشی، این ویروس جدیدو نگیری که از کار و زندگی بیفتی، که دیگه درد زانوهات نصفه شب بیدارت نکنه، که حالت خیلی خوب باشه، حتی اگه من حالم خوب نیست...

 

چرا نمی‌تونم راجع به تو خودخواه باشم؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

بیست و نه ساله‌ام

بیست و نه ساله‌ام و در آغاز سی سالگی، تنهایی هجوم اورده به تمام تنم. نشستم توی کمد سیاه رنگم و هیچ‌کس حتی دم در نیست که دست بکشد به سرم. راستش من هم درها را قفل کرده‌ام که ورود نکند کسی....

توی یک سال گذشته قد کشیدم، بزرگ شدم اما، یاد گرفتم به خیلی خیابان‌ها نباید دوباره برگشت، خیلی نوشیدنی‌ها دیگر به جانت نمی‌چسبند، پاستیل و لواشک خوردن را دیگر دوست نداری، ماشینت پناهگاه گریه‌های بی‌وقفه‌ است، غمگینی، چون هیچ چیز جای خالی قلب هزار تکه‌ات را پر نمی‌کند...

چشم که می‌گذارم روی هم، برگشته‌ام به آغوش امنم، بوی عطرش می‌نشیند روی تنم، اما غلت که می‌زنم تا بچپم توی چهارچوب بازوانش و صورتم را گم کنم توی تنش، نیست شده... و منم، توی کمد سیاه رنگم، با قفل بدون کلید روی در و خاطرات شبرنگی که امان می‌برند از آدم و هیچ کسی که نیست بگوید، من همینجا میشینم پشت در...

بیست و نه ساله‌ام و در ابتدای سی سالگی، خواب آلوده‌ام اما چشم‌ نمی‌بندم که عالم رؤیا گولم نزند، که برنگردم به تصویر یک آرزو، زیر سایه‌ی درختی که تکیه داده به تخته سنگ، توی کمپی که با چادر رنگی و زیر سفره‌ای بنا شده، در انتظار املتی که توی ماهیتابه روی آتش آماده است، صدای آبی که پنجاه متر دورتر توی رفت و آمد مداوم سنگ‌ها را میشوید، و توی آغوشی که تازه از شنا برگشته ولی تو را محکم بین بازوانش نگه داشته که بدانی تنها کمدت همینجاست...

بیست و نه ساله‌ام و روزی یک‌بار تکه‌های هزارتکه‌ی دلم را جمع می‌کنم از کف پارکینگی بزرگ که درخت‌ها و صدای آب احاطه‌اش کرده‌اند، و حواسم را جمع می‌کنم که در حین خروج راهم را گم کنم، چون دوباره منم و راهی که اگر بلدش باشم پر است از رنج و درد چون کسی در انتهایش به انتظارم نیست...

رفته‌اند و من مانده‌ام و کلماتی حک شده روی تکه‌های قلبم و صدای برو، اینجا دیگه هیچکس منتظرت نیست...

بیست و نه ساله‌ام و در عجب، که هنوز زنده‌ام...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

سنگ سیزیف

موجود عجیبیه آدمیزاد... چون همیشه خودتم خودتو غافلگیر می‌کنی.
مثلا من فکر می‌کنم که شجاعت وایسادن جلوی همه‌ی ترسامو دارم، سگارو می‌گیرم توی بغلم، تنها وایمیسم تو تاریکی محض یه تونل دراز و سکوتو بغل می‌کنم، از ارتفاع می‌پرم و با آخرین توانم نعره می‌زنم، توی اوج یه ظهرگرم تابستون دراز می‌کشم زیر آفتاب تا شاید با خورشید دوست شم، تو سرمای یه روز برفی می‌خوابم توی برفا که سرما بره تو همه‌ی جونم، تو بارون شدید خرداد‌ماه دنده عقب از یه کوچه‌ی بن‌بست میام بیرون چون دو تا کوچه پایین‌تر رفیقم زیر بارونه....

بی‌ترس از شکستنْ سنگ سیزیف رو میگیرم رو دوشم و از کوه می‌رم بالا؛ 
 اما، دو قدم مونده به قله، سنگ قل می‌خوره از روی دوشم، خردم می‌کنه، می‌شکندم و سرازیری رو سر می‌خوره رو به پایین کوه.

سنگ سیزیفم شبیه گوساله‌ی پیرزن سبکه، هرچی‌ام‌ بالاتر می‌ریم رشد می‌کنه‌ اما سنگینی نداره روی دوشم چون وابسته‌ام بهش، چون ته این راه قراره از دلش اون بتی دربیاد انگار که واسه خودم ساختم، اما ما که هیچ‌وقت به قله نمی‌رسیم...

می‌دوئم‌ دنبالش، با تمام قدرت، می‌خورم زمین و سریع بلند می‌شم و دوباره می‌دوئم، مدام فکر می‌کنم این منم که کندم، شاید کفشام اشتباهه، شاید زورم کم بوده شاید... 

می‌دوئم، با همه‌ی سرعت می‌دوئم و وایمیسم جلوی سنگ گیانم ولی رد میشه از روم و با صدای التماس هم برنمی‌گرده و می‌ره و می‌ره و می‌ره و من مچاله شده روی شیب می‌بینمش که دور میشه و دور میشه و دور میشه...

موجود عجیبیه آدمیزاد، چون فکر می‌کنه شجاعه ولی از ترس سقوطِ دوباره می‌ره توی نزدیک‌ترین غار و خودشو قایم می‌کنه، چون تازه می‌فهمه که این همه سال می‌ترسیده از شکستن و واسه همین همون پایین کوه وایساده بوده، و بعد وقتی یکی دستشو گرفته که وایسه جلوی ترس از شکستن، شکست خورده و حالا، حالا انگار هیچی نمی‌ارزه به این دردی که کم نمی‌شه انگار، به امید واهی‌ای که توقع داره بت توی ذهنش از دل قطعه سنگ بزنه بیرون و بدوئه سمتش و دردای روی دوشش رو بگیره ازش، بگه ببخشید، بشنوه که بگه ببخشید که من سر خوردم، من خودم خواستم برگردم پایین، تو زورت کم نبود... 

آدم فکر می‌کنه یه‌جایی ترساش می‌کشنش، ولی وقتی قایم شده توی غارش، تازه می‌فهمه می‌شه تو یه لحظه موند و مرد ولی زنده موند و درد کشید، مثل تکرار مدام جمله‌ی «خبر خوش اینه که یه سال دیگه، ده سال دیگه دوباره تجربه‌اش می‌کنی» وقتی پشت فرمونه و هیچ رنگی توی دنیا نمونده. 

بلند می‌شم از‌ جام، دستام، زانوهام، همه جونم زخمه، اما باید از کوه رفت بالا. می‌رم بالا اما مدام برمی‌گردم نگاه می‌کنم که نکنه سنگم یه جایی گیر کرده و باید برم کمکش؟ نکنه داره میاد پشت سرم و فکر می‌کنه من حواسم نیست بهش؟ فکر می‌کنم همه‌ی راهو نشونه بذارم که اگه برگشت پیدام کنه، با برگ‌های زرد، با کنده‌های چوب، با تصویر گوزن‌های کوهی روی تخته سنگا، با صدای آروم یه قصه‌ی آخر شبی، با آخرین رشته‌های باقی‌ مونده از جونم، با خون...

آدما دورمو میگیرن که به راهم ادامه بدم، توی گوشم میخونن که بفهم، سنگا شیب کوهو بالا نمیان، که به قله فکر کن، و من چشم می‌دوزم به جلو ولی خدا میدونه که آدم بعضی ترسا رو با خودش حمل می‌کنه، که دیگه هیچ سنگی‌ به دوش نگیره چون بعضی دردا هیچوقت تموم‌ نمی‌شن انگار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

این متن قابل انتشار نیست...

گردنت را که کمی کج می‌کنی به راست، دست که می‌کشی روی ریش‌های سیاه و سفیدت، برق که می‌دود توی چشم‌هایت، خنده‌ام زودتر از نقشه‌ی تو می‌زند بیرون که می‌دانم شیطنتی به دنبال این دست به ریش کشیدن‌هاست.

حرفی که احتمالا حرص من را درخواهد آورد، نکته‌ای که از لابلای حرف‌های من بیرون کشیدی که شبیه بچه‌ای چوب به دست بیفتی به دنبال من هم بازی‌ات و من، بدوم به دنبال تو که یک جایی وسط بازی بپیچم دورت و بخندیم و قهقهه بزنیم انگار که دنیا فقط و فقط گرد ما می‌چرخد.

 

تو نقطه‌ی امن منی. این را وقتی می‌فهمم که می‌زنم توی ذوقت وقتی چشم دوخته‌ام به خال کنار بینی‌ که جاخوش کرده بالای سمت چپ سبیلت و تو از این می‌گویی که صبرت تمام شده برای دیدن نوزاد دختر از راه نرسیده‌ای که احتمالا توی بغلت احاطه می‌شود از دوست داشتنی که خوب بلدی نشانش دهی.

 

قهوه‌ی سرد شده‌ات که را که سر می‌کشی، یادم می‌افتد چقدر می‌ترسم از تمام شدن تک تک این لحظه‌ها، از اینکه ذره‌ای آزارت دهم، از اینکه مدام به نقطه‌ی سیاه زندگی‌ات تبدیل شوم، از اینکه حرف‌هایم، رفتارم، کارهایم آزارت دهند. دست می‌اندازم به جلو که دست هایت را بگیرم، که این لحظه، این آن را نگه دارم برای همیشه.

 

نبات ها را که حل می‌کنی توی چای من، عمق وجودم می‌لرزد از اینکه انقدر دوستت دارم، چون حتی ذره‌ای، لحظه‌ای و آنی از خودم دور نیستم در کنار تو، از اینکه چقدر چیزها به شکل عجیب و شیرینی برایم قابل کنترل نیست و اینکه چقدر این تلاش هر روزه‌ام برای شبیه تو شدن را دوست دارم.

 

دود سیگارت که می‌پیچد زیر بینی‌ام، پرت می‌شوم وسط کهکشان قهوه‌ای رنگ چشمانت، جهان برای لحظه‌ای توقف می‌کند، و به این فکر می‌کنم، که تولد تو، مبارک‌ترین‌ اتفاق زمان است، برای من که زندگی به نقطه‌ی پایان رسیده بود، برای من که خندیدن را، زیستن را از یاد برده بودم. من به این فکر می‌کنم که مهم‌ترین اتفاق زندگی منی، و تولدت مبارک‌ترین اتفاق زمان است.

 

من بین رگه‌های چند رنگ چشمانت گم شده‌ام، جهان برای لحظه‌ای متوقف شده، و دنیا گرد حضور تو می‌گردد.

به حال که برمیگردم، سیگارت تمام شده، زمان به حرکت افتاده و من غرق اضطرابم از پایان هر لحظه، اما حضور واقعی تو، غرقم میکند در عطر لذت زیستن، و یاداوری اینکه، تولد تو، حضور تو، تو، مهم ترین اتفاق این روزهای منی، و تولدت مبارک من است ، و بس.

 

۸ تیر ۱۴۰۱، شب تولد تو

انتشار در روزهای پس از تو

 « غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است | محمود درویش»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

ماسک

من خودم دیدم رد زخم این طناب‌عای لعنتی ر‌و روی تن‌هاتون؛ بعضیا دوش گرفتین این بارو بعضیا ماسکش کردین زدین رو صورتاتون، بعضیا بندش کردین به مچ پاهاتون... سخته ولی به خدا، خسته نمیشین مگه؟ 

یعنی کلافه نمیشین از درد حمل این همه تظاهر به قوی بودن، به بی‌خیالی، به آرومی، به خودخواهی، به خیرخواهی، به والد خوبی بودن، به کارمند نمونه بودن، به دغدغه داشتن؟ بسه بابا، بذارین زمین این بارو... 

راستش من خسته‌ام از تظاهر به جنگجو بودن، می‌خوام یه مدت این بارو کلا بذارم زمین، ادا درنیارم بقا مهمه برام، که اگه تلاش کردم و نشد خب مهم نیست پا میشم دوباره می‌سازم، که نشد که نشد، که این نیز بگذرد.... 


آره، یه وقتایی این بارو باید گذاشت زمین، حداقل هرچندوقت یه بار، باید ادای آدم قویا رو درنیاورد، باید چپید تو بغل یکی، یا نه اصلا، یه گوشه‌ی اتاق، کند این بالاپوش و ماسک‌های احمقانه رو، بغل کرد این خود عریانو، بعد مثلا گوشی برداشت و راحت زنگ زد، یا پنجره رو باز کرد نعره کشید، یا راحت محراب جواد یساری رو گذاشت و تا خود صبح اشک ریخت... 


خود دانید نهایتا، ولی بذارید زمین یه وقتا این بارا رو، به دلتون پیش برید، نه این عقل لامصب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل