حتی هنوز.
پسرت نشسته روبهروم و من همهی زورمو جمع کردم که با دیدنش مدام یاد تو نیفتم و دلم نخواد بغلش کنم چون بعد من بازم تو رو دیده و کار کرده باهات و صداتو شنیده؛ چون تو بهش زنگ زدی و باهاش حرف زدی و چیزی نبوده که دور نگهتون داره از هم...
تیشرت مشکی پوشیده مثل همیشه، صاف نشسته چون هیچوقت قوز نمیکنه و این رفتارش به طرز عجیبی شبیه توئه.متین و موقر نشسته و حواسش هست درست به بقیه گوش کنه،
دوست دارم فرار کنم، برم یه جایی که هیچکس نباشه، که مدام یاد تو نیفتم، که بعد یه سال سذوکله زدن با خودم دوباره دلتنگت تشم و بگذرم از فکر کردن مداوم بهت؛ ولی دروغ میگم به همه!
تو هر روز و هر لحظه هنوز جلوی چشممی، موقع خواب کنارمی و من دیگه با حضور مداومت نمیجنگم چون هرچی بیشتر میجنگم بیشتر هستی و من دلتنگترم.
میخوام برم بشینم پیش پسرت و بهش بگم برام از روزهای کار کردن با تو تعریف کنه، ازش بپرسم هیچ یادم کردی؟ هیچوقت گفتی جاش خالی؟ هیچوقت اشتباهی دام نکردی؟ ولی نمیشه، این خونه زیادی شلوغه واسه منی که دوباره بغض راه گلومو بسته و نباید حرف بزنم که یهو نترکم.
فکر میکردم عبور کردم ازت و حالا فقط توی دل منی و شبیه یه راز درونی هیچ چقزی از بیرون بهم نمیزندم، ولی اشتباه کردم، هنوز یه چیزایی هست که بودن تو و نبودنت رو یادم میاره و قلبم رو چنگ میزنه.
این دلتنگی تا کی قراره کش بیاد بنی؟ کی دیگه مچ خودمو نمیگیرم که هنوز منتظر معجزهام برگردی؟ می میگذرم ازت؟
میشینیم پای آیپد این دختر و عکسایی از گذشته میبینیم و من از همون لحظه اول امیدوارم بین عکسا سروکلهات پیدا شه ببینم میتونم خودمو نگه دارم یا نه؛ عکست از اون شبی که پشت نردهها وایساده بودی شبیه زندانی میاد رو صفحه و یه لحظه یخ میکنم؛ ولی گریهام نمیگیره، یا لاقل نمیذارم که گریهام بگیره...
به این فکر میکنم که تو الان چه میکنی اگه عکس منو ببینی؟ نمیدونم، هیچ ایدهای ندارم...
دلم میگیره، بغض گلومو فشار میده ولی نفس میکشم که بره پایین...
بدجایی نشستم، رو همون مبلی که دست انداختی تو کتابخونه و ریچارد براتیگان برداشتی و شروع کردی از روش خوندن و من اصلا نمیفهمیدم چی میخونی، چون غرق نگاه کردنت بودم...
دلم تنگ شده ولی عصبانیام، چون به این باور از خودم رسیدم که از پس همه چی و همه کس برمیام، ولی تو هنوز برام حل نشدهای، یه کاری با دلم کردی که هرچی بیشتر میخوام رهات کنم بیشتر نشونههات برمیگردن به جونم.
عصبانیام؟ شایدم دلخورم، دل گرفتهام، بیشتر از هر چیز با بدبختی دارم درمیام ازین باتلاق مداوم...
سخت بود امسال، خیلی سخت، ولی عجیب بود، خیلی عجیب... وقتی در شکستهترین حالم بودم بلند شدم از جام.
دلم تنگه خیلی زیاد ولی چیکار میشه کرد؟
ساعت پنج صبحه،
یهو یاد اون شبی میافتم که صورتتو چسبوندی اونور نرده، من صورتمو چسبوندم اینور و گفتم: ببخشید آشتی؟ تو هم گفتی من که با کسی قهر نمیکنم...
صبحش سرت داد زده بودم، جلو همه فاز بداخلاقی داشتم باهات، که چرا تو نبود من چیزا رو اونطور که من میخواستم مدیریت نکرده بودی؛ ولی تو از کجا میدونستی قفلی بودن منو؟!
فکر میکنم کاش زمان قفل میشد توی اون لحظه، کاش ماشین زمان داشتم برمیگشتیم همونجا و بیمحابا میبوسیدمت...
میچرخم به پهلوی راست که صدات میپیچه تو گوشم:
بیا چپ؛ تو بخواب تو بغلم منم پایتخت ببینم بخوابیم.
گلوم یه جوری ورم میکنه که حالا دوباره تا چند روز صدام بگیره...
ساعت پنج صبحه،
ولی اون تصویر در نردهدار آهنی کافه واسه ساعت ۹:۳۰ شبه... همین روزای اسفند، وقتی هنوز نمیدونستم زندگی با یه زخم ترمیم ناپذیر و یه دلی که تنگیش تموم نمیشه چجوریه.
ساعت پنج صبحه و من دلم میخواست سرمو تکیه داده بودم به کمر تو و فکر میکردم امنتر ازین مگه حسی هست؟
ولی در استانهی سی سالگی عروسک گوشدرازمو بغل کردم و تمرین تنفس انجام میدم که بدنم بفهمه در شرایط بقا نیست و پنیک نکنه.
ساعت پنج صبحه و توی تختم دراز کشیدم و میجنگم با اون امید احمقانهای که قایمش کردم زیر هزارتا بزک دوزک که آدما نفهمم یه جایی چشم انتطار معجزم و خفهاش کنم این سوسوی بیدلیل احمقانه، ولی باید بالای یه کوه باشم، یه جا که بتونم داد بزنم، انقدر داد بزنم تا شاید بعد یه سال خالی شدم... شایدم حسرت و امید و همه چیزم پرت کردم ته دره همون کوه... شایدم...
پنج صبحه، کاش لاقل خوابم ببره، که قدر یه عمر خواب طلب دارم...
ساعت پنج صبحه و من گیر کردم تو اون ۹:۳۰ شبی که صبحش نباید داد میزدم سرت.
چرا هنوز حاضرم همهچیزم رو بدم که فقط یک لحظه صداتو بشنوم؟!
چرا من عبور کردن و پشت سر گذاشتنت رو بلد نیستم؟
چرا واینمیسه دلم؟
هنوزم هر چیزی تو اینستاگرام میبینم دلم میخواد برای تو بفرستم، از خونه که درمیام بهت بگم چند دقیقه میرسم و مقصدم تو باشی، بیام و قصههای روزمو واسه تو تعریف کنم...
داره میشه یه سال، ولی چرا هنوز به این فکر میکنم که صبح پاشم چای دم کنم باهم بشینیم تو اون پارک چای بخوریم و غیبت کنیم؟
هنوز نمیتونم هیچکسو راه بدم، آدما تلاششون رو میکنن و من با شرمندگی اینکه احساسم بهشون متقابل نیست فقط عبور میکنم...
خدا میدونه همه راهی ام رفتم واسه ترک کردنت، واسه فراموش کردنت، ولی یه جایی ته دلم منتظرم معجزه بشه، که بین همهی آدمای دنیا تو منو بخوای، و این دردناکه بنی، خیلی زیاد.
میدونی چی جالبه؟ فکر اینکه یه روزی شاید تو هم دردو کشیدی عذابم میده و فقط خیالم راحته من ندادم این دردو به تو...
تو داری یه ور دیگهی شهر زندگیتو میکنی، و من فقط آرزو میکنم تو توی این حال نباشی، تو مریض نشی، این ویروس جدیدو نگیری که از کار و زندگی بیفتی، که دیگه درد زانوهات نصفه شب بیدارت نکنه، که حالت خیلی خوب باشه، حتی اگه من حالم خوب نیست...
چرا نمیتونم راجع به تو خودخواه باشم؟
بیست و نه سالهام و در آغاز سی سالگی، تنهایی هجوم اورده به تمام تنم. نشستم توی کمد سیاه رنگم و هیچکس حتی دم در نیست که دست بکشد به سرم. راستش من هم درها را قفل کردهام که ورود نکند کسی....
توی یک سال گذشته قد کشیدم، بزرگ شدم اما، یاد گرفتم به خیلی خیابانها نباید دوباره برگشت، خیلی نوشیدنیها دیگر به جانت نمیچسبند، پاستیل و لواشک خوردن را دیگر دوست نداری، ماشینت پناهگاه گریههای بیوقفه است، غمگینی، چون هیچ چیز جای خالی قلب هزار تکهات را پر نمیکند...
چشم که میگذارم روی هم، برگشتهام به آغوش امنم، بوی عطرش مینشیند روی تنم، اما غلت که میزنم تا بچپم توی چهارچوب بازوانش و صورتم را گم کنم توی تنش، نیست شده... و منم، توی کمد سیاه رنگم، با قفل بدون کلید روی در و خاطرات شبرنگی که امان میبرند از آدم و هیچ کسی که نیست بگوید، من همینجا میشینم پشت در...
بیست و نه سالهام و در ابتدای سی سالگی، خواب آلودهام اما چشم نمیبندم که عالم رؤیا گولم نزند، که برنگردم به تصویر یک آرزو، زیر سایهی درختی که تکیه داده به تخته سنگ، توی کمپی که با چادر رنگی و زیر سفرهای بنا شده، در انتظار املتی که توی ماهیتابه روی آتش آماده است، صدای آبی که پنجاه متر دورتر توی رفت و آمد مداوم سنگها را میشوید، و توی آغوشی که تازه از شنا برگشته ولی تو را محکم بین بازوانش نگه داشته که بدانی تنها کمدت همینجاست...
بیست و نه سالهام و روزی یکبار تکههای هزارتکهی دلم را جمع میکنم از کف پارکینگی بزرگ که درختها و صدای آب احاطهاش کردهاند، و حواسم را جمع میکنم که در حین خروج راهم را گم کنم، چون دوباره منم و راهی که اگر بلدش باشم پر است از رنج و درد چون کسی در انتهایش به انتظارم نیست...
رفتهاند و من ماندهام و کلماتی حک شده روی تکههای قلبم و صدای برو، اینجا دیگه هیچکس منتظرت نیست...
بیست و نه سالهام و در عجب، که هنوز زندهام...
موجود عجیبیه آدمیزاد... چون همیشه خودتم خودتو غافلگیر میکنی.
مثلا من فکر میکنم که شجاعت وایسادن جلوی همهی ترسامو دارم، سگارو میگیرم توی بغلم، تنها وایمیسم تو تاریکی محض یه تونل دراز و سکوتو بغل میکنم، از ارتفاع میپرم و با آخرین توانم نعره میزنم، توی اوج یه ظهرگرم تابستون دراز میکشم زیر آفتاب تا شاید با خورشید دوست شم، تو سرمای یه روز برفی میخوابم توی برفا که سرما بره تو همهی جونم، تو بارون شدید خردادماه دنده عقب از یه کوچهی بنبست میام بیرون چون دو تا کوچه پایینتر رفیقم زیر بارونه....
بیترس از شکستنْ سنگ سیزیف رو میگیرم رو دوشم و از کوه میرم بالا؛
اما، دو قدم مونده به قله، سنگ قل میخوره از روی دوشم، خردم میکنه، میشکندم و سرازیری رو سر میخوره رو به پایین کوه.
سنگ سیزیفم شبیه گوسالهی پیرزن سبکه، هرچیام بالاتر میریم رشد میکنه اما سنگینی نداره روی دوشم چون وابستهام بهش، چون ته این راه قراره از دلش اون بتی دربیاد انگار که واسه خودم ساختم، اما ما که هیچوقت به قله نمیرسیم...
میدوئم دنبالش، با تمام قدرت، میخورم زمین و سریع بلند میشم و دوباره میدوئم، مدام فکر میکنم این منم که کندم، شاید کفشام اشتباهه، شاید زورم کم بوده شاید...
میدوئم، با همهی سرعت میدوئم و وایمیسم جلوی سنگ گیانم ولی رد میشه از روم و با صدای التماس هم برنمیگرده و میره و میره و میره و من مچاله شده روی شیب میبینمش که دور میشه و دور میشه و دور میشه...
موجود عجیبیه آدمیزاد، چون فکر میکنه شجاعه ولی از ترس سقوطِ دوباره میره توی نزدیکترین غار و خودشو قایم میکنه، چون تازه میفهمه که این همه سال میترسیده از شکستن و واسه همین همون پایین کوه وایساده بوده، و بعد وقتی یکی دستشو گرفته که وایسه جلوی ترس از شکستن، شکست خورده و حالا، حالا انگار هیچی نمیارزه به این دردی که کم نمیشه انگار، به امید واهیای که توقع داره بت توی ذهنش از دل قطعه سنگ بزنه بیرون و بدوئه سمتش و دردای روی دوشش رو بگیره ازش، بگه ببخشید، بشنوه که بگه ببخشید که من سر خوردم، من خودم خواستم برگردم پایین، تو زورت کم نبود...
آدم فکر میکنه یهجایی ترساش میکشنش، ولی وقتی قایم شده توی غارش، تازه میفهمه میشه تو یه لحظه موند و مرد ولی زنده موند و درد کشید، مثل تکرار مدام جملهی «خبر خوش اینه که یه سال دیگه، ده سال دیگه دوباره تجربهاش میکنی» وقتی پشت فرمونه و هیچ رنگی توی دنیا نمونده.
بلند میشم از جام، دستام، زانوهام، همه جونم زخمه، اما باید از کوه رفت بالا. میرم بالا اما مدام برمیگردم نگاه میکنم که نکنه سنگم یه جایی گیر کرده و باید برم کمکش؟ نکنه داره میاد پشت سرم و فکر میکنه من حواسم نیست بهش؟ فکر میکنم همهی راهو نشونه بذارم که اگه برگشت پیدام کنه، با برگهای زرد، با کندههای چوب، با تصویر گوزنهای کوهی روی تخته سنگا، با صدای آروم یه قصهی آخر شبی، با آخرین رشتههای باقی مونده از جونم، با خون...
آدما دورمو میگیرن که به راهم ادامه بدم، توی گوشم میخونن که بفهم، سنگا شیب کوهو بالا نمیان، که به قله فکر کن، و من چشم میدوزم به جلو ولی خدا میدونه که آدم بعضی ترسا رو با خودش حمل میکنه، که دیگه هیچ سنگی به دوش نگیره چون بعضی دردا هیچوقت تموم نمیشن انگار...
گردنت را که کمی کج میکنی به راست، دست که میکشی روی ریشهای سیاه و سفیدت، برق که میدود توی چشمهایت، خندهام زودتر از نقشهی تو میزند بیرون که میدانم شیطنتی به دنبال این دست به ریش کشیدنهاست.
حرفی که احتمالا حرص من را درخواهد آورد، نکتهای که از لابلای حرفهای من بیرون کشیدی که شبیه بچهای چوب به دست بیفتی به دنبال من هم بازیات و من، بدوم به دنبال تو که یک جایی وسط بازی بپیچم دورت و بخندیم و قهقهه بزنیم انگار که دنیا فقط و فقط گرد ما میچرخد.
تو نقطهی امن منی. این را وقتی میفهمم که میزنم توی ذوقت وقتی چشم دوختهام به خال کنار بینی که جاخوش کرده بالای سمت چپ سبیلت و تو از این میگویی که صبرت تمام شده برای دیدن نوزاد دختر از راه نرسیدهای که احتمالا توی بغلت احاطه میشود از دوست داشتنی که خوب بلدی نشانش دهی.
قهوهی سرد شدهات که را که سر میکشی، یادم میافتد چقدر میترسم از تمام شدن تک تک این لحظهها، از اینکه ذرهای آزارت دهم، از اینکه مدام به نقطهی سیاه زندگیات تبدیل شوم، از اینکه حرفهایم، رفتارم، کارهایم آزارت دهند. دست میاندازم به جلو که دست هایت را بگیرم، که این لحظه، این آن را نگه دارم برای همیشه.
نبات ها را که حل میکنی توی چای من، عمق وجودم میلرزد از اینکه انقدر دوستت دارم، چون حتی ذرهای، لحظهای و آنی از خودم دور نیستم در کنار تو، از اینکه چقدر چیزها به شکل عجیب و شیرینی برایم قابل کنترل نیست و اینکه چقدر این تلاش هر روزهام برای شبیه تو شدن را دوست دارم.
دود سیگارت که میپیچد زیر بینیام، پرت میشوم وسط کهکشان قهوهای رنگ چشمانت، جهان برای لحظهای توقف میکند، و به این فکر میکنم، که تولد تو، مبارکترین اتفاق زمان است، برای من که زندگی به نقطهی پایان رسیده بود، برای من که خندیدن را، زیستن را از یاد برده بودم. من به این فکر میکنم که مهمترین اتفاق زندگی منی، و تولدت مبارکترین اتفاق زمان است.
من بین رگههای چند رنگ چشمانت گم شدهام، جهان برای لحظهای متوقف شده، و دنیا گرد حضور تو میگردد.
به حال که برمیگردم، سیگارت تمام شده، زمان به حرکت افتاده و من غرق اضطرابم از پایان هر لحظه، اما حضور واقعی تو، غرقم میکند در عطر لذت زیستن، و یاداوری اینکه، تولد تو، حضور تو، تو، مهم ترین اتفاق این روزهای منی، و تولدت مبارک من است ، و بس.
۸ تیر ۱۴۰۱، شب تولد تو
انتشار در روزهای پس از تو
« غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است | محمود درویش»
من خودم دیدم رد زخم این طنابعای لعنتی رو روی تنهاتون؛ بعضیا دوش گرفتین این بارو بعضیا ماسکش کردین زدین رو صورتاتون، بعضیا بندش کردین به مچ پاهاتون... سخته ولی به خدا، خسته نمیشین مگه؟
یعنی کلافه نمیشین از درد حمل این همه تظاهر به قوی بودن، به بیخیالی، به آرومی، به خودخواهی، به خیرخواهی، به والد خوبی بودن، به کارمند نمونه بودن، به دغدغه داشتن؟ بسه بابا، بذارین زمین این بارو...
راستش من خستهام از تظاهر به جنگجو بودن، میخوام یه مدت این بارو کلا بذارم زمین، ادا درنیارم بقا مهمه برام، که اگه تلاش کردم و نشد خب مهم نیست پا میشم دوباره میسازم، که نشد که نشد، که این نیز بگذرد....
آره، یه وقتایی این بارو باید گذاشت زمین، حداقل هرچندوقت یه بار، باید ادای آدم قویا رو درنیاورد، باید چپید تو بغل یکی، یا نه اصلا، یه گوشهی اتاق، کند این بالاپوش و ماسکهای احمقانه رو، بغل کرد این خود عریانو، بعد مثلا گوشی برداشت و راحت زنگ زد، یا پنجره رو باز کرد نعره کشید، یا راحت محراب جواد یساری رو گذاشت و تا خود صبح اشک ریخت...
خود دانید نهایتا، ولی بذارید زمین یه وقتا این بارا رو، به دلتون پیش برید، نه این عقل لامصب...
راستش توی خیابونای تهران زیادی 206 هست، همه هم شکل همن، فقط تو بعضی چیزها با هم فرق دارن...
مثلا حد فاصل همت شرق تا ورودی امام علی جنوب، حداقل 43 تا 206 میشه دید که همشونم رنگشون خاکستریه، ولی هیچکدوم اونطور که باید نیستن؛ یعنی یا زیادی نو ان، یا رو دراشون ازین اسفنجای "من نوئم توروخدا توجه کنید" هست، یا پلاکشون اونجوری نیستن که مدنظره. اصلا یه مسئله مهم که باید بهش رسیدگی بشه اینه که 206 و 207 زیادی شبیه همن؛ و اگه آدم از توی آینههای بغل دنبالشون بگرده، یه وقتایی ممکنه اشتباهشون بگیره.
حالا فکر کن این وسط، توی ترافیکی که کلافهات کرده، البته کلافگیت بیشتر به خاطر اینه که حوصله آهنگ نداری ولی سکوت هم کرکننده است، گوشیت اعلام میکنه که "هوی، قرصای شبت یادت نره"؛ بعد باید دست کنی توی کیف سفیدت و ظرف قرص سفید روزای سه شنبه رو پیدا کنی که قرصا رو بندازی بالا حالا شاید دلت آروم تر شد، بعد حرص بخوری از این تجمع رنگ سفید دور و برت.
دوباره از آینه چشم میاندازی به ماشینهای اطراف و میبینی که 206 های سفید خیلی زیادن، 206 های مشکی بیشتر، اما خاکستریها خوشبختانه کمترن؛ با این وجود، هیچ کدوم حرف وسطشون ی نیست، اگه باشه زیر ایرانشون 21 نیست، اگه باشه رانندشون مرد نیست، اگه باشه اون مرد سیگاری نیست، اگر باشه چشمای مرد قهوهای نیست، اگه باشه، اونی که باید نیست...
از حد فاصل شمال امام علی از همت تا ورودی دولت آباد ولی، اونجا که فقط ده دقیقه مونده به خونه، تعداد 206 ها کمتره. البته دقت کردن به ماشینهای اطراف وقتی داری با سرعت صدتا میری و پیچی روی پل چون میخوای اون پرایدی که پشتت نوربالا زد رو بگیری و تلافی کنی یا خشمتو خالی کنی سرش، خیلی راحت نیست، حالا اگه بتونی دقت کنی هم رنگشون خاکستری نیست، اگه باشن حرف وسطشون ی نیست، اگه باشن زیر ایرانشون 21 نیست ، اگه باشن ...
تهش اینکه هیچکس حواسش نیست که توی این شهر شلوغ پلوغ زیادی 206 هست، که همهی 206 و 207 تا زیادی شبیه همن، که بین این همه ماشین پیدا کردن یه 206 خاکستری ایران 21 که رانندش فرد مورد نظرت باشه اصلا راحت نیست، حالا هرچقدرم اتوبانا رو بالا و پایین کنی، که دل لامصب توی همهی گذرگاههای شرقی، جلوی همه ایستگاههای اتوبوس، با بوی همهی هاتداگها و خیلی چیزای دیگه ترک ترک میشه از تنگی.
پس نهایتش اینه که تو این گشت زنیهای مداوم، به قول سید علی صالحی، با صدای خسرو خسروو شکیبایی،
" از خانه که میآیی،
یک دستمال سفید،
پاکتی سیگار،
گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور،
احتمال گریستن ما بسیار است...".