رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۱۷ مطلب با موضوع «برای یک رفیق» ثبت شده است

این متن قابل انتشار نیست...

گردنت را که کمی کج می‌کنی به راست، دست که می‌کشی روی ریش‌های سیاه و سفیدت، برق که می‌دود توی چشم‌هایت، خنده‌ام زودتر از نقشه‌ی تو می‌زند بیرون که می‌دانم شیطنتی به دنبال این دست به ریش کشیدن‌هاست.

حرفی که احتمالا حرص من را درخواهد آورد، نکته‌ای که از لابلای حرف‌های من بیرون کشیدی که شبیه بچه‌ای چوب به دست بیفتی به دنبال من هم بازی‌ات و من، بدوم به دنبال تو که یک جایی وسط بازی بپیچم دورت و بخندیم و قهقهه بزنیم انگار که دنیا فقط و فقط گرد ما می‌چرخد.

 

تو نقطه‌ی امن منی. این را وقتی می‌فهمم که می‌زنم توی ذوقت وقتی چشم دوخته‌ام به خال کنار بینی‌ که جاخوش کرده بالای سمت چپ سبیلت و تو از این می‌گویی که صبرت تمام شده برای دیدن نوزاد دختر از راه نرسیده‌ای که احتمالا توی بغلت احاطه می‌شود از دوست داشتنی که خوب بلدی نشانش دهی.

 

قهوه‌ی سرد شده‌ات که را که سر می‌کشی، یادم می‌افتد چقدر می‌ترسم از تمام شدن تک تک این لحظه‌ها، از اینکه ذره‌ای آزارت دهم، از اینکه مدام به نقطه‌ی سیاه زندگی‌ات تبدیل شوم، از اینکه حرف‌هایم، رفتارم، کارهایم آزارت دهند. دست می‌اندازم به جلو که دست هایت را بگیرم، که این لحظه، این آن را نگه دارم برای همیشه.

 

نبات ها را که حل می‌کنی توی چای من، عمق وجودم می‌لرزد از اینکه انقدر دوستت دارم، چون حتی ذره‌ای، لحظه‌ای و آنی از خودم دور نیستم در کنار تو، از اینکه چقدر چیزها به شکل عجیب و شیرینی برایم قابل کنترل نیست و اینکه چقدر این تلاش هر روزه‌ام برای شبیه تو شدن را دوست دارم.

 

دود سیگارت که می‌پیچد زیر بینی‌ام، پرت می‌شوم وسط کهکشان قهوه‌ای رنگ چشمانت، جهان برای لحظه‌ای توقف می‌کند، و به این فکر می‌کنم، که تولد تو، مبارک‌ترین‌ اتفاق زمان است، برای من که زندگی به نقطه‌ی پایان رسیده بود، برای من که خندیدن را، زیستن را از یاد برده بودم. من به این فکر می‌کنم که مهم‌ترین اتفاق زندگی منی، و تولدت مبارک‌ترین اتفاق زمان است.

 

من بین رگه‌های چند رنگ چشمانت گم شده‌ام، جهان برای لحظه‌ای متوقف شده، و دنیا گرد حضور تو می‌گردد.

به حال که برمیگردم، سیگارت تمام شده، زمان به حرکت افتاده و من غرق اضطرابم از پایان هر لحظه، اما حضور واقعی تو، غرقم میکند در عطر لذت زیستن، و یاداوری اینکه، تولد تو، حضور تو، تو، مهم ترین اتفاق این روزهای منی، و تولدت مبارک من است ، و بس.

 

۸ تیر ۱۴۰۱، شب تولد تو

انتشار در روزهای پس از تو

 « غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است | محمود درویش»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

ماسک

من خودم دیدم رد زخم این طناب‌عای لعنتی ر‌و روی تن‌هاتون؛ بعضیا دوش گرفتین این بارو بعضیا ماسکش کردین زدین رو صورتاتون، بعضیا بندش کردین به مچ پاهاتون... سخته ولی به خدا، خسته نمیشین مگه؟ 

یعنی کلافه نمیشین از درد حمل این همه تظاهر به قوی بودن، به بی‌خیالی، به آرومی، به خودخواهی، به خیرخواهی، به والد خوبی بودن، به کارمند نمونه بودن، به دغدغه داشتن؟ بسه بابا، بذارین زمین این بارو... 

راستش من خسته‌ام از تظاهر به جنگجو بودن، می‌خوام یه مدت این بارو کلا بذارم زمین، ادا درنیارم بقا مهمه برام، که اگه تلاش کردم و نشد خب مهم نیست پا میشم دوباره می‌سازم، که نشد که نشد، که این نیز بگذرد.... 


آره، یه وقتایی این بارو باید گذاشت زمین، حداقل هرچندوقت یه بار، باید ادای آدم قویا رو درنیاورد، باید چپید تو بغل یکی، یا نه اصلا، یه گوشه‌ی اتاق، کند این بالاپوش و ماسک‌های احمقانه رو، بغل کرد این خود عریانو، بعد مثلا گوشی برداشت و راحت زنگ زد، یا پنجره رو باز کرد نعره کشید، یا راحت محراب جواد یساری رو گذاشت و تا خود صبح اشک ریخت... 


خود دانید نهایتا، ولی بذارید زمین یه وقتا این بارا رو، به دلتون پیش برید، نه این عقل لامصب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

هذیان ترافیک

راستش توی خیابونای تهران زیادی 206 هست، همه هم شکل همن، فقط تو بعضی چیزها با هم فرق دارن...

مثلا حد فاصل همت شرق تا ورودی امام علی جنوب، حداقل 43 تا 206 می‌شه دید که همشونم رنگشون خاکستریه، ولی هیچ‌کدوم اونطور که باید نیستن؛ یعنی یا زیادی نو ان، یا رو دراشون ازین اسفنجای "من نوئم توروخدا توجه کنید" هست، یا پلاکشون اونجوری نیستن که مدنظره. اصلا یه مسئله مهم که باید بهش رسیدگی بشه اینه که 206 و 207 زیادی شبیه همن؛ و اگه آدم از توی آینه‌های بغل دنبالشون بگرده، یه وقتایی ممکنه اشتباهشون بگیره.

حالا فکر کن این وسط، توی ترافیکی که کلافه‌ات کرده، البته کلافگیت بیشتر به خاطر اینه که حوصله آهنگ نداری ولی سکوت هم کرکننده است، گوشیت اعلام می‌کنه که "هوی، قرصای شبت یادت نره"؛ بعد باید دست کنی توی کیف سفیدت و ظرف قرص سفید روزای سه شنبه رو پیدا کنی که قرصا رو بندازی بالا حالا شاید دلت آروم تر شد، بعد حرص بخوری از این تجمع رنگ سفید دور و برت.  

دوباره از آینه چشم می‌اندازی به ماشین‌های اطراف و می‌بینی که 206 های سفید خیلی زیادن، 206 های مشکی بیشتر، اما خاکستری‌ها خوشبختانه کمترن؛ با این وجود، هیچ کدوم حرف وسطشون ی نیست، اگه باشه زیر ایرانشون 21 نیست، اگه باشه رانندشون مرد نیست، اگه باشه اون مرد سیگاری نیست، اگر باشه چشمای مرد قهوه‌ای نیست، اگه باشه، اونی که باید نیست...

از حد فاصل شمال امام علی از همت تا ورودی دولت آباد ولی، اونجا که فقط ده دقیقه مونده به خونه، تعداد 206 ها کمتره. البته دقت کردن به ماشین‌های اطراف وقتی داری با سرعت صدتا می‌ری و پیچی روی پل چون می‌خوای اون پرایدی که پشتت نوربالا زد رو بگیری و تلافی کنی یا خشمتو خالی کنی سرش، خیلی راحت نیست، حالا اگه بتونی دقت کنی هم رنگشون خاکستری نیست، اگه باشن حرف وسطشون ی نیست، اگه باشن زیر ایرانشون 21 نیست ، اگه باشن ...

تهش اینکه هیچکس حواسش نیست که توی این شهر شلوغ پلوغ زیادی 206 هست، که همه‌ی 206 و 207 تا زیادی شبیه همن، که بین این همه ماشین پیدا کردن یه 206 خاکستری ایران 21 که رانندش فرد مورد نظرت باشه اصلا راحت نیست، حالا هرچقدرم اتوبانا رو بالا و پایین کنی، که دل لامصب توی همه‌ی گذرگاه‌های شرقی، جلوی همه ایستگاه‌های اتوبوس، با بوی همه‌ی هات‌داگ‌ها و خیلی چیزای دیگه ترک ترک می‌شه از تنگی.

پس نهایتش اینه که تو این گشت زنی‌های مداوم، به قول سید علی صالحی، با صدای خسرو خسروو شکیبایی،

" از خانه که می‌آیی،

یک دستمال سفید،

پاکتی سیگار،

گزیده شعر فروغ

و تحملی طولانی بیاور،

احتمال گریستن ما بسیار است...".  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

کارخانه رؤیاها

چشم باز کردم به صدایی توی سرم که گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد.  

چهار صبح که با تپش قلب و ترس از مردن و درگیری ذهنی چگونه مواجه شدن با مرگ خودم به خواب رفتم، فکرم نمی رفت به سمت دیدن چنین خوابی. توی خواب باران می ­آمد، مثل هوای بیرون. شهر را آب گرفته بود و ما، که همه ­مان راهی سفری بودیم بی ­پایان، جمع شده بودیم خانه ننه، که باران آرام بگیرد، و راه بیفتیم. زیاد بودیم، جمعی جوانک و کلی خردسال و چندتایی هم از پدر و مادر هایمان. و من توی خواب او را دیدم. انگار ناخودآگاهم، دست برده باشد به عمیق ­ترین لایه­ های این کهنه دفتر ذهن، یا دویده باشد بین راهروهای خاک گرفته آرشیوی، تا هرچیزی که سپرده بودم به پروسه فراموشی، توی این خواب جاگذاری کند.  انگار دنبال اهرم فشاری بوده باشد، که زورش برسد تمام استرس های قبل خواب را چال کند یک گوشه. لمس لحظات ساده بود، احساسات به سطحی ­ترین شکل ممکن رو آمده بود و من، هیچ ترسی نداشتم از دوست داشتن و ابراز و داد زدنش.

توی خواب برایم نانی پخته بود که اسمش را گذاشته بود پنکیک چینی، یا شاید چیزی عجیب ­تر. طعم نان شمال مغردار دارچینی می­ داد، از آن­هایی که توی سرما، وقتی پاهایت نیم ­متر فرو رفته توی برف، باید از یک ننه لیلای کنار جاده بخری و با تخم مرغ آبپز و چای شیرین بزنی به رگ.

توی خواب انگار آخرالزمان بود، اما من دیگر از مردن و مواجهه با آن و تمام افسانه­ های تنهایی در قبر و خوردن سر به سنگ لحد و ما بقی، نمی­ ترسیدم. نشستیم جلوی پدری که سرمایه ­گذاری کند برایمان، که پنکیک ­های دارچینی را بفروشیم و پولدار شویم و برویم سفر. 
عین بچه­ ها، توی کوچه، سر یک بازی کودکانه می ­دویدیم دنبال هم و من، خجالت نمی ­کشیدم از کودک بودن، از دویدن، از بلند بلند خندیدن.

چشم که باز کردم از خواب، قلبم آرام بود، تپشش منظم. صدای توی سرم می ­گفت، عاشق بودن توی خواب چه حال خوبی دارد. بعد دوباره ضربان قلبم رفت بالا، ترس و تنش و هیجان دوید توی جانم. یادم آمد بیدارم، زنده ­ام، باید با زندگی واقعی مواجه شوم. آن­جایی که دوست داشتن دیگران، قانون و شرایط و باید و نباید دارد؛ آن­جایی که باید بسنجی رفیق کسی باشی، یا عاشقش.

پتو را کشیدم روی سرم، سرم را فرو بردم گوشه ­ی دیوار، انگار که رویاهایم فرار کرده ­اند به آن سمت. چشم­هایم را محکم روی هم فشار دادم، شاید راهی بیایم و خواب­ هایم فرار نکردند و این­بار ماندند توی دنیای واقعی.

9 آذر 1399

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

مقوله چرت اقتصاد هنر

نشسته ­ام روی سکوی مقابل درب ورودی پشت ­صحنه، یک دستم به گوشی است و با دست دیگرم جلد چرمی عطر داخل کیفم را محکم نگه داشته ­ام؛ انگار که با هر یک کلمه ­ی الهه، عطر هم تصمیم دارد از کیفم بپرد بیرون و تا خود خانه بدود. فکرش را می­ کردم که الهه اینطور پشت تلفن سرم داد بکشد، همانطور که زهرا با ترحم گفته بودم فکر خوبی نیست، همانطور که خودم می ­دانستم عطر برای دوستی که دعوتت کرده تئاترش را  ببینی، کادوی زیادی بزرگی است. چه فکری کرده بودم؟ اینکه با کادو دادن قرار است ناگهان حرف­های نگفته ­ی شش ساله را بزنم؟ یا اینکه با یک نگاه به حرف می­ آمد که آره من هم توی تمام آن­ سال ­ها دوستت داشتم و هنوز هم دارم و بیا عین بچه ­ی آدم کنار هم بمانیم؟ این حرف ­ها از کجا توی سرم رژه می­ رفت؟ فیلم­ های کمدی رمانتیکی که از روز اول دانشجوی سینما شدن تصمیم گرفتم دیگر نگاه نکنم که مثلا جهان­ بینی ­ام رنگ و بوی حرف ه­ای به خود بگیرد؟

الهه حجت را تمام می ­کند که "نکن رؤیا، نکن، خودتو کوچیک نکن". کاش لااقل شکلات خریده بودم، یا دی­ وی ­دی یک موسیقی خوب. من که خوب می ­دانستم بیشتر از هرچیز موسیقی را دوست دارد. نقطه ­ی تلاقی همه ­ی خاطرات مشترکی که گره­مان می ­زد به هم، موسیقی بود. از اولین روزی که توی آن زیرزمین نمدار شانه به شانه، پشت پیانو ­ایستادیم به همخوانی خطوط متفاوت یک قطعه و تمرین بیان، تا تمام خاطرات مشترکی که بعدها بی­واسطه ­ی آن زیرزمین برای هم ساختیم، تا تمام شب­ هایی که برای رسیدن به مترو سوار ماشینش می ­شدم و توی راه حتما من تازه جوان را با آهنگی که نشنیده بودم شگفت زده می ­کرد، تا روزی که توی سالن مولوی، توی آخرین صحنه­ ی مراسم قطع دست در اسپوکن مک دونا، خود را آتش زد و در پس زمینه let her go گروه پسنجرز پخش شد و من فکر کردم، که هیچ وقت آهنگی زیباتر از این ساخته نشده، موسیقی همیشه نقطه ­ی اتکای ما بود.

تکیه­ می ­دهم به ستون وسط لابی. صدای زهرا می­ پیچد توی سرم که " چرا یک حس باید شش سال کش بیاد”. من و وسواسم متخصص اتمام روابط نصفه و نیمه­ ایم. اما حالا من اینجا چه غلطی می­ کنم؟ چرا یکبار نگفتم تا تمامش کنم؟ چرا تمام آن ­بارهایی که وسط روز دعوتم می ­کرد کافه ببینمش، که ابراز دلتنگی کند، عین احمق ­ها یک دوست و ینگه همراهم بود که تنها نمانیم و حرف­ هایمان همانطور چال شده بماند؟ درست مثل آن عصر بهاری، که روی شیب غار نشستیم کنار هم و برعکس همه که ریخته ­های اجرای دو ساعت قبل­مان را جمع می ­کردند، فقط حرف زدیم و حرف زدیم و من، کنار هر کلمه ­ی بی ­ربطی که از دهانم خارج می ­شد، احساسم را زیرپایم چال می ­کردم که نکند بفهمد، اصلا اقتصاد تئاتر و موسیقی و اوضاع هنر برایم اهمیتی ندارد اگر او نباشد.

سرم را که بالا می ­برم، آنجاست، با لبخند پر از غرغرش ایستاده و خیره شده به من. شیرینی عجیبی می­دود توی جانم، درست مثل لحظه­ ای که قبل از شروع نمایشم از لای در آمد تو که برایم آرزوی موفقیت کند، یا وقتی برای بازی نقش اول نمایشنامه ­خوانی ­ام آمد و من، دوباره فرصت داشتم کنارش باشم، ببینمش. تمام آن­چه که می­خواستم هم شاید همین بود، میل کودکانه و ته­ نشین شده در دلم، میل به اینکه دوستش بمانم حتی شده از دور. قدم بر­می ­دارم به سمتش، که با یک نگاه می ­فهمم تنها نیست. ناگهان پرت می­شوم روی شیب غار، صدای بچه ­ها از آن پایین کنار آتش به گوش می ­رسد و من تنهایی به این فکر می ­کنم که اقتصاد هنر، مقوله چرت و مزخرفی است، وقتی تو نباشی. 

رؤیا عطارزاده اصل

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

خانه، سکوت، عطر شیرین شربت.

توی خانه صدای رشید بهبودف می ­پیچد، کوچه­ را آبپاشی کرده، سماور را پرآب و قندها را شکسته و گذاشته توی قندان نقره ­ی براق. من اما، نشسته ­ام روی مبل و زل زده ­ام به پنجره و منظره ­ی ساختمان چهارطبقه ی روبرو؛ و پرت شده ­ام وسط یک خانه ­ی شلوغ.
توی حیاط خانه، دخترعموها حلقه زده ­اند دور عمه و دستور پخت کوکوی قارچ یادداشت می ­کنند. دخترعمه ­ها روسری بر شانه، تناژ رنگ موی هم را بررسی می­ کنند. عروس ­ها فلان پیج اینستاگرام را به هم معرفی می ­کنند و  از اینکه چقدر بهمان برنامه تلویزیون به درد نخور است حرف می ­زنند. من اما ایستاده ام توی چهارچوب در راهرو، یک چشمم به حیاط و دیگ برنج و بوی مرغ و نوه هایی است که کاهوی سالاد خرد می ­کنند، و یک چشمم توی اتاق پی بحث سیاسی مردهاست. دلم اما پیش بچه ­هاست، که توی راهروی کوچک تنگ دل هم نشسته ­اند و به ترک دیوار می­خندند. درست در همین لحظه، دست ننه را روی شانه ­ام حس می­کنم که بی سروصدا رفته بیرون و از ترس کم آمدن چیزها یواشکی و ریز ریز خرید کرده. لبخند می ­زند و یاعلی گویان، می رود به حیاط و همه به احترامش از روی زمین نیم ­خیز می­ شوند.  صدای زنگ که به گوش می ­رسد، یکی از دخترعموها می­ دود سمت آشپزخانه، یک لیوان شربت توت فرنگی می ­گذارد توی سینی و سینی را می ­دهد دست یکی از نوه­ ها که ببرد برای فرد تازه از راه رسیده. دخترک از کنارم که رد می ­شود، عطر شربت می­زند زیر بینی ­ام. میخکوب می­ شوم و دلم می ­خواهد درست توی همان لحظه تا ابد بمانم.
پلک که می ­زنم، سرمای دلتنگی می­ دود زیر پوستم. هنوز نشسته ­ام روی مبل، زل زده ­ام به پنجره و منظره­ ی ساختمان چهارطبقه روبرو، اما دیگر صدای بهبودف شنیده نمی ­شود. خانه در سکوت فرو رفته، و تنها عطر شربت توت فرنگی به مشام می ­رسد، انگار که یک نفر سینی به دست از کنارم رد شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

مرباى توت فرنگى


در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، هفت ساله ام. مامان صبح زود مرا به خانه ى زن عمو آورده. صبحانه مى خوریم، اما بازى نکرده زن عمو روسرى سرم مى کند که برویم بازار؛ پس چهارشنبه است. از سر بازار که راه مى افتیم، من دست زهرا را محکم مى گیرم که گم نشوم، مهدى اما جلو جلو مى رود، مى دود حتى، و سرک مى کشد در بساط همه ى فروشنده ها. زهرا هم دست مرا محکم گرفته، چون من امانتم. ما هم قدم با زن عمو راه مى رویم، زن عمویى که همیشه قدم هاى کوتاه کوتاه بر مى دارد و تند تند راه مى رود و هدفمند. از قبل مى دانیم، آمده ایم توت فرنگى بخریم. مهدى چشمش مى افتد به یک اسباب بازى فروش. اصرار مى کند به خریدن انگشتر آب پاش پلاستیکى و مى خردش که باقى روز اسیرمان کند. من اما چشمم به دنبال میوه فروش هاست، شبیه زن عمو دنبال جعبه هاى توت فرنگى مى گردم، که زهرا یادآورى مى کند شب تولد مهساست و باید هدیه اى برایش بخریم. پس نوزدهم خرداد است. از بساط لاک فروش، دو لاک شبیه هم مى خریم. یک لاک به رنگ پوست پیازى که تازه همان روز نامش را مى شنوم و یک لاک با رنگى شبیه به همان ولى از نوع نمازى، که با کشیدن ناخن روى آن به راحتى کنده مى شود. مشغول حساب کردن پول لاک هاییم، که زن عمو با چند جعبه ى بزرگ توت فرنگى پشت سرمان ظاهر مى شود. وقت رفتن است
از لحظه ى رسیدن به خانه، مهدى مى رود به کوچه به بازى با انگشتر آب پاشش، زن عمو و زهرا توى حیاط مشغول مى شوند به درست کردن مربا و شربت توت فرنگى، و من مى ایستم در بالکن در طمع خوردن توت فرنگى هایى که پاهایم را پر از کهیرهاى قرمز رنگ مى کنند
عصر عمو مرا در آغوش مى گیرد، توى خانه ى دخترش سمیه، مرا کنار خودش مى نشاند، و بخاطر لاک پوست پیازى که هدیه آورده ام طورى با افتخار به من نگاه مى کند که احساس کنم شایسته ترین برادرزاده ى دنیام.
در شیشه ى مرباى توت فرنگى را که باز مى کنم، بیست و چهارساله ام. بیست و چهارساله اى که انگار روزهاست در هفت سالگى گم شده
١٥ اردیبهشت ١٣٩٨
#رؤیاى_بهار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

استرس

صبح نشد برات بنویسم،ولى باید بگم اینارو.
من هیچ وقت تو زندگى استرس امتحان نداشتم.در بدترین حالت صبح امتحان درس مى خوندم و قبول هم مى شدم.بهم مى گفتى: خداى بى خیالى. 
ولى یه بار سر یه امتحان فیزیک بدجورى حالم بد شد. توى اون سالن کنفرانس زیرزمین دبیرستان دکتر حسابى نشسته بودم پشت صندلى و با اینکه کلى درس خونده بودم مطمئن بودم هیچى یادم نمیاد. با این حال میخواستم خونسرد باشم،آروم انگار که اصلا برام مهم نیست. تو اما قیافه ام رو که دیدى فهمیدى. اومدى وایسادى کنارم سرتو خم کردى و بى هیچ حرف اضافه اى گفتى: تکرار کن. یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الى ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی. 
انگار که آب روى آتش،همون شد. من اون امتحان رو با ١٩ قبول شدم. 
ازون جاى زندگى ام ،هربار خیلى ترسیدم، هربار فکر کردم تو بدترین نقطه وایسادم و مضطرب شدم، هر وقت خواستم برم روى یه پله جدید، صدات پرت شد تو سرم. همون آوا،همون آیه، همون لحن. 
امروز صبح نشد برات بگم، ولى باید بهت بگم حالا که این فصل زندگى ات تموم شد و باید برى روى پله بعدى، من مطمئنم برات که فردا روز بهتریه و درهاى بیشترى قراره به روت باز شن. به همون آیه قسم. همین. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تکرار

دستانش را مى گذارد پشت سرش . نشسته روى زانو ، پشت به من . صدایش مى زنم که " برگرد" . بر نمى گردد ، تنها شبیه به موجودى که سنگى بزرگ بر دوش داشته باشد ، به سختى مى ایستد ، همچنان که دستانش را گذاشته پشت سر . نگاهش مى کنم . قامتش صاف است و کشیده . بازوانش مى لرزند اما کشیدگى شکل دستانش ، اجازه نمى دهد که فکر کنم ترسیده

"برگرد" .بر نمى گردد. تصور مى کنم که چشمانش را بسته ، لب هایش را فشار مى دهد روى هم و توى سرش تکرار مى کند " عیبى نداره ... عیبى نداره" . فکر مى کنم که شاید هم کلت فلزى ساخت سوئد را نزدیک به سرش حس مى کند و فکر مى کند که چند ثانیه وقت دارد تا آهنک مورد علاقه اش را زیر لب بخواند . اما خوب مى دانم که نترسیده

انگشتم را آرام مى گذارم پایین تر از کتف چپش . فکر مى کنم که چقدر دلم مى خواست ، در همین لحظه ، با همین برخورد کوچک ، توى این نقطه از وجودش جا مى شدم . بعد محکم بغلش مى کردم ، دستم را مى گذاشتم روى لبهایش و من به جاى او بلند مى گفتم عیب نداره ... عیب نداره ...

انگشتم را مى کشم عقب ، اسلحه را مى گذارم روى سرش ، داد مى زنم که برگرد

برمى گردد . توى چشمهایش پر از اشک است . توى چشمهایم پر از اشک است . هر دو ترسیده ایم . چشم هایمان را مى بندیم ، ماشه را مى کشم و تمام

به فاصله حسرتى کوچک ، او دوباره پشت به من نشسته روى زانو ، دستهایش را گذاشته روى سر و من با کلت سوئدى سردم در دست ، به این فکر مى کنم که کدام یک از این تیرها ما را به دنیاى واقعى بر مى گرداند


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تویی دیگر

میگه آدم ها قبل از هرچیز تو دنیاى ذهنى شون با هم زندگى مى کنن .. انگار که تو لحظه ى اول آشنایى شون ، تو حتى صدم ثانیه ها ، سالها توى ذهنشون با هم زندگى مى کنن ... با هم مى خندن ، عاشق مى شن ، سر طعم بستنى و انتخاب فیلم تو سینما دعوا مى کنن ، سر اتفاق هاى مهم با هم قهر مى کنن ، ناز همو مى کشن و دست تو دست از خیابونا رد میشن ... 

اما همین دنیاهاى تو سراشونه ، که رابطه هاى واقعى رو خراب مى کنه ، چون بهم که مى رسن مى بینن طرف مقابلشون اصلا شبیه اون چیزى که باهاش سالها زندگى کردن رو آرزو کردن نیست ... 

خیلى وقتا زور الکى مى زنن ، واسه شبیه کردن هم به رویاهاشون اما ، خیلى وقتا هم نمى شه .. 

مى گیرى چى مى گم ؟ 


اینارو مى گه و من به این فکر مى کنم ، که یه جایى توى دنیاى واقعى مى تونستیم خوشبخت باشیم اگه این راه رو بارها تو سرامون طى نکرده بودیم و مدام به بن بست نخورده بودیم ...

اینارو مى گه و سرشو مى انداره پایین و من چشمامو مى بندم تا توى زندگى دومى توى سرم دستاشو بگیرم و بسپرمش به خدا...

عکس از : رؤیا عطارزاده اصل
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل