رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

بلاک

بلاکت کردم برای محافظت از خودت، که هی نیام چکت کنم، که شاید بفهمی داری از دستم می‌دی، و شکستم وقتی دیدم هیچ اهمیتی برات نداشت. چرا خوشم اومد ازت؟ چرا گیر کردم روت؟ چی شد که این حال من شد؟

حالا دیگه هیچ امیدی نیست. 

مطمئن‌تر شدم که جایی برای امید نیست، دوست داشتنی نیست... خوشم میومد ازت ولی، دوست داشتم، هرچند احمقانه به نظر میاد.ولی خب، تو دوسم نداشتی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

درد

باید یه راهی پیدا کنم برای فکر نکردن بهت...

مثلا هربار بهت فکر می‌کنم یه لیوان آب بخورم، یا مثلا زنگ بزنم به یکی که ازش خوشم نمیاد و حالشو بپرسم، یا بلند شم ده رقم راه برم، یا ده تا دراز نشست برم.

اونوقت احتمالا باید روزی چندساعت بمونم تو دستشویی، آخر ماه پول قبض گوشی رو ببندم رو پونصد تومن، شاید لاغر شم، یا شکمم سفت شه مثلا. 

خنده‌ام می‌گیره، از اینکه درد دوست داشتن می‌تونه چقدر قوی عمل کنه. 

دیشب که یکی از پسرا وسط جلسه شروع کرد عزیزم خطابم کردن، یهو پریدم بهش که من عزیز شما نیستم! بعد یهو فکر کردم خب چرا؟! این تعهد احمقانه به آدمی که مال تو نیست و تو رو نمی‌خواد از کجا میاد؟ حالا شاید از خود اینی که عزیزم خطابت می‌کنه یه کیس جدیدی دربیاد، ولی تو چرا یهو همه درارو بستی دوباره؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

جمعه شب

حالا دیگه باید واقعا هیچ کار نکنم، وایسم یه گوشه، هیچ کار حرکتی نکنم. چون اگر مال من باشی میای سمتم و اگر نباشی نمیای...

دلتنگی واژه‌ی عجیبیه برای توصیف این دردی که دارم می‌کشم، چون شبیه نیازه، شبیه تشنگیه، شبیه یه زخمیه که سر زانوهاته و تا میای فراموش کنی وجود دارن تیر می‌کشن. 

باید وایسم عقب و هیچ کار نکنم و به روی خودم نیارم که چیزی برامه مهمه چون من همه حرفامو زدم ،تا ته زورم رفتم. هرچند این ته زورم نیست. من کوه می‌کندم اگه پاش بیفته. 

دارم روزا رو می‌شمرم ببینم چند روز می‌تونم دور بمونم ازت و دوباره تلاش نکنم و زمان، این معیار لعنتی داره بازیم می‌ده. 

درست توی همین روزا که باید فکر نکنم بهت، صداتو مدام توی گوشم مرور نکنم، روزهام به خالی‌ترین شکل ممکن دارن پیش می‌رن. 

من تلاشمو کردم و حالا باید به تو حق بدم که شاید یه جایی تو این مسیر بخوای بیای به من سر بزنی و من اون موقع ببینم هنوز انقدر دلم برات می‌تپه یا نه. 

ولی یه چیزی هست، شرمنده خودم نیستم. 

من هیچوقت شرمنده یویا نمی‌مونم. دلش خواسته بدوئه تو بغلت، دوید، حالا تو حوصلشو نداشتی گناه که نکردی ها؟ اونم گناه نکرده، نمی‌فهمه نبودنت رو ولی شاید عادت کنه. 

از امروز اینجا برای تو می‌نویسم، چون حالا باید عبور کردن از تو رو تمرین کنم. 

و این خیلی سخت‌تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کردم. 

مستر داوسن عزیزم، زندگی سخته، و من فقط دلم می‌خواست بغلت کنم که بگم بیا سختیاشو با هم سر کنیم. 

ولی این عبور کردن، سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

شبیه آهو

خواب می‌بینم پدر شدی.

یه پسر تپل سفید که شبیه آهوئه، ولی چشمای تو رو داره. من کجام که اینو می‌فهمم؟ نمی‌دونم، یادم نیست.

ولی مادر بچه‌ات من نیستم، یه دختر دیگه است. 

توی خواب یاد اون صبحی می‌افتم که خواب دیده بودی م. حامله است ولی بچه‌اش بچه‌ی تو نبود و من به خوابت حسودیم شد و تو از حسادت من کلافه شدی.

مادر بچه‌ات من نیستم، ولی بچه‌ات دوست داشتنیه و با دیدنش دلم می‌ره.

بعد می‌فهمم تو گفتی نمی‌خوایش، دختره گفته نمی‌خوادش و من دارم یه راهی پیدا می‌کنم بگم بچه رو بدین به من، نسپرینش به پرورشگاه. بعد حساب و کتاب می‌کنم که اگه ماشین جدیدمو بفروشم احتمالا بتونم یه جای کوچیک بگیرم واسه خودم و بچه. بچه‌هه چشمای تو رو داره و بوی مامان بانو رو می‌ده. همه کار می‌کنم تو نفهمی و ولی بچه رو بدن به من.

اسمشو چی گذاشتی یادم نیست، ولی اسمشو دوست داشتم تو خواب.

از خواب بیدار می‌شم و به این فکر می‌کنم چقدر دوست داشتی پدر شی یه روزی، دختر داشته باشی و دخترت رفیقت باشه.

به این فکر می‌کنم پدر بودن بهت میاد، اگه بمونی و پدری کنی براش.

بعد از این فکر دلم آتیش می گیره، که پدر بودن بهت میاد، حتی اگه یه مادر بچه‌ات من نباشم. 

کی تموم می‌شه این روزا و این خوابا؟

کی برمی‌گردم به دنیای واقعی؟ 

تو احتمالا یه سر دیگه شهر داری زندگی‌تو می‌کنی و حتی منو یادت نیست و من، جلوی آدما ادای دویدن درمیارم ولی گیر کردم تو تصویرات، تو عطرت، تو چشمات و توی صورت همه‌ی آدمای این شهر دنبال تو می‌گردم و هیچکس تو نیست.

کی عبور می‌کنم و ازت بین جمعیتی که اومدن به استقبالم دنبال تو نمی‌گردم؟ تو مهمونای نشست دنبال تو نمی‌گردم؟ تو عوامل کارا دنبال تو نمی‌گردم؟

چی قراره دلمو آروم کنه یه روز؟

کی پاسخگو این شبای بی‌اتمام بی‌قراریه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

نوزده ماه

این پسره داره همه‌ی زورشو میزنه ولی من احمق دنبال اینم چطور تو رو پیدا کنم از دور ببینمت حتی یه لحظه...

حالا که دقیقا شد نوزده ماه، بدونم کجایی؟ خوبی؟ چیکار کنم چیزی اذیتت نکنه؟ 

بعد همزمان لعنتت می‌کنم که انداختیم تو این درد.

روم نمیشه تو چشم آدما نگاه کنم چون این همشون منو یاد تو می‌اندازن و هیچ‌کدوم تو نیستن.

روم نمیشه دروغ بگم و بازی‌شون بدم چون هیچ‌کس حقش این درد نیست.

روم‌ نمیشه، چون حالا که دقیقا شد نوزده ماه دیگه باید رد می‌شدم ولی این شبا، این شبای لعنتی مگه تموم می‌شن...

ساعت ۱۲ میام خونه که همه‌ی اتوبانا رو دور بزنم گریه‌هام که تموم شد برسم خونه، که همه خواب باشن و کسی نبینه حالمو.

گفته بودن آدم من تویی و می‌مونی، گفتی نیستم و رفتی، آدما حق دارن برن.
کاش منم برم، حالا که دقیقا شد ۱۹ ماه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

لعنت

لعنت بهت، چون درست تو این شبایی که باید کنارم باشی نیستی،

که نشونم دادی بغلت چقدر امن بود و ازم گرفتیش، 

که باعث شدی فکر کنم می‌شه امید داشت ولی ناامیدم کرد.

لعنت بهت، که همه‌ی زخمامو خوب کردی و جای همشون بزرگترین دردم شدی.

لعنت بهت، که امشب وسط این درد بی‌پناهیم نیستی.

لعنت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پشت در

یک روز که از همه‌چیز دست کشیدم

‏تا برای تو خانه‌ای باشم،

‏پشت در ماندم.

‏قلبی اگر داشتی، برای این جمله

‏ساعت‌ها گریه می‌کردی.

 

 

 

👤✍ آیکوت اُوزجان

 

 

@Papiliouo

 

پی‌نوشت: چطور می‌شه عبور کرد؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

یعنی؟!

یعنی واقعا تو دلت تنگ نشد؟ 

تو اون خیابونا؟ هر بار که بارون اومد؟ برف اومد؟ 

تو‌ روزای گرم یاد اون قطره‌ی تلخی که برات گرفتم نیفتادی؟ 

یاد بستنیای بعد از ظهر؟ 

یاد چرتای اروم روی مبل؟ 

یعنی وقتی آهنگامونو شنیدی، دلت نلرزید؟ 

یعنی وقتی من هنوز دستم تیر می‌کشه به یادت، تو حتی یه بارم یادم نکردی؟ 

یعنی بی‌معرفتی انقدر ته نداره؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

قول

به دخترا قول می‌‌دم به آدما فرصت معاشرت و آشنایی بدم؛ 

به رامین قول می‌دم سنگ برندارم و سیزیف نشم که یه جایی له شم زیر آوار؛ 

به خودم قول می‌دم دیگه نذارم درد بکشه، که اعتماد نکنم، که همون وایسم عقب حتی اگه لازم شد به دخترا دروغی بگم رفتم بیرون با فلانی و ازش خوشم نیومد، و نقشمو خوب بازی کنم که باور کنن حتما اون ادم یه ایرادی داشته؛ 

ولی تنهایی سفت خر گلومو می‌چسبه، اونجا که ترسیدم وسط اتوبان و باید خودم حلش کنم چون تا بوده همین بوده و من خودم از پسش باید بربیام، اونجا که همه دارن کوهو دوتایی بالا می‌رن ولی من دستمو گرفتم به زانوم و مواظبم زخماش تازه نشن و ادامه بدم، چون تازه درد اون لحظه‌ی دور شدنت و رفتنت و پست سرتم نگاه نکردن کم شده؛

من آدم بدقولی نیستم، 

ولی چجوری باید پای قول خودم به خودم وایسمو آدمای دورمم ناامید نکنم و تنها هم نمونم؟

این چه معادله‌ی عجیبیه وقتی انقدر ترسیدی از آدما، ولی از تنهایی هم می‌ترسی و هیچکس و خیچ‌چیز دیگه امن نیست؟!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

اشاره‌هایی از فاصله

«امروز بوسه‌های تو یادم آمد

در این زمین زیبای بیگانه

و کاکل موهای کوتاهت

کوتاه یا بلند؟ یا فرق باز شده از وسط؟ 

یادم نیست!

و دستهایت

و شانه‌هایت

و آن مورب نورانی از چشمهایت 

چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی

بی‌جنس؟ انگار با تمامی جنسیت‌ها 

یادم نیست!

اینها تمام حافظهٔ من نیست

تنها اشاره‌هایی از فاصله‌ست.»

 

رضا براهنی

در این زمین زیبای بیگانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل