رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۵۰ مطلب با موضوع «دست نوشته» ثبت شده است

پسر آقای بنی

پسرت نشسته روبه‌روم و من همه‌ی زورمو جمع کردم که با دیدنش مدام یاد تو نیفتم و دلم نخواد بغلش کنم چون بعد من بازم تو رو دیده و کار کرده باهات و صداتو شنیده؛ چون تو بهش زنگ زدی و باهاش حرف زدی و چیزی نبوده که دور نگهتون داره از هم...

تی‌شرت مشکی پوشیده مثل همیشه، صاف نشسته چون هیچوقت قوز نمی‌کنه و این رفتارش به طرز عجیبی شبیه توئه.متین و موقر نشسته و حواسش هست درست به بقیه گوش کنه، 

دوست دارم فرار کنم، برم یه جایی که هیچ‌کس نباشه، که مدام یاد تو نیفتم، که بعد یه سال سذوکله زدن با خودم دوباره دلتنگت تشم و بگذرم از فکر کردن مداوم بهت؛ ولی دروغ می‌گم به همه!

تو هر روز و هر لحظه هنوز جلوی چشممی، موقع خواب کنارمی و من دیگه با حضور مداومت نمی‌جنگم چون هرچی بیشتر می‌جنگم بیشتر هستی و من دلتنگ‌ترم. 

می‌خوام برم بشینم پیش پسرت و بهش بگم برام از روزهای کار کردن با تو تعریف کنه، ازش بپرسم هیچ یادم کردی؟ هیچوقت گفتی جاش خالی؟ هیچوقت اشتباهی دام نکردی؟ ولی نمی‌شه، این خونه زیادی شلوغه واسه منی که دوباره بغض راه گلومو بسته و نباید حرف بزنم که یهو نترکم. 

فکر می‌کردم عبور کردم ازت و حالا فقط توی دل منی و شبیه یه راز درونی هیچ چقزی از بیرون بهم نمی‌زندم، ولی اشتباه کردم، هنوز یه چیزایی هست که بودن تو و نبودنت رو یادم میاره و قلبم رو چنگ می‌زنه.

این دلتنگی تا کی قراره کش بیاد بنی؟ کی دیگه مچ خودمو نمی‌گیرم که هنوز منتظر معجزه‌ام برگردی؟ می می‌گذرم ازت؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

۷:۴۳ دقیقه صبح، ۶ اسفند

چرا هنوز حاضرم همه‌چیزم رو بدم که فقط یک لحظه صداتو بشنوم؟! 

چرا من عبور کردن و پشت سر گذاشتنت رو بلد نیستم؟

چرا واینمیسه دلم؟  

هنوزم هر چیزی تو اینستاگرام می‌بینم دلم می‌خواد برای تو بفرستم، از خونه که درمیام بهت بگم چند دقیقه می‌رسم و مقصدم تو باشی، بیام و قصه‌های روزمو واسه تو تعریف کنم... 

داره می‌شه یه سال، ولی چرا هنوز به این فکر می‌کنم که صبح پاشم چای دم کنم باهم بشینیم تو اون پارک چای بخوریم و غیبت کنیم؟ 

هنوز نمی‌تونم هیچکسو راه بدم، آدما تلاششون رو می‌کنن و من با شرمندگی اینکه احساسم بهشون متقابل نیست فقط عبور می‌کنم... 

خدا می‌دونه همه راهی ام رفتم واسه ترک کردنت، واسه فراموش کردنت، ولی یه جایی ته دلم منتظرم معجزه بشه، که بین همه‌ی آدمای دنیا تو منو بخوای، و این دردناکه بنی، خیلی زیاد.

می‌دونی چی جالبه؟ فکر اینکه یه روزی شاید تو هم دردو کشیدی عذابم می‌ده و فقط خیالم راحته من ندادم این دردو به تو... 

تو داری یه ور دیگه‌ی شهر زندگی‌تو می‌کنی، و من فقط آرزو می‌کنم تو توی این حال نباشی، تو مریض نشی، این ویروس جدیدو نگیری که از کار و زندگی بیفتی، که دیگه درد زانوهات نصفه شب بیدارت نکنه، که حالت خیلی خوب باشه، حتی اگه من حالم خوب نیست...

 

چرا نمی‌تونم راجع به تو خودخواه باشم؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

بیست و نه ساله‌ام

بیست و نه ساله‌ام و در آغاز سی سالگی، تنهایی هجوم اورده به تمام تنم. نشستم توی کمد سیاه رنگم و هیچ‌کس حتی دم در نیست که دست بکشد به سرم. راستش من هم درها را قفل کرده‌ام که ورود نکند کسی....

توی یک سال گذشته قد کشیدم، بزرگ شدم اما، یاد گرفتم به خیلی خیابان‌ها نباید دوباره برگشت، خیلی نوشیدنی‌ها دیگر به جانت نمی‌چسبند، پاستیل و لواشک خوردن را دیگر دوست نداری، ماشینت پناهگاه گریه‌های بی‌وقفه‌ است، غمگینی، چون هیچ چیز جای خالی قلب هزار تکه‌ات را پر نمی‌کند...

چشم که می‌گذارم روی هم، برگشته‌ام به آغوش امنم، بوی عطرش می‌نشیند روی تنم، اما غلت که می‌زنم تا بچپم توی چهارچوب بازوانش و صورتم را گم کنم توی تنش، نیست شده... و منم، توی کمد سیاه رنگم، با قفل بدون کلید روی در و خاطرات شبرنگی که امان می‌برند از آدم و هیچ کسی که نیست بگوید، من همینجا میشینم پشت در...

بیست و نه ساله‌ام و در ابتدای سی سالگی، خواب آلوده‌ام اما چشم‌ نمی‌بندم که عالم رؤیا گولم نزند، که برنگردم به تصویر یک آرزو، زیر سایه‌ی درختی که تکیه داده به تخته سنگ، توی کمپی که با چادر رنگی و زیر سفره‌ای بنا شده، در انتظار املتی که توی ماهیتابه روی آتش آماده است، صدای آبی که پنجاه متر دورتر توی رفت و آمد مداوم سنگ‌ها را میشوید، و توی آغوشی که تازه از شنا برگشته ولی تو را محکم بین بازوانش نگه داشته که بدانی تنها کمدت همینجاست...

بیست و نه ساله‌ام و روزی یک‌بار تکه‌های هزارتکه‌ی دلم را جمع می‌کنم از کف پارکینگی بزرگ که درخت‌ها و صدای آب احاطه‌اش کرده‌اند، و حواسم را جمع می‌کنم که در حین خروج راهم را گم کنم، چون دوباره منم و راهی که اگر بلدش باشم پر است از رنج و درد چون کسی در انتهایش به انتظارم نیست...

رفته‌اند و من مانده‌ام و کلماتی حک شده روی تکه‌های قلبم و صدای برو، اینجا دیگه هیچکس منتظرت نیست...

بیست و نه ساله‌ام و در عجب، که هنوز زنده‌ام...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

سنگ سیزیف

موجود عجیبیه آدمیزاد... چون همیشه خودتم خودتو غافلگیر می‌کنی.
مثلا من فکر می‌کنم که شجاعت وایسادن جلوی همه‌ی ترسامو دارم، سگارو می‌گیرم توی بغلم، تنها وایمیسم تو تاریکی محض یه تونل دراز و سکوتو بغل می‌کنم، از ارتفاع می‌پرم و با آخرین توانم نعره می‌زنم، توی اوج یه ظهرگرم تابستون دراز می‌کشم زیر آفتاب تا شاید با خورشید دوست شم، تو سرمای یه روز برفی می‌خوابم توی برفا که سرما بره تو همه‌ی جونم، تو بارون شدید خرداد‌ماه دنده عقب از یه کوچه‌ی بن‌بست میام بیرون چون دو تا کوچه پایین‌تر رفیقم زیر بارونه....

بی‌ترس از شکستنْ سنگ سیزیف رو میگیرم رو دوشم و از کوه می‌رم بالا؛ 
 اما، دو قدم مونده به قله، سنگ قل می‌خوره از روی دوشم، خردم می‌کنه، می‌شکندم و سرازیری رو سر می‌خوره رو به پایین کوه.

سنگ سیزیفم شبیه گوساله‌ی پیرزن سبکه، هرچی‌ام‌ بالاتر می‌ریم رشد می‌کنه‌ اما سنگینی نداره روی دوشم چون وابسته‌ام بهش، چون ته این راه قراره از دلش اون بتی دربیاد انگار که واسه خودم ساختم، اما ما که هیچ‌وقت به قله نمی‌رسیم...

می‌دوئم‌ دنبالش، با تمام قدرت، می‌خورم زمین و سریع بلند می‌شم و دوباره می‌دوئم، مدام فکر می‌کنم این منم که کندم، شاید کفشام اشتباهه، شاید زورم کم بوده شاید... 

می‌دوئم، با همه‌ی سرعت می‌دوئم و وایمیسم جلوی سنگ گیانم ولی رد میشه از روم و با صدای التماس هم برنمی‌گرده و می‌ره و می‌ره و می‌ره و من مچاله شده روی شیب می‌بینمش که دور میشه و دور میشه و دور میشه...

موجود عجیبیه آدمیزاد، چون فکر می‌کنه شجاعه ولی از ترس سقوطِ دوباره می‌ره توی نزدیک‌ترین غار و خودشو قایم می‌کنه، چون تازه می‌فهمه که این همه سال می‌ترسیده از شکستن و واسه همین همون پایین کوه وایساده بوده، و بعد وقتی یکی دستشو گرفته که وایسه جلوی ترس از شکستن، شکست خورده و حالا، حالا انگار هیچی نمی‌ارزه به این دردی که کم نمی‌شه انگار، به امید واهی‌ای که توقع داره بت توی ذهنش از دل قطعه سنگ بزنه بیرون و بدوئه سمتش و دردای روی دوشش رو بگیره ازش، بگه ببخشید، بشنوه که بگه ببخشید که من سر خوردم، من خودم خواستم برگردم پایین، تو زورت کم نبود... 

آدم فکر می‌کنه یه‌جایی ترساش می‌کشنش، ولی وقتی قایم شده توی غارش، تازه می‌فهمه می‌شه تو یه لحظه موند و مرد ولی زنده موند و درد کشید، مثل تکرار مدام جمله‌ی «خبر خوش اینه که یه سال دیگه، ده سال دیگه دوباره تجربه‌اش می‌کنی» وقتی پشت فرمونه و هیچ رنگی توی دنیا نمونده. 

بلند می‌شم از‌ جام، دستام، زانوهام، همه جونم زخمه، اما باید از کوه رفت بالا. می‌رم بالا اما مدام برمی‌گردم نگاه می‌کنم که نکنه سنگم یه جایی گیر کرده و باید برم کمکش؟ نکنه داره میاد پشت سرم و فکر می‌کنه من حواسم نیست بهش؟ فکر می‌کنم همه‌ی راهو نشونه بذارم که اگه برگشت پیدام کنه، با برگ‌های زرد، با کنده‌های چوب، با تصویر گوزن‌های کوهی روی تخته سنگا، با صدای آروم یه قصه‌ی آخر شبی، با آخرین رشته‌های باقی‌ مونده از جونم، با خون...

آدما دورمو میگیرن که به راهم ادامه بدم، توی گوشم میخونن که بفهم، سنگا شیب کوهو بالا نمیان، که به قله فکر کن، و من چشم می‌دوزم به جلو ولی خدا میدونه که آدم بعضی ترسا رو با خودش حمل می‌کنه، که دیگه هیچ سنگی‌ به دوش نگیره چون بعضی دردا هیچوقت تموم‌ نمی‌شن انگار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

این متن قابل انتشار نیست...

گردنت را که کمی کج می‌کنی به راست، دست که می‌کشی روی ریش‌های سیاه و سفیدت، برق که می‌دود توی چشم‌هایت، خنده‌ام زودتر از نقشه‌ی تو می‌زند بیرون که می‌دانم شیطنتی به دنبال این دست به ریش کشیدن‌هاست.

حرفی که احتمالا حرص من را درخواهد آورد، نکته‌ای که از لابلای حرف‌های من بیرون کشیدی که شبیه بچه‌ای چوب به دست بیفتی به دنبال من هم بازی‌ات و من، بدوم به دنبال تو که یک جایی وسط بازی بپیچم دورت و بخندیم و قهقهه بزنیم انگار که دنیا فقط و فقط گرد ما می‌چرخد.

 

تو نقطه‌ی امن منی. این را وقتی می‌فهمم که می‌زنم توی ذوقت وقتی چشم دوخته‌ام به خال کنار بینی‌ که جاخوش کرده بالای سمت چپ سبیلت و تو از این می‌گویی که صبرت تمام شده برای دیدن نوزاد دختر از راه نرسیده‌ای که احتمالا توی بغلت احاطه می‌شود از دوست داشتنی که خوب بلدی نشانش دهی.

 

قهوه‌ی سرد شده‌ات که را که سر می‌کشی، یادم می‌افتد چقدر می‌ترسم از تمام شدن تک تک این لحظه‌ها، از اینکه ذره‌ای آزارت دهم، از اینکه مدام به نقطه‌ی سیاه زندگی‌ات تبدیل شوم، از اینکه حرف‌هایم، رفتارم، کارهایم آزارت دهند. دست می‌اندازم به جلو که دست هایت را بگیرم، که این لحظه، این آن را نگه دارم برای همیشه.

 

نبات ها را که حل می‌کنی توی چای من، عمق وجودم می‌لرزد از اینکه انقدر دوستت دارم، چون حتی ذره‌ای، لحظه‌ای و آنی از خودم دور نیستم در کنار تو، از اینکه چقدر چیزها به شکل عجیب و شیرینی برایم قابل کنترل نیست و اینکه چقدر این تلاش هر روزه‌ام برای شبیه تو شدن را دوست دارم.

 

دود سیگارت که می‌پیچد زیر بینی‌ام، پرت می‌شوم وسط کهکشان قهوه‌ای رنگ چشمانت، جهان برای لحظه‌ای توقف می‌کند، و به این فکر می‌کنم، که تولد تو، مبارک‌ترین‌ اتفاق زمان است، برای من که زندگی به نقطه‌ی پایان رسیده بود، برای من که خندیدن را، زیستن را از یاد برده بودم. من به این فکر می‌کنم که مهم‌ترین اتفاق زندگی منی، و تولدت مبارک‌ترین اتفاق زمان است.

 

من بین رگه‌های چند رنگ چشمانت گم شده‌ام، جهان برای لحظه‌ای متوقف شده، و دنیا گرد حضور تو می‌گردد.

به حال که برمیگردم، سیگارت تمام شده، زمان به حرکت افتاده و من غرق اضطرابم از پایان هر لحظه، اما حضور واقعی تو، غرقم میکند در عطر لذت زیستن، و یاداوری اینکه، تولد تو، حضور تو، تو، مهم ترین اتفاق این روزهای منی، و تولدت مبارک من است ، و بس.

 

۸ تیر ۱۴۰۱، شب تولد تو

انتشار در روزهای پس از تو

 « غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است | محمود درویش»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

ماسک

من خودم دیدم رد زخم این طناب‌عای لعنتی ر‌و روی تن‌هاتون؛ بعضیا دوش گرفتین این بارو بعضیا ماسکش کردین زدین رو صورتاتون، بعضیا بندش کردین به مچ پاهاتون... سخته ولی به خدا، خسته نمیشین مگه؟ 

یعنی کلافه نمیشین از درد حمل این همه تظاهر به قوی بودن، به بی‌خیالی، به آرومی، به خودخواهی، به خیرخواهی، به والد خوبی بودن، به کارمند نمونه بودن، به دغدغه داشتن؟ بسه بابا، بذارین زمین این بارو... 

راستش من خسته‌ام از تظاهر به جنگجو بودن، می‌خوام یه مدت این بارو کلا بذارم زمین، ادا درنیارم بقا مهمه برام، که اگه تلاش کردم و نشد خب مهم نیست پا میشم دوباره می‌سازم، که نشد که نشد، که این نیز بگذرد.... 


آره، یه وقتایی این بارو باید گذاشت زمین، حداقل هرچندوقت یه بار، باید ادای آدم قویا رو درنیاورد، باید چپید تو بغل یکی، یا نه اصلا، یه گوشه‌ی اتاق، کند این بالاپوش و ماسک‌های احمقانه رو، بغل کرد این خود عریانو، بعد مثلا گوشی برداشت و راحت زنگ زد، یا پنجره رو باز کرد نعره کشید، یا راحت محراب جواد یساری رو گذاشت و تا خود صبح اشک ریخت... 


خود دانید نهایتا، ولی بذارید زمین یه وقتا این بارا رو، به دلتون پیش برید، نه این عقل لامصب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

هذیان ترافیک

راستش توی خیابونای تهران زیادی 206 هست، همه هم شکل همن، فقط تو بعضی چیزها با هم فرق دارن...

مثلا حد فاصل همت شرق تا ورودی امام علی جنوب، حداقل 43 تا 206 می‌شه دید که همشونم رنگشون خاکستریه، ولی هیچ‌کدوم اونطور که باید نیستن؛ یعنی یا زیادی نو ان، یا رو دراشون ازین اسفنجای "من نوئم توروخدا توجه کنید" هست، یا پلاکشون اونجوری نیستن که مدنظره. اصلا یه مسئله مهم که باید بهش رسیدگی بشه اینه که 206 و 207 زیادی شبیه همن؛ و اگه آدم از توی آینه‌های بغل دنبالشون بگرده، یه وقتایی ممکنه اشتباهشون بگیره.

حالا فکر کن این وسط، توی ترافیکی که کلافه‌ات کرده، البته کلافگیت بیشتر به خاطر اینه که حوصله آهنگ نداری ولی سکوت هم کرکننده است، گوشیت اعلام می‌کنه که "هوی، قرصای شبت یادت نره"؛ بعد باید دست کنی توی کیف سفیدت و ظرف قرص سفید روزای سه شنبه رو پیدا کنی که قرصا رو بندازی بالا حالا شاید دلت آروم تر شد، بعد حرص بخوری از این تجمع رنگ سفید دور و برت.  

دوباره از آینه چشم می‌اندازی به ماشین‌های اطراف و می‌بینی که 206 های سفید خیلی زیادن، 206 های مشکی بیشتر، اما خاکستری‌ها خوشبختانه کمترن؛ با این وجود، هیچ کدوم حرف وسطشون ی نیست، اگه باشه زیر ایرانشون 21 نیست، اگه باشه رانندشون مرد نیست، اگه باشه اون مرد سیگاری نیست، اگر باشه چشمای مرد قهوه‌ای نیست، اگه باشه، اونی که باید نیست...

از حد فاصل شمال امام علی از همت تا ورودی دولت آباد ولی، اونجا که فقط ده دقیقه مونده به خونه، تعداد 206 ها کمتره. البته دقت کردن به ماشین‌های اطراف وقتی داری با سرعت صدتا می‌ری و پیچی روی پل چون می‌خوای اون پرایدی که پشتت نوربالا زد رو بگیری و تلافی کنی یا خشمتو خالی کنی سرش، خیلی راحت نیست، حالا اگه بتونی دقت کنی هم رنگشون خاکستری نیست، اگه باشن حرف وسطشون ی نیست، اگه باشن زیر ایرانشون 21 نیست ، اگه باشن ...

تهش اینکه هیچکس حواسش نیست که توی این شهر شلوغ پلوغ زیادی 206 هست، که همه‌ی 206 و 207 تا زیادی شبیه همن، که بین این همه ماشین پیدا کردن یه 206 خاکستری ایران 21 که رانندش فرد مورد نظرت باشه اصلا راحت نیست، حالا هرچقدرم اتوبانا رو بالا و پایین کنی، که دل لامصب توی همه‌ی گذرگاه‌های شرقی، جلوی همه ایستگاه‌های اتوبوس، با بوی همه‌ی هات‌داگ‌ها و خیلی چیزای دیگه ترک ترک می‌شه از تنگی.

پس نهایتش اینه که تو این گشت زنی‌های مداوم، به قول سید علی صالحی، با صدای خسرو خسروو شکیبایی،

" از خانه که می‌آیی،

یک دستمال سفید،

پاکتی سیگار،

گزیده شعر فروغ

و تحملی طولانی بیاور،

احتمال گریستن ما بسیار است...".  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چپیدن زیر لحاف

یهو می‌بینی همینه که خانم ز همیشه می‌گه مراقب آرزوهایی که می‌کنی باش، مراقب چیزایی که گوش می‌کنی، کتابایی که می‌خونی، فیلمایی که می‌بینی باش... چون یهو مچ خودتو می‌گیری می‌بینی اون آهنگ خانم اَدل رو که باهاش فاز می‌گرفتی و نعره می‌زدی الکی رو، داری زندگی می‌کنی و‌ می‌گی همین، دقیقا همین که ادل می‌گه! دقیقا همین که "ما می‌تونستیم همه چی داشته باشیم، تو قلب و روح منو تو دستات داشتی ولی*..."
به همه می‌گی خوبم، بهترم، دارم گذر می‌کنم، یه هفته است گریه نکردم، ولی تا می‌شینی پشت فرمون دلتنگی خفتت می‌کنه، بغض میاد بالا و تو بلند داد می‌زنی که راه نفس کشیدنت باز شه و بتونی ادامه بدی.
بعد چی می‌شه که خواب خنده‌هاشو می‌بینی؟ اون خنده‌ای که فقط تو بلد بودی صداشو درآری، یا مغز و ناخودآگاه و شیمی بدن چجوری کار می‌کنن که توی رؤیا یه عطر رو بازسازی می‌کنن، که با دل چند تیکه بپری از خواب و حس کنی با اون عطر تو خواب بغلت کرده که بوش مونده روی موهات وگرنه شدنی نیست این قدرت بازسازی، که اگه هست چه چیز ترسناکیه مغز آدمیزاد و مدام ادا درمیاره.
می‌ری سراغ گوشی حواستو پرت کنی، ولی زور هیچ بازی‌ای انقدر زیاد نیست که بکشوندت وسط دنیای خودش، اینستاگرامت ۲۴ تا نوتیف داره ولی خوشت نمیاد بازش کنی، دلت نمیاد بازش کنی؛ آخه مگه اصلا این گوشی به چه دردی می‌خوره دیگه؟ حالا با ابن جغد سبز تا ته دروس فرانسه هم رفتی، تهش که چی؟
می‌چپی زیر لحاف تخت، تو تخت خودتی ولی دلت توی تخت دیگه است، جمع میشی تو بغل خودت، ولی پشتت چسبیده به پشت آدمی که صدای خنده‌هاش و همخونی بلندش با آهنگای قدیمی از گوشت نمی‌ره... توی خونه‌ی شما همه از بوی سیگار بدشون میاد ولی بازوهای تو، بازوهای تو چرا بوی سیگار کمل مشکی می‌دن که انگار صبح زود کنارت کشیده شده؟ 
می‌چپی زیر لحاف تخت، نفس عمیق می‌کشی، شروع می‌کنی به ذکر گفتن، به شکر کردن واسه تک تک خاطره‌ها، به آرزوی سلامتی کردن، دور کردن نگرانی ها، به فکر کردن به لیست کارایی که چیدی امروز انجام بدی، مجموعه کتابای خودیاری که باید تمومشون کنی، فیلنامه‌ی جدیدی که از سر وا کنی می‌خوای بنویسی، ولی یه نفر که محکم از پشت بغلت کرده زیر گوشت حرفایی می‌زنه که ضربان قلبتو تنظیم می‌کنه، بغض می‌چپه تو گلوت، بعد همچنان که ساعت پنج و نیم صبحه، رادیوی مغز باهوش لعنتیت صدای اَدلو پخش می‌کنه که میگه:
"می‌دونم فردایی نیست، دنبال ترحمتم نیستم، ولی اگه این آخرین باره، یجوری بغلم کن که انگار من بیشتر از یه رفیقم برات، چون، اگه من دوباره عاشق نشم چی؟**"

*rolling in the deep
**All I Ask

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

کارخانه رؤیاها

چشم باز کردم به صدایی توی سرم که گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد.  

چهار صبح که با تپش قلب و ترس از مردن و درگیری ذهنی چگونه مواجه شدن با مرگ خودم به خواب رفتم، فکرم نمی رفت به سمت دیدن چنین خوابی. توی خواب باران می ­آمد، مثل هوای بیرون. شهر را آب گرفته بود و ما، که همه ­مان راهی سفری بودیم بی ­پایان، جمع شده بودیم خانه ننه، که باران آرام بگیرد، و راه بیفتیم. زیاد بودیم، جمعی جوانک و کلی خردسال و چندتایی هم از پدر و مادر هایمان. و من توی خواب او را دیدم. انگار ناخودآگاهم، دست برده باشد به عمیق ­ترین لایه­ های این کهنه دفتر ذهن، یا دویده باشد بین راهروهای خاک گرفته آرشیوی، تا هرچیزی که سپرده بودم به پروسه فراموشی، توی این خواب جاگذاری کند.  انگار دنبال اهرم فشاری بوده باشد، که زورش برسد تمام استرس های قبل خواب را چال کند یک گوشه. لمس لحظات ساده بود، احساسات به سطحی ­ترین شکل ممکن رو آمده بود و من، هیچ ترسی نداشتم از دوست داشتن و ابراز و داد زدنش.

توی خواب برایم نانی پخته بود که اسمش را گذاشته بود پنکیک چینی، یا شاید چیزی عجیب ­تر. طعم نان شمال مغردار دارچینی می­ داد، از آن­هایی که توی سرما، وقتی پاهایت نیم ­متر فرو رفته توی برف، باید از یک ننه لیلای کنار جاده بخری و با تخم مرغ آبپز و چای شیرین بزنی به رگ.

توی خواب انگار آخرالزمان بود، اما من دیگر از مردن و مواجهه با آن و تمام افسانه­ های تنهایی در قبر و خوردن سر به سنگ لحد و ما بقی، نمی­ ترسیدم. نشستیم جلوی پدری که سرمایه ­گذاری کند برایمان، که پنکیک ­های دارچینی را بفروشیم و پولدار شویم و برویم سفر. 
عین بچه­ ها، توی کوچه، سر یک بازی کودکانه می ­دویدیم دنبال هم و من، خجالت نمی ­کشیدم از کودک بودن، از دویدن، از بلند بلند خندیدن.

چشم که باز کردم از خواب، قلبم آرام بود، تپشش منظم. صدای توی سرم می ­گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد. بعد دوباره ضربان قلبم رفت بالا، ترس و تنش و هیجان دوید توی جانم. یادم آمد بیدارم، زنده ­ام، باید با زندگی واقعی مواجه شوم. آن­جایی که دوست داشتن دیگران، قانون و شرایط و باید و نباید دارد؛ آن­جایی که باید بسنجی رفیق کسی باشی، یا عاشقش.

پتو را کشیدم روی سرم، سرم را فرو بردم گوشه ­ی دیوار، انگار که رویاهایم فرار کرده ­اند به آن سمت. چشم­هایم را محکم روی هم فشار دادم، شاید راهی بیایم و خواب­ هایم فرار نکردند و این­بار ماندند توی دنیای واقعی.

9 آذر 1399

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

مقوله چرت اقتصاد هنر

نشسته ­ام روی سکوی مقابل درب ورودی پشت ­صحنه، یک دستم به گوشی است و با دست دیگرم جلد چرمی عطر داخل کیفم را محکم نگه داشته ­ام؛ انگار که با هر یک کلمه ­ی الهه، عطر هم تصمیم دارد از کیفم بپرد بیرون و تا خود خانه بدود. فکرش را می­ کردم که الهه اینطور پشت تلفن سرم داد بکشد، همانطور که زهرا با ترحم گفته بودم فکر خوبی نیست، همانطور که خودم می ­دانستم عطر برای دوستی که دعوتت کرده تئاترش را  ببینی، کادوی زیادی بزرگی است. چه فکری کرده بودم؟ اینکه با کادو دادن قرار است ناگهان حرف­های نگفته ­ی شش ساله را بزنم؟ یا اینکه با یک نگاه به حرف می­ آمد که آره من هم توی تمام آن­ سال ­ها دوستت داشتم و هنوز هم دارم و بیا عین بچه ­ی آدم کنار هم بمانیم؟ این حرف ­ها از کجا توی سرم رژه می­ رفت؟ فیلم­ های کمدی رمانتیکی که از روز اول دانشجوی سینما شدن تصمیم گرفتم دیگر نگاه نکنم که مثلا جهان­ بینی ­ام رنگ و بوی حرف ه­ای به خود بگیرد؟

الهه حجت را تمام می ­کند که "نکن رؤیا، نکن، خودتو کوچیک نکن". کاش لااقل شکلات خریده بودم، یا دی­ وی ­دی یک موسیقی خوب. من که خوب می ­دانستم بیشتر از هرچیز موسیقی را دوست دارد. نقطه ­ی تلاقی همه ­ی خاطرات مشترکی که گره­مان می ­زد به هم، موسیقی بود. از اولین روزی که توی آن زیرزمین نمدار شانه به شانه، پشت پیانو ­ایستادیم به همخوانی خطوط متفاوت یک قطعه و تمرین بیان، تا تمام خاطرات مشترکی که بعدها بی­واسطه ­ی آن زیرزمین برای هم ساختیم، تا تمام شب­ هایی که برای رسیدن به مترو سوار ماشینش می ­شدم و توی راه حتما من تازه جوان را با آهنگی که نشنیده بودم شگفت زده می ­کرد، تا روزی که توی سالن مولوی، توی آخرین صحنه­ ی مراسم قطع دست در اسپوکن مک دونا، خود را آتش زد و در پس زمینه let her go گروه پسنجرز پخش شد و من فکر کردم، که هیچ وقت آهنگی زیباتر از این ساخته نشده، موسیقی همیشه نقطه ­ی اتکای ما بود.

تکیه­ می ­دهم به ستون وسط لابی. صدای زهرا می­ پیچد توی سرم که " چرا یک حس باید شش سال کش بیاد”. من و وسواسم متخصص اتمام روابط نصفه و نیمه­ ایم. اما حالا من اینجا چه غلطی می­ کنم؟ چرا یکبار نگفتم تا تمامش کنم؟ چرا تمام آن ­بارهایی که وسط روز دعوتم می ­کرد کافه ببینمش، که ابراز دلتنگی کند، عین احمق ­ها یک دوست و ینگه همراهم بود که تنها نمانیم و حرف­ هایمان همانطور چال شده بماند؟ درست مثل آن عصر بهاری، که روی شیب غار نشستیم کنار هم و برعکس همه که ریخته ­های اجرای دو ساعت قبل­مان را جمع می ­کردند، فقط حرف زدیم و حرف زدیم و من، کنار هر کلمه ­ی بی ­ربطی که از دهانم خارج می ­شد، احساسم را زیرپایم چال می ­کردم که نکند بفهمد، اصلا اقتصاد تئاتر و موسیقی و اوضاع هنر برایم اهمیتی ندارد اگر او نباشد.

سرم را که بالا می ­برم، آنجاست، با لبخند پر از غرغرش ایستاده و خیره شده به من. شیرینی عجیبی می­دود توی جانم، درست مثل لحظه­ ای که قبل از شروع نمایشم از لای در آمد تو که برایم آرزوی موفقیت کند، یا وقتی برای بازی نقش اول نمایشنامه ­خوانی ­ام آمد و من، دوباره فرصت داشتم کنارش باشم، ببینمش. تمام آن­چه که می­خواستم هم شاید همین بود، میل کودکانه و ته­ نشین شده در دلم، میل به اینکه دوستش بمانم حتی شده از دور. قدم بر­می ­دارم به سمتش، که با یک نگاه می ­فهمم تنها نیست. ناگهان پرت می­شوم روی شیب غار، صدای بچه ­ها از آن پایین کنار آتش به گوش می ­رسد و من تنهایی به این فکر می ­کنم که اقتصاد هنر، مقوله چرت و مزخرفی است، وقتی تو نباشی. 

رؤیا عطارزاده اصل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل