رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دفترچه بنفش قفل دار

اولین جمله ای که به چشم می خورد ، این بود : " این دفتر خاطرات تقدیم به بهترین دوستم رؤیا عطارزاده در طول 8 سال " . یک پنجاه تومانی کاغذی نصفه ، که باقی مانده ی پولمان بود و نتواسته بودیم خرجش کنیم و به یادگار نصفش کرده بودیم ، یک تکه کاغذ که ماجرای پنجاه تومنی و نصفه شدنش را رویش نوشته بودیم ، زیر دفترچه قفلی بنفش رنگ ، که در سن و سال و حال و هوای ما که عاشق نوشتن بودیم ، بهترین هدیه هر مادری برای بیست های آخر ترم به دخترش بود ، داخل جعبه بنفش رنگ و گل دار دفترچه ، هدیه ی او بود به من .
 وسط زنگ تفریح ، مرا کشاند گوشه ای و دفترچه را گذاشت توی دستانم . توی دفترچه پر بود از جملات ساده ی عاشقانه . نوشته های شخصی اش را کنده بود و گذاشته بود داخل جعبه ، زیر یک اسفنج سفیدرنگ تکه شده ، و توی باقی صفحات ، در کنار یادگاریهایی که آخر هر سال و ترم ، دفترچه به دست دنبال هم کلاسیها راه می افتادیم و ازشان می خواستیم برایمان بنویسند ، با زبان ساده ی دختربچه ای چهارده ساله و خودکار های اکلیلی رنگ و وارنگ برایم نوشته بود ، که من را به عنوان بهترین دوستش انتخاب کرده و دلیل انتخاب من و نه دیگر رفقای گروه پنج نفره مان این بود ، که با تمام گیر دادن ها و آزار رساندن هایم به او ، همیشه حمایتش کرده بودم . دفترچه را که به دستم داد ، گفت من به ازای تمام سالهای رفاقتمان برای تو نوشته ام ، تو هم در همین دفترچه برای من بنویس !
همان جا تصمیم گرفتم مثل خودش دفترچه را پر کنم از نوشته های صادقانه ام برای او و ، سر سفره ی عقدش ، هروقت که ازدواج کرد ، به عنوان هدیه به خودش برگردانم . به خانه که رسیدم ، دفترچه را گذاشتم توی کتاب خانه ؛ به نیت اینکه حداقل هفته ای یکبار بنویسم برایش . نگرانی ام شده بود اینکه نکند کاغذ های خالی دفترچه تمام شود و حرف های من ، نه . دفترچه که رفت توی کتابخانه ، همانجا ماند ، تا پنج سال بعد ، شب عقدش . شبی که قرار بود دفترچه را به عنوان هدیه به او برگردانم . اما یک صفحه هم ننوشته بودم حتی . دفترچه همان بود که بود ، فقط در طول سالها چند یادگاری دیگر هم در دلش جا داده بود . رفیقم ، تمام اسرار نوجوانی و کودکی اش را سپرده بود به من و من در عوض ، حتی سر قولم به خودم نایستاده بودم . دفترچه و نوشته هایش ، قول و قرارهایم ، سادگی و صداقت و حمایت هایم ، همه را جا گذاشته بودم توی کتابخانه ، کنار چهارده سالگی ام . راهی هم برای جبران نبود . نمی شد که پنج سال دل نوشته را یک شبه توی صفحات دفترچه پخش کرد . توی آینه ، به خود نوزده ساله ام که با سر و روی آرایش کرده آماده رفتن به مهمانی بود ، و به دفترچه ی توی دستم ، دلداری دادم که وقت هست برای جبران و بعد ، دفترچه را گذاشتم سرجایش ته کتابخانه .
سه سال بعد ، یکروز که ایستاده بود جلوی کتابخانه و با وسواس سعی در انتخاب کتابی داشت ، من در گوشه دیگر اتاق ، دعا می کردم که دفترچه بنفش قفل دار را نبیند . حالا حرف های بیشتری داشتم تا برایش بنویسم . بخصوص حالا که دیگر ، روی انگشت دست چپش ، هیچ حلقه ای نبود .


برای نرگس
آبان 1395 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

به دنبال امید

نشستیم سر چهارراه ، هر شنبه و سه شنبه . با خودمان گفتیم یکروز بالاخره پیدایش می کنیم . گفتیم حتما یک جایی است همین بیرون ، بین این همه آدم . اما نیامد که نیامد . 
گم تر شد ، دور تر شد ، سخت تر شد ...
بعد کل هفته ، بساط پهن کردیم به انتظار . 
من خسته شدم . امید اما ، ماند سر چهارراه . 
من برگشتم خانه ، نشستم لب تختم ، زل زدم به گوشی شاید امید زنگی بزند که رسید ، پیدا شد ، این است .
یک سال زندگی ام گذشت ، با عکس های او ، فکر بودنش ، شبیه هایش سر چهارراه ...
یک روز اما امید ، از در وارد شد ، دست انداخت دور بازوانم و گفت که یک نفر را کاشته سر چهارراه ، که پیدا شد خبرمان کند .. 
بعد دست در دست هم خوابیدیم روی تخت ، چشم هایمان را بستیم روی اتفاقات و گوش هایمان را گرفتیم . حوصله مردن نداشتیم ، نداریم ، فقط آرزو کردیم صبح که بیدار می شویم ، انگیزه جان ، دست بکند توی موهایمان ، بوسه ای بزند روی پیشانیمان و بگوید آهای! من آمدم . سلام ...

" رویای شبه امیدوار . اسفند 93."

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل