رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوتاه» ثبت شده است

به دنبال امید

نشستیم سر چهارراه ، هر شنبه و سه شنبه . با خودمان گفتیم یکروز بالاخره پیدایش می کنیم . گفتیم حتما یک جایی است همین بیرون ، بین این همه آدم . اما نیامد که نیامد . 
گم تر شد ، دور تر شد ، سخت تر شد ...
بعد کل هفته ، بساط پهن کردیم به انتظار . 
من خسته شدم . امید اما ، ماند سر چهارراه . 
من برگشتم خانه ، نشستم لب تختم ، زل زدم به گوشی شاید امید زنگی بزند که رسید ، پیدا شد ، این است .
یک سال زندگی ام گذشت ، با عکس های او ، فکر بودنش ، شبیه هایش سر چهارراه ...
یک روز اما امید ، از در وارد شد ، دست انداخت دور بازوانم و گفت که یک نفر را کاشته سر چهارراه ، که پیدا شد خبرمان کند .. 
بعد دست در دست هم خوابیدیم روی تخت ، چشم هایمان را بستیم روی اتفاقات و گوش هایمان را گرفتیم . حوصله مردن نداشتیم ، نداریم ، فقط آرزو کردیم صبح که بیدار می شویم ، انگیزه جان ، دست بکند توی موهایمان ، بوسه ای بزند روی پیشانیمان و بگوید آهای! من آمدم . سلام ...

" رویای شبه امیدوار . اسفند 93."

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چند شاخه گل

از قلبم شروع می شود . مثل حجم سنگین و داغی از هوا ، از حنجره ام عبور می کند َ، از کنار بغض نوشکفته ام می گذرد ، می رسد به لب ها و خارج می شود : " مامان ! " خانمی که تا چند لحظه پیش دست هایم را در دست هایش می فشردم ، از کمر خم می شود ، دستی به سرم می کشد و با مهربانی می پرسد : گم شدی کوچولو ؟ یک قدم به عقب و بعد ، رو می گردانم و تا توان دارم می دوم . اما زود می فهمم دویدن یعنی سردرگمی بیشتر . می ایستم و خانم مهربان را می بینم که با تعجب به من نگاه می کند . توی چشم هایش می خوانم که نمی داند باید چکار کند . احتمالا او هم توی چشم هایم می خواند که ترسیده ام به کمک کسی احتیاج ندارم ، که مامانم را گم نکرده ام و اگر هم گم کرده باشم ، خودم می توانم پیدایش کنم . برای همین حتی یک قدم هم بر نمی دارد . نگاهی می اندازم به اطراف . تمام شهر برای دقایقی پر می شود از خانم های چادر سیاهی که با دست چپ گوشه ای از چادر را زیر چانه نگه داشته اند و در دست راست ، دست کودکی پنج ساله را گرفته اند . چشم هایم را می بندم تا چهره ی مامان را ببینم . تصویری مات و نامفهوم از او در مقابل چشم هایم شکل می گیرد و به لحظه نکشیده ،  محو شده و دور می شود . در عوض تصویر خودم را می بینم که از تنهایی و بی کسی زار زار گریه می کنم . یک نفر که دلش برایم می سوزد چند شاخه گل به من می دهد و من که قصه ی دختر گل فروش را خوانده ام ، گل ها را می فروشم و با سودش گل های بیشتری می خرم و سال ها بعد ، وقتی که یک گل فروشی بزرگ دارم ، در روز تولدم ، مادرم را می بینم که آمده به یاد من گل بخرد و من خودم را پرت می کنم در آغوشش و زار زار اشک می ریزم . تصور اشک های بیست سالگی ام ، اشک های من پنج ساله ی سرگردان را سرازیر می کند . خانم مهربان را می بینم که هنوز با مهربانی و کنجکاوی ایستاده و منتظر من است . سرم را پایین می اندازم و به این فکر می کنم که اگر با خانم مهربان بروم چه ؟ شاید مرا تحویل پلیس دهد و شاید هم ببرد به خانه ی خودشان ، بزرگم کند و سالها بعد اعتراف کند که مادرم را می شناخته و می توانسته آن روز مرا به او برساند . بعد درست در یک لحظه ، غرق می شوم در هجوم تصورات مختلف . حالا واقعا نمی دانم که باید چه کنم . چشم هایم را دوباره می بندم تا با یک جیغ بلند تمام نگاه ها را بکشم سمت خودم که دستی ، سر می خورد توی دستم . سرم را که می گیرم بالا ، مامان را می بینم که با دست راست چادرش را زیر چانه نگهداشته و در حالی که با چشمان درشت و قهوه ای رنگش به من زل زده می گوید : خوب ، واسه تولدت چی بخریم ؟ دستش را محکم می فشارم . به خانم مهربان که با اشاره دست ، لباس سرخ رنگی را به خانم بغل دستی اش نشان می دهد ، نگاه می کنم و زیر لب می گویم : چند تا شاخه گل . 

14 تیر 1394
بازنویسی دوم 19 تیر 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل