رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «flash fiction» ثبت شده است

عینک سر ظهری

گفت خسته شدم از عینک... بیا یه مدت بذاریمش کنار. گفتم قبول.عینکو گذاشتیم توی کیف و درشو بستیم. نگاه که کردیم ، دنیا عجیب شد و هیجان انگیز، پر از نورای درخشان و چهره های کج و معوج. کلی راه رفتیم و خندیدیم و خندیدیم.آفتاب خورد تو چشمون اما ، دست کردیم تو کیف عینک آفتابی برداریم ،عینک طبی برداشتیم و تا زدیم بچشم ، دیدیم وسط اتوبانیم و خبری از خورشید نیست. نور،نور ماشینیه که زیر چرخ هاش له شدیم...
به همین راحتی....

"رویا ، سرظهر ، با عینک!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

خرگوش و چاله

چاله ای بود به عمق دو یا سه سال . خرگوش جان هم ایستاده بود یک کناری و زنجیر ساعتش را می چرخاند . من از خرگوش ها متنفر بودم اما این یکی کلاه داشت ، نقابدار و مشکی . ته چاله که سقوط کردم ، دیدم خواب بوده ام ، خواب می دیده ام . به ظهر نرسیده فهمیدم ، عاشق شده ام . عاشق آن یکی که کلاه داشت ، نقابدار و مشکی .

flash fiction   . رویا . 24 آذر 1393

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل