رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «1391» ثبت شده است

ساعت 3

 کتاب را می زنم کنار . هر از چند گاهی نگاهی به گوشی های زوار دررفته ام می اندازم تا مطمئن شوم در فاصله های کوتاه مطالعه ام ، کسی به یادم بوده یا نه ! قوطی نوشابه مشکی ام را از این طرف میز هل می دهم آن طرف میز . به این فکر می کنم که اگر در این چرخش های دورانی نوشابه به روی لباسم بریزد چه کار کنم ؟! اهمیتی دارد ؟ قرار ساعت 3 کنسلش کرده بودم . حاضر نبودم حتی یکبار دیگر در زندگی ام به آن فکر کنم ....

نوشابه را نگه می دارم و کتاب را می کشم جلو و دوباره شروع می کنم . اما انگار حوصله مطالعه هم ندارم . دخترهای میز بقلی با تعجب نگاهم می کنند . بهشان لبخند می زنم . با لبخند زورکی جوابم را می دهند و رو برمی گردانند . ساعت 3 شده . عقلم می خواهد تا شب روی این صندلی و پشت این میز تنها بشینم و بنویسم و کتاب بخوانم و نوشابه بخورم ! اما ساعت 3 است . مغزم دستور را صادر کرده . پایم نمی کشد بلند شوم و آشغال بدست از در سلف خارج شوم و دخترهای میز بقلی را با تعجب شان تنها بگذارم . اما دلم ... توی خیابان است . دم کتاب فروشی ایستاده و این پا و آن پا می کند . نمی داند خیابان را بالا برود یا پایین . چشم به ساعت می دوزد . ساعت 3 است .

دختر میز جلویی می کوبد روی میز . بلند بلند می خندد : " واقعا ؟! مگه میشه ! " دختری که کنارش نشسته و عینک بزرگی زده آرام تر و با احتیاط می گوید : " اگه نمی شد که نمی گفتم ! "

دلم می خواهد راجع به این دخترها قصه سازی کنم ، راجع بهشان فکرکنم که پسر میز پشت سری بلند فریاد می زند : " اینجاست ؟!! چطور ؟! ... " استرس و نگرانی تسخیرم می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . تصویر دختری که روبرویم نشسته بر ساعتم افتاده . چشم به جایی دوخته و هر چند لحظه مثل آدم هایی که مسخ شده اند از ظرف جلویش سیب زمینی برداشته و در دهان می گذارد و تا سیب زمینی بعدی یک عمر به نقطه ای خیره می شود !

کتاب را دوباره جلو می کشم و نی نوشابه را نزدیک دهانم می کنم . نوشابه ام تمام شده اما . داستان کتاب هم ! به ساعت نگاه می کنم . هنوز 3 است . هنوز استرس و ترس رهایم نکرده . هرچند لحظه سرم را بر می گردانم و به در نگاه می کنم . ساعت تکان نمی خورد . قرص نیستم اما وسایلم را جمع می کنم . حواسم پرت دلم می شود که هنوز سر کوچه ایستاده و ساعت 3 است .

دلم را صدا می زنم که برگردد . رو بر می گرداند به سمت من اما سایه ای آشنا پشتش هویدا می شود . نزدیک و نزدیک تر . مغزم انگار از فرماندهی تعطیل شده . هر لحظه به یک شوک بزرگ نزدیکتر می شوم که ناگهان دستی روی شانه ام می خورد . " کجایی تو ؟ مگه یه ربع به 4 کلاس نداری تو ؟! " نگاهش می کنم . آیداست . زل زده به من و با عصبانیت نگاهم می کند . به دختر روبه رو نگاه می کنم . سیب زمینی هایش تمام شده و با گوشی بازی می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . " آیدا ، ساعت چند ؟! " با تعجب نگاهم نمی کند :" ساعت خواب ! 4 ! بدو دیگه ... " گوشی هایم را برمی دارم و قبل از گذاشن در جیبم چک می کنم . خبری نیست . هیچ کدام هم شارژ ندارند . نه این یکی ، نه آن یکی !

 

23 مهر 1391

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

" موتور براوو دست کوچولو "

صدای ضبط را زیاد می کنم . می زند روی شانه ام که یعنی :" کمش کن مامانت خوابه ! " زل می زنم به چهره و نگاه عاقل اندر سفیهش و دستم را می گذارم روی چرخونک صدای ضبط و صدایش را تا جایی که نگاهش به حالت عادی برگردد ، کم می کنم . آفرینی می گوید و سرم را با دست هل می دهد تا مثل همه ی راننده های معمولی دنیا ، چشم به جاده بدوزم و حواسم باشد که نکند یک وقت خانواده را به پیک نیک ناخواسته ای وسط دره ببرم .

صدای ضبط که کم می شود ، حوصله ام سر می رود . برف های یخ زده کنار جاده هم ، کاملا متقاعدم می کنند که پایین دادن شیشه ماشین و بازی با دکمه آن ، چندان کار عاقلانه ای نیست . بغیر از صدای پیانو و خواننده ی بینوایش که لابلای خرخر مامان و هشدار های پی در پی بابا در خواب گم شده اند ، صدای موتور براووی قرمز رنگی که جلوی ماشین در حال حرکت است و چندان اصراری برای افزایش سرعتش ندارد و خیال بابا را راحت کرده چون من جرات سبقت گرفتن از موتور را ندارم ، فضا را پر کرده است .

 راننده ی موتور کلاه کاسکتی قرمز رنگ هم روی سرش گذاشته. ولی بابا که موتور براوو داشت ، کلاه سرش نمی گذاشت . شاید آن روزها ، کلاه مد نبود ، یا زور پلیس آنقدری زیاد نبود ، یا شاید بابا نمی خواست مدل موهایش خراب شود ولی در هر صورت ، کلاه سرش نمی گذاشت . من عاشق موتور سواری با بابا بودم و خوشحال ، از اینکه بابا ، هر روز صبح مرا می رساند مدرسه و برعکس باباهای دیگر که وقتی کلاهشان را از سرشان برمی داشتند موهایشان بهم ریخته بود ، موهای مرتب و شانه کرده داشت . یادم می آید آن روزها ، آقاجون ، پدربزرگم ، پژوی 405 داشت . بعضی روزها هم مرا می رساند مدرسه و از آنجایی که بچه ها ، فرق پژوها را با هم نمی دانستند جلوی همه می گفتند پدربزرگ من پژو 206 دارد . ولی من ، موتور براوو بابا را بیشتر دوست داشتم . احساس اینکه بابا می گذاشت من دختر کوچولویش جلوی موتور بنشینم و گاز بدهم و کلی جیغ بزنم و ادای آدم بزرگ ها را در بیاورم ، آنقدر وسیع بود ، که روزهای خراب شدن موتور کنار خیابان و هل دادنش و عصبانیت های بابا را شیرین ببینم . وقت هایی بود ، که دیر می رسیدم ، مثل همیشه ، بعد تا از در وارد می شدم بیست جفت چشم زل می زدند به من و بالاخره یکی شان زبان باز می کرد :" با چی اومدی امروز ؟ " زل می زدم توی چشمهایش که : " به تو چه ؟ " و او با درصد بالایی از رو ادامه میداد :"یعنی میگم با ماشین بابابزرگت اومدی ؟! " و من ، با خنده ی بی انتهایی جواب می دادم :" نخیرم! با موتور بابام ! تازه بابام گذاشت تا اینجا هم خودم برونم ... کلی هم گاز دادم!!! " و غرق ذوق و خوشحالی پشت می کردم به دوستی که حالا بوی سوختن دماغش کلاس را پر کرده بود .

خواب آلوده ، در حالی که جایش را روی صندلی جا به جا می کند ، می زند روی دستم :" حواست به موتوری باشه ... "

و دوباره مست خواب می شود . زیر لب جوابش را می دهم :" تو بخواب ، من حواسم هست . " و به روبرو نگاه می کنم . راننده موتور تنها نیست . پسربچه ی کوچکش ، پشتش نشسته و سرش را تکیه داده به کمر پدرش و کلاه کاسکت بزرگی را که مدام روی سرش لق می خورد با دست نگه داشته . مادرش نیز ، که پشت سرش نشسته ، با یک دست او را نگه داشته و دست دیگرش را گذاشته روی شانه همسرش و هر چند لحظه یکبار ، دنباله شال آبی رنگش را جمع می کند .

مامان ، هیچ وقت سوار موتور نمی شد . من و بابا ، روی موتور همگام مامان می رفتیم و وقت هایی که من کلی گاز می دادم و از او جلو می زدیم ، بابا دعوایم می کرد و دور می زدیم و دوباره کنار هم راه می رفتیم . قدیم ترها هم که موتور نداشتیم و راه خانه آقاجون تا خانه خودمان را ، من روی شانه های بابا می نشستم ، مدام باعث می شدم مامان عقب بیافتد از ما . چون مامان مسئول رساندن لوازم مورد نظر من در حین عملیات حمام کردن بابا در راه خانه بود و وقتی من شیر آب را باز می کردم و سرش را می شستم ، او باید از زیر چادرش ، صابون های تخیلی مان را به من می رساند و وقتی من هزار بار کله بابا را چنگ می زدم ، او هم باید هزار بار به من صابون می رساند و برای اینکه ادای درآوردن صابون از کیفش ، واقعی به نظر برسد ، عقب می افتاد ! در این حین هم بابا مثل یک نوار ضبط شده ، باید همان هزار بار آواز " دست کوچولو ، پا کوچولو " یی را که من بعد ها هیچ وقت بیت بعدش را یادم نیامد ، می خواند .

موتوری ، جلوی یک قهوه خانه ، می زند کنار و من ناخواسته از او جلو می زنم . صدای موتور که از پس زمینه حذف می شود ، بابا از خواب می پرد : " موتوریه کو؟!!! " و من توضیح می دهم که خودش کنار زد و توسط حواس پرتی و نابلدی من له نشد!

صدای خرخر مامان هنوز می آید . بابا هم ضبط را خاموش و کلاه اسکاتلندی اش را روی سرش جابجا می کند و می خوابد. و من چشم به جاده می دوزم و زور می زنم ، تا شاید بیت بعدی " دست کوچولو پا کوچولو " یادم بیاید ...    

 

اول بهمن 1391


چاپ شده در دو ماهنامه " عروسک سخنگو " 
شماره 297-298 مرداد و شهریور 1395
با نام " موتور بابام " 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل