رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کارخانه رؤیاها

چشم باز کردم به صدایی توی سرم که گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد.  

چهار صبح که با تپش قلب و ترس از مردن و درگیری ذهنی چگونه مواجه شدن با مرگ خودم به خواب رفتم، فکرم نمی رفت به سمت دیدن چنین خوابی. توی خواب باران می ­آمد، مثل هوای بیرون. شهر را آب گرفته بود و ما، که همه ­مان راهی سفری بودیم بی ­پایان، جمع شده بودیم خانه ننه، که باران آرام بگیرد، و راه بیفتیم. زیاد بودیم، جمعی جوانک و کلی خردسال و چندتایی هم از پدر و مادر هایمان. و من توی خواب او را دیدم. انگار ناخودآگاهم، دست برده باشد به عمیق ­ترین لایه­ های این کهنه دفتر ذهن، یا دویده باشد بین راهروهای خاک گرفته آرشیوی، تا هرچیزی که سپرده بودم به پروسه فراموشی، توی این خواب جاگذاری کند.  انگار دنبال اهرم فشاری بوده باشد، که زورش برسد تمام استرس های قبل خواب را چال کند یک گوشه. لمس لحظات ساده بود، احساسات به سطحی ­ترین شکل ممکن رو آمده بود و من، هیچ ترسی نداشتم از دوست داشتن و ابراز و داد زدنش.

توی خواب برایم نانی پخته بود که اسمش را گذاشته بود پنکیک چینی، یا شاید چیزی عجیب ­تر. طعم نان شمال مغردار دارچینی می­ داد، از آن­هایی که توی سرما، وقتی پاهایت نیم ­متر فرو رفته توی برف، باید از یک ننه لیلای کنار جاده بخری و با تخم مرغ آبپز و چای شیرین بزنی به رگ.

توی خواب انگار آخرالزمان بود، اما من دیگر از مردن و مواجهه با آن و تمام افسانه­ های تنهایی در قبر و خوردن سر به سنگ لحد و ما بقی، نمی­ ترسیدم. نشستیم جلوی پدری که سرمایه ­گذاری کند برایمان، که پنکیک ­های دارچینی را بفروشیم و پولدار شویم و برویم سفر. 
عین بچه­ ها، توی کوچه، سر یک بازی کودکانه می ­دویدیم دنبال هم و من، خجالت نمی ­کشیدم از کودک بودن، از دویدن، از بلند بلند خندیدن.

چشم که باز کردم از خواب، قلبم آرام بود، تپشش منظم. صدای توی سرم می ­گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد. بعد دوباره ضربان قلبم رفت بالا، ترس و تنش و هیجان دوید توی جانم. یادم آمد بیدارم، زنده ­ام، باید با زندگی واقعی مواجه شوم. آن­جایی که دوست داشتن دیگران، قانون و شرایط و باید و نباید دارد؛ آن­جایی که باید بسنجی رفیق کسی باشی، یا عاشقش.

پتو را کشیدم روی سرم، سرم را فرو بردم گوشه ­ی دیوار، انگار که رویاهایم فرار کرده ­اند به آن سمت. چشم­هایم را محکم روی هم فشار دادم، شاید راهی بیایم و خواب­ هایم فرار نکردند و این­بار ماندند توی دنیای واقعی.

9 آذر 1399

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

مقوله چرت اقتصاد هنر

نشسته ­ام روی سکوی مقابل درب ورودی پشت ­صحنه، یک دستم به گوشی است و با دست دیگرم جلد چرمی عطر داخل کیفم را محکم نگه داشته ­ام؛ انگار که با هر یک کلمه ­ی الهه، عطر هم تصمیم دارد از کیفم بپرد بیرون و تا خود خانه بدود. فکرش را می­ کردم که الهه اینطور پشت تلفن سرم داد بکشد، همانطور که زهرا با ترحم گفته بودم فکر خوبی نیست، همانطور که خودم می ­دانستم عطر برای دوستی که دعوتت کرده تئاترش را  ببینی، کادوی زیادی بزرگی است. چه فکری کرده بودم؟ اینکه با کادو دادن قرار است ناگهان حرف­های نگفته ­ی شش ساله را بزنم؟ یا اینکه با یک نگاه به حرف می­ آمد که آره من هم توی تمام آن­ سال ­ها دوستت داشتم و هنوز هم دارم و بیا عین بچه ­ی آدم کنار هم بمانیم؟ این حرف ­ها از کجا توی سرم رژه می­ رفت؟ فیلم­ های کمدی رمانتیکی که از روز اول دانشجوی سینما شدن تصمیم گرفتم دیگر نگاه نکنم که مثلا جهان­ بینی ­ام رنگ و بوی حرف ه­ای به خود بگیرد؟

الهه حجت را تمام می ­کند که "نکن رؤیا، نکن، خودتو کوچیک نکن". کاش لااقل شکلات خریده بودم، یا دی­ وی ­دی یک موسیقی خوب. من که خوب می ­دانستم بیشتر از هرچیز موسیقی را دوست دارد. نقطه ­ی تلاقی همه ­ی خاطرات مشترکی که گره­مان می ­زد به هم، موسیقی بود. از اولین روزی که توی آن زیرزمین نمدار شانه به شانه، پشت پیانو ­ایستادیم به همخوانی خطوط متفاوت یک قطعه و تمرین بیان، تا تمام خاطرات مشترکی که بعدها بی­واسطه ­ی آن زیرزمین برای هم ساختیم، تا تمام شب­ هایی که برای رسیدن به مترو سوار ماشینش می ­شدم و توی راه حتما من تازه جوان را با آهنگی که نشنیده بودم شگفت زده می ­کرد، تا روزی که توی سالن مولوی، توی آخرین صحنه­ ی مراسم قطع دست در اسپوکن مک دونا، خود را آتش زد و در پس زمینه let her go گروه پسنجرز پخش شد و من فکر کردم، که هیچ وقت آهنگی زیباتر از این ساخته نشده، موسیقی همیشه نقطه ­ی اتکای ما بود.

تکیه­ می ­دهم به ستون وسط لابی. صدای زهرا می­ پیچد توی سرم که " چرا یک حس باید شش سال کش بیاد”. من و وسواسم متخصص اتمام روابط نصفه و نیمه­ ایم. اما حالا من اینجا چه غلطی می­ کنم؟ چرا یکبار نگفتم تا تمامش کنم؟ چرا تمام آن ­بارهایی که وسط روز دعوتم می ­کرد کافه ببینمش، که ابراز دلتنگی کند، عین احمق ­ها یک دوست و ینگه همراهم بود که تنها نمانیم و حرف­ هایمان همانطور چال شده بماند؟ درست مثل آن عصر بهاری، که روی شیب غار نشستیم کنار هم و برعکس همه که ریخته ­های اجرای دو ساعت قبل­مان را جمع می ­کردند، فقط حرف زدیم و حرف زدیم و من، کنار هر کلمه ­ی بی ­ربطی که از دهانم خارج می ­شد، احساسم را زیرپایم چال می ­کردم که نکند بفهمد، اصلا اقتصاد تئاتر و موسیقی و اوضاع هنر برایم اهمیتی ندارد اگر او نباشد.

سرم را که بالا می ­برم، آنجاست، با لبخند پر از غرغرش ایستاده و خیره شده به من. شیرینی عجیبی می­دود توی جانم، درست مثل لحظه­ ای که قبل از شروع نمایشم از لای در آمد تو که برایم آرزوی موفقیت کند، یا وقتی برای بازی نقش اول نمایشنامه ­خوانی ­ام آمد و من، دوباره فرصت داشتم کنارش باشم، ببینمش. تمام آن­چه که می­خواستم هم شاید همین بود، میل کودکانه و ته­ نشین شده در دلم، میل به اینکه دوستش بمانم حتی شده از دور. قدم بر­می ­دارم به سمتش، که با یک نگاه می ­فهمم تنها نیست. ناگهان پرت می­شوم روی شیب غار، صدای بچه ­ها از آن پایین کنار آتش به گوش می ­رسد و من تنهایی به این فکر می ­کنم که اقتصاد هنر، مقوله چرت و مزخرفی است، وقتی تو نباشی. 

رؤیا عطارزاده اصل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل