رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

ماسک

من خودم دیدم رد زخم این طناب‌عای لعنتی ر‌و روی تن‌هاتون؛ بعضیا دوش گرفتین این بارو بعضیا ماسکش کردین زدین رو صورتاتون، بعضیا بندش کردین به مچ پاهاتون... سخته ولی به خدا، خسته نمیشین مگه؟ 

یعنی کلافه نمیشین از درد حمل این همه تظاهر به قوی بودن، به بی‌خیالی، به آرومی، به خودخواهی، به خیرخواهی، به والد خوبی بودن، به کارمند نمونه بودن، به دغدغه داشتن؟ بسه بابا، بذارین زمین این بارو... 

راستش من خسته‌ام از تظاهر به جنگجو بودن، می‌خوام یه مدت این بارو کلا بذارم زمین، ادا درنیارم بقا مهمه برام، که اگه تلاش کردم و نشد خب مهم نیست پا میشم دوباره می‌سازم، که نشد که نشد، که این نیز بگذرد.... 


آره، یه وقتایی این بارو باید گذاشت زمین، حداقل هرچندوقت یه بار، باید ادای آدم قویا رو درنیاورد، باید چپید تو بغل یکی، یا نه اصلا، یه گوشه‌ی اتاق، کند این بالاپوش و ماسک‌های احمقانه رو، بغل کرد این خود عریانو، بعد مثلا گوشی برداشت و راحت زنگ زد، یا پنجره رو باز کرد نعره کشید، یا راحت محراب جواد یساری رو گذاشت و تا خود صبح اشک ریخت... 


خود دانید نهایتا، ولی بذارید زمین یه وقتا این بارا رو، به دلتون پیش برید، نه این عقل لامصب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

هذیان ترافیک

راستش توی خیابونای تهران زیادی 206 هست، همه هم شکل همن، فقط تو بعضی چیزها با هم فرق دارن...

مثلا حد فاصل همت شرق تا ورودی امام علی جنوب، حداقل 43 تا 206 می‌شه دید که همشونم رنگشون خاکستریه، ولی هیچ‌کدوم اونطور که باید نیستن؛ یعنی یا زیادی نو ان، یا رو دراشون ازین اسفنجای "من نوئم توروخدا توجه کنید" هست، یا پلاکشون اونجوری نیستن که مدنظره. اصلا یه مسئله مهم که باید بهش رسیدگی بشه اینه که 206 و 207 زیادی شبیه همن؛ و اگه آدم از توی آینه‌های بغل دنبالشون بگرده، یه وقتایی ممکنه اشتباهشون بگیره.

حالا فکر کن این وسط، توی ترافیکی که کلافه‌ات کرده، البته کلافگیت بیشتر به خاطر اینه که حوصله آهنگ نداری ولی سکوت هم کرکننده است، گوشیت اعلام می‌کنه که "هوی، قرصای شبت یادت نره"؛ بعد باید دست کنی توی کیف سفیدت و ظرف قرص سفید روزای سه شنبه رو پیدا کنی که قرصا رو بندازی بالا حالا شاید دلت آروم تر شد، بعد حرص بخوری از این تجمع رنگ سفید دور و برت.  

دوباره از آینه چشم می‌اندازی به ماشین‌های اطراف و می‌بینی که 206 های سفید خیلی زیادن، 206 های مشکی بیشتر، اما خاکستری‌ها خوشبختانه کمترن؛ با این وجود، هیچ کدوم حرف وسطشون ی نیست، اگه باشه زیر ایرانشون 21 نیست، اگه باشه رانندشون مرد نیست، اگه باشه اون مرد سیگاری نیست، اگر باشه چشمای مرد قهوه‌ای نیست، اگه باشه، اونی که باید نیست...

از حد فاصل شمال امام علی از همت تا ورودی دولت آباد ولی، اونجا که فقط ده دقیقه مونده به خونه، تعداد 206 ها کمتره. البته دقت کردن به ماشین‌های اطراف وقتی داری با سرعت صدتا می‌ری و پیچی روی پل چون می‌خوای اون پرایدی که پشتت نوربالا زد رو بگیری و تلافی کنی یا خشمتو خالی کنی سرش، خیلی راحت نیست، حالا اگه بتونی دقت کنی هم رنگشون خاکستری نیست، اگه باشن حرف وسطشون ی نیست، اگه باشن زیر ایرانشون 21 نیست ، اگه باشن ...

تهش اینکه هیچکس حواسش نیست که توی این شهر شلوغ پلوغ زیادی 206 هست، که همه‌ی 206 و 207 تا زیادی شبیه همن، که بین این همه ماشین پیدا کردن یه 206 خاکستری ایران 21 که رانندش فرد مورد نظرت باشه اصلا راحت نیست، حالا هرچقدرم اتوبانا رو بالا و پایین کنی، که دل لامصب توی همه‌ی گذرگاه‌های شرقی، جلوی همه ایستگاه‌های اتوبوس، با بوی همه‌ی هات‌داگ‌ها و خیلی چیزای دیگه ترک ترک می‌شه از تنگی.

پس نهایتش اینه که تو این گشت زنی‌های مداوم، به قول سید علی صالحی، با صدای خسرو خسروو شکیبایی،

" از خانه که می‌آیی،

یک دستمال سفید،

پاکتی سیگار،

گزیده شعر فروغ

و تحملی طولانی بیاور،

احتمال گریستن ما بسیار است...".  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چپیدن زیر لحاف

یهو می‌بینی همینه که خانم ز همیشه می‌گه مراقب آرزوهایی که می‌کنی باش، مراقب چیزایی که گوش می‌کنی، کتابایی که می‌خونی، فیلمایی که می‌بینی باش... چون یهو مچ خودتو می‌گیری می‌بینی اون آهنگ خانم اَدل رو که باهاش فاز می‌گرفتی و نعره می‌زدی الکی رو، داری زندگی می‌کنی و‌ می‌گی همین، دقیقا همین که ادل می‌گه! دقیقا همین که "ما می‌تونستیم همه چی داشته باشیم، تو قلب و روح منو تو دستات داشتی ولی*..."
به همه می‌گی خوبم، بهترم، دارم گذر می‌کنم، یه هفته است گریه نکردم، ولی تا می‌شینی پشت فرمون دلتنگی خفتت می‌کنه، بغض میاد بالا و تو بلند داد می‌زنی که راه نفس کشیدنت باز شه و بتونی ادامه بدی.
بعد چی می‌شه که خواب خنده‌هاشو می‌بینی؟ اون خنده‌ای که فقط تو بلد بودی صداشو درآری، یا مغز و ناخودآگاه و شیمی بدن چجوری کار می‌کنن که توی رؤیا یه عطر رو بازسازی می‌کنن، که با دل چند تیکه بپری از خواب و حس کنی با اون عطر تو خواب بغلت کرده که بوش مونده روی موهات وگرنه شدنی نیست این قدرت بازسازی، که اگه هست چه چیز ترسناکیه مغز آدمیزاد و مدام ادا درمیاره.
می‌ری سراغ گوشی حواستو پرت کنی، ولی زور هیچ بازی‌ای انقدر زیاد نیست که بکشوندت وسط دنیای خودش، اینستاگرامت ۲۴ تا نوتیف داره ولی خوشت نمیاد بازش کنی، دلت نمیاد بازش کنی؛ آخه مگه اصلا این گوشی به چه دردی می‌خوره دیگه؟ حالا با ابن جغد سبز تا ته دروس فرانسه هم رفتی، تهش که چی؟
می‌چپی زیر لحاف تخت، تو تخت خودتی ولی دلت توی تخت دیگه است، جمع میشی تو بغل خودت، ولی پشتت چسبیده به پشت آدمی که صدای خنده‌هاش و همخونی بلندش با آهنگای قدیمی از گوشت نمی‌ره... توی خونه‌ی شما همه از بوی سیگار بدشون میاد ولی بازوهای تو، بازوهای تو چرا بوی سیگار کمل مشکی می‌دن که انگار صبح زود کنارت کشیده شده؟ 
می‌چپی زیر لحاف تخت، نفس عمیق می‌کشی، شروع می‌کنی به ذکر گفتن، به شکر کردن واسه تک تک خاطره‌ها، به آرزوی سلامتی کردن، دور کردن نگرانی ها، به فکر کردن به لیست کارایی که چیدی امروز انجام بدی، مجموعه کتابای خودیاری که باید تمومشون کنی، فیلنامه‌ی جدیدی که از سر وا کنی می‌خوای بنویسی، ولی یه نفر که محکم از پشت بغلت کرده زیر گوشت حرفایی می‌زنه که ضربان قلبتو تنظیم می‌کنه، بغض می‌چپه تو گلوت، بعد همچنان که ساعت پنج و نیم صبحه، رادیوی مغز باهوش لعنتیت صدای اَدلو پخش می‌کنه که میگه:
"می‌دونم فردایی نیست، دنبال ترحمتم نیستم، ولی اگه این آخرین باره، یجوری بغلم کن که انگار من بیشتر از یه رفیقم برات، چون، اگه من دوباره عاشق نشم چی؟**"

*rolling in the deep
**All I Ask

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل