رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفیق جان» ثبت شده است

دفترچه بنفش قفل دار

اولین جمله ای که به چشم می خورد ، این بود : " این دفتر خاطرات تقدیم به بهترین دوستم رؤیا عطارزاده در طول 8 سال " . یک پنجاه تومانی کاغذی نصفه ، که باقی مانده ی پولمان بود و نتواسته بودیم خرجش کنیم و به یادگار نصفش کرده بودیم ، یک تکه کاغذ که ماجرای پنجاه تومنی و نصفه شدنش را رویش نوشته بودیم ، زیر دفترچه قفلی بنفش رنگ ، که در سن و سال و حال و هوای ما که عاشق نوشتن بودیم ، بهترین هدیه هر مادری برای بیست های آخر ترم به دخترش بود ، داخل جعبه بنفش رنگ و گل دار دفترچه ، هدیه ی او بود به من .
 وسط زنگ تفریح ، مرا کشاند گوشه ای و دفترچه را گذاشت توی دستانم . توی دفترچه پر بود از جملات ساده ی عاشقانه . نوشته های شخصی اش را کنده بود و گذاشته بود داخل جعبه ، زیر یک اسفنج سفیدرنگ تکه شده ، و توی باقی صفحات ، در کنار یادگاریهایی که آخر هر سال و ترم ، دفترچه به دست دنبال هم کلاسیها راه می افتادیم و ازشان می خواستیم برایمان بنویسند ، با زبان ساده ی دختربچه ای چهارده ساله و خودکار های اکلیلی رنگ و وارنگ برایم نوشته بود ، که من را به عنوان بهترین دوستش انتخاب کرده و دلیل انتخاب من و نه دیگر رفقای گروه پنج نفره مان این بود ، که با تمام گیر دادن ها و آزار رساندن هایم به او ، همیشه حمایتش کرده بودم . دفترچه را که به دستم داد ، گفت من به ازای تمام سالهای رفاقتمان برای تو نوشته ام ، تو هم در همین دفترچه برای من بنویس !
همان جا تصمیم گرفتم مثل خودش دفترچه را پر کنم از نوشته های صادقانه ام برای او و ، سر سفره ی عقدش ، هروقت که ازدواج کرد ، به عنوان هدیه به خودش برگردانم . به خانه که رسیدم ، دفترچه را گذاشتم توی کتاب خانه ؛ به نیت اینکه حداقل هفته ای یکبار بنویسم برایش . نگرانی ام شده بود اینکه نکند کاغذ های خالی دفترچه تمام شود و حرف های من ، نه . دفترچه که رفت توی کتابخانه ، همانجا ماند ، تا پنج سال بعد ، شب عقدش . شبی که قرار بود دفترچه را به عنوان هدیه به او برگردانم . اما یک صفحه هم ننوشته بودم حتی . دفترچه همان بود که بود ، فقط در طول سالها چند یادگاری دیگر هم در دلش جا داده بود . رفیقم ، تمام اسرار نوجوانی و کودکی اش را سپرده بود به من و من در عوض ، حتی سر قولم به خودم نایستاده بودم . دفترچه و نوشته هایش ، قول و قرارهایم ، سادگی و صداقت و حمایت هایم ، همه را جا گذاشته بودم توی کتابخانه ، کنار چهارده سالگی ام . راهی هم برای جبران نبود . نمی شد که پنج سال دل نوشته را یک شبه توی صفحات دفترچه پخش کرد . توی آینه ، به خود نوزده ساله ام که با سر و روی آرایش کرده آماده رفتن به مهمانی بود ، و به دفترچه ی توی دستم ، دلداری دادم که وقت هست برای جبران و بعد ، دفترچه را گذاشتم سرجایش ته کتابخانه .
سه سال بعد ، یکروز که ایستاده بود جلوی کتابخانه و با وسواس سعی در انتخاب کتابی داشت ، من در گوشه دیگر اتاق ، دعا می کردم که دفترچه بنفش قفل دار را نبیند . حالا حرف های بیشتری داشتم تا برایش بنویسم . بخصوص حالا که دیگر ، روی انگشت دست چپش ، هیچ حلقه ای نبود .


برای نرگس
آبان 1395 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

اخلاق

گیر کرده ایم بین هجمه ای از مرزبندی های اخلاقی و انگار هیچ راه خروجی را بلد نیستیم . این را وقتی حس کردم ، که صبح یک روز پاییزی ام را با دیدن کشته شدن دختری و بی تفاوتی آدم ها آغاز کردم . بعد جلو چشمانم ماموران دختری را بردند و زدند و من هیچ کاری نکردم ! تنها ، وقتی به تنهایی بی مرز خودم در واگن قطار مترو رسیدم ، زدم زیر گریه برای تنهایی دختری که نمی شناختم و شاید شبیه من بود . منقلب شده بودم . ته دلم کلی تصمیمات عجیب و غریب گرفته بودم . که مهربان تر باشم ، آگاه تر ، متوجه تر ، هوشیارتر ! غروب که توی بستنی فروشی با رفقا نشسته بودیم به آیس پک خوری ، دخترک گدا ، کنارمان ایستاد که پول بدهیمش تا بستنی بخرد برای خودش ! من ، همان منی که صبح تصمیمات آگاهانه گرفه بود ، زل زدم توی چشمهایش که ما ، پول نداریم !

همین است ، همین است که می گویم ما گیر کرده ایم توی دنیای تناقضات اخلاقی خودمان ! یک جا چراغ قرمز را رد نمی کنیم به نشانه احترام به قوانین ، جای دیگر در مقابل کتک خوردن یک بی گناه ساکت می نشینیم به تماشا ! اینهمه تناقض ...

چطور تا اینجا را دوام آوردیم خدا عالم است فقط ... فقط کاش  ، ادعامان نمی شد !

23 آبان 1395

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

فریب خوردگان

  • ما انبوه فریب خوردگانیم ، که در دنیاى کوچک خودمان غرق شده ایم . هر از گاهى دستى به دنیاى بزرگ بیرون مى اندازیم ، دامنه ى پرت شده ى خودمان را مى یابیم و بعد... همان آش و همان کاسه ... ما دور افتادگان بلاد امیدیم . اما همچنان مى دویم به سمتش ... ما بازمانده ایم ... بازمانده ى تمام حرف ها و تنهایى هایمان ...
    منطقى نیست این فاصله ها رفیق جان ... این دور بودن ما از هم و همدیگر ... یک جایى ، یک نفر باید ما را ازین دنیاى نفرت و اندوه بیرون مى کشید و خلاصمان مى کرد ، که نکرد..
    ما ، تا کجا باید با دروغ هاى کوله بارمان ، ادامه دهیم ؟ 
    منطقى نیست رفیق جان ، منطقى نیست ... این فاصله ها و سنگینى تنهایى ها ، منطقى نیست .. یک نفر باید باشد ، که پیدایمان کند ... که ما نباشیم ، آن بازماندگانِ تمام دوران ها ...

    رؤیای یک شب پاییز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پسرجان

ببین پسرجان ...

زندگى هیچ وقت آنطور که تو مى خواهى پیش نمى رود ! 
ممکن است تا بیست سال پر باشد از شگفتى و پیشروى و موفقیت هاى ریز و درشت ، اما درست توى آن لحظه که مطمئنى همه چیز سر جایش قرار گرفته ، یک تلنگر ساده زیر پایت را خالى مى کند و نقش زمین مى شوى ... بعد هربار که بلند شوى از جا یا پشت پا مى خورى ، یا سرگیجه مى زندت زمین!
اشتباه پشت اشتباه ، زندگى همه ى برنامه هایت را مى ریزد بهم و قصد مى کند به کوبیدن تو! 
ولى ، همه ى معناى همین زندگى این است که بایستى مقابلش و تلاش کنى و کم نیاورى ! 
خلاصه ى قضیه رفیق جان ، امروز اگر ناامید شدى ، بنشین یک دل سیر گریه کن ، بعد فردایت را امیدوار شروع کن.. امسال نشد ، سال بعد ، فقط کم نیار ، همین ..
#رفیق_جان
#رؤیاى_اول_پاییز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

آنای نیمه ی شب تابستان

آنا کارنینا
من هربار روى شقیقه هایم ، آن هفت تیر مشکى رنگ تمام فلز ساخت آلمان را مى بینم . دست هاى چه کسى روى ماشه است ، نمى دانم . گاهى دست هاى من ، گاهى او و گاهى تک تک این آدم هاى همیشه عصبانى و به ظاهر آرام . ولى هربار ، چشم هایم را مى بندم و بعد شلیک گلوله ، گلوله اى که مى چرخد و از تمام خاطرات حک شده ى توى مغزم عبور مى کند و نمى زند بیرون ، نقش مى بندد روى دیواره ى کنارى سرم و بعد ، باز مى کنم چشم هایم را ...
رفیق جان ، من هربار توى همان اتاقم ، با دیوار هاى تاریک و بلند و سایه هاى کشیده روى دیوار . هربار اما ، طعم گلوله شیرین تر است ، شبیه سیگارى که او کشیده باشى و من استشمام کنم ..
رسیده ام به روزى هزاربار و هربار بعد هر جمله اى که یادم بیاورد ، فرق داشتیم ، فرق داشت ، این زندگى کوفتى مان شاید ، و هر هزاربار ، شیرین تر و خوش طعم ترن گلوله ها ... 
من از صداى قطار و ریل و کوکو ، بیزارم آنا جان ...
دعوتت مى کنم به گلوله هاى بى صدا و بى خون و تصویر ، که درجا ، تمامت مى کنند و هربار جان مى بخشندت انگار ...
بیا ، این بار تو ماشه را براى من بکش ، من براى تو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل