موجود عجیبیه آدمیزاد... چون همیشه خودتم خودتو غافلگیر می‌کنی.
مثلا من فکر می‌کنم که شجاعت وایسادن جلوی همه‌ی ترسامو دارم، سگارو می‌گیرم توی بغلم، تنها وایمیسم تو تاریکی محض یه تونل دراز و سکوتو بغل می‌کنم، از ارتفاع می‌پرم و با آخرین توانم نعره می‌زنم، توی اوج یه ظهرگرم تابستون دراز می‌کشم زیر آفتاب تا شاید با خورشید دوست شم، تو سرمای یه روز برفی می‌خوابم توی برفا که سرما بره تو همه‌ی جونم، تو بارون شدید خرداد‌ماه دنده عقب از یه کوچه‌ی بن‌بست میام بیرون چون دو تا کوچه پایین‌تر رفیقم زیر بارونه....

بی‌ترس از شکستنْ سنگ سیزیف رو میگیرم رو دوشم و از کوه می‌رم بالا؛ 
 اما، دو قدم مونده به قله، سنگ قل می‌خوره از روی دوشم، خردم می‌کنه، می‌شکندم و سرازیری رو سر می‌خوره رو به پایین کوه.

سنگ سیزیفم شبیه گوساله‌ی پیرزن سبکه، هرچی‌ام‌ بالاتر می‌ریم رشد می‌کنه‌ اما سنگینی نداره روی دوشم چون وابسته‌ام بهش، چون ته این راه قراره از دلش اون بتی دربیاد انگار که واسه خودم ساختم، اما ما که هیچ‌وقت به قله نمی‌رسیم...

می‌دوئم‌ دنبالش، با تمام قدرت، می‌خورم زمین و سریع بلند می‌شم و دوباره می‌دوئم، مدام فکر می‌کنم این منم که کندم، شاید کفشام اشتباهه، شاید زورم کم بوده شاید... 

می‌دوئم، با همه‌ی سرعت می‌دوئم و وایمیسم جلوی سنگ گیانم ولی رد میشه از روم و با صدای التماس هم برنمی‌گرده و می‌ره و می‌ره و می‌ره و من مچاله شده روی شیب می‌بینمش که دور میشه و دور میشه و دور میشه...

موجود عجیبیه آدمیزاد، چون فکر می‌کنه شجاعه ولی از ترس سقوطِ دوباره می‌ره توی نزدیک‌ترین غار و خودشو قایم می‌کنه، چون تازه می‌فهمه که این همه سال می‌ترسیده از شکستن و واسه همین همون پایین کوه وایساده بوده، و بعد وقتی یکی دستشو گرفته که وایسه جلوی ترس از شکستن، شکست خورده و حالا، حالا انگار هیچی نمی‌ارزه به این دردی که کم نمی‌شه انگار، به امید واهی‌ای که توقع داره بت توی ذهنش از دل قطعه سنگ بزنه بیرون و بدوئه سمتش و دردای روی دوشش رو بگیره ازش، بگه ببخشید، بشنوه که بگه ببخشید که من سر خوردم، من خودم خواستم برگردم پایین، تو زورت کم نبود... 

آدم فکر می‌کنه یه‌جایی ترساش می‌کشنش، ولی وقتی قایم شده توی غارش، تازه می‌فهمه می‌شه تو یه لحظه موند و مرد ولی زنده موند و درد کشید، مثل تکرار مدام جمله‌ی «خبر خوش اینه که یه سال دیگه، ده سال دیگه دوباره تجربه‌اش می‌کنی» وقتی پشت فرمونه و هیچ رنگی توی دنیا نمونده. 

بلند می‌شم از‌ جام، دستام، زانوهام، همه جونم زخمه، اما باید از کوه رفت بالا. می‌رم بالا اما مدام برمی‌گردم نگاه می‌کنم که نکنه سنگم یه جایی گیر کرده و باید برم کمکش؟ نکنه داره میاد پشت سرم و فکر می‌کنه من حواسم نیست بهش؟ فکر می‌کنم همه‌ی راهو نشونه بذارم که اگه برگشت پیدام کنه، با برگ‌های زرد، با کنده‌های چوب، با تصویر گوزن‌های کوهی روی تخته سنگا، با صدای آروم یه قصه‌ی آخر شبی، با آخرین رشته‌های باقی‌ مونده از جونم، با خون...

آدما دورمو میگیرن که به راهم ادامه بدم، توی گوشم میخونن که بفهم، سنگا شیب کوهو بالا نمیان، که به قله فکر کن، و من چشم می‌دوزم به جلو ولی خدا میدونه که آدم بعضی ترسا رو با خودش حمل می‌کنه، که دیگه هیچ سنگی‌ به دوش نگیره چون بعضی دردا هیچوقت تموم‌ نمی‌شن انگار...