رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

سکوت مهرماه

لج کرد با من . نشستیم کف اتاق و زل زدیم به دستهای هم . هم او بود و هم من و هم سکوت . دستهایمان را گذاشتیم کنار هم و او برایمان گفت . گفت که تا ریشه های احساست سفت نشده ، بکن این دندان هوس را . روی ذرات هوا ، طرحی از او کشید و گفت که ببین برای تو هم ماندنی نیست ، مثل تصویرش ، محو می شود از مقابل چشم هایت یک هو . گفت بفهم که حرف ها ، حتی اگر ثبت شوند بازهم مدرک نیستند ، تغییر می کنند ، تا به عمل برسند هزار شکل می شوند . گوشم را کشید که بفهمم چند رو پیام و چند خط دیدار کوتاه ، مهر نیست . 
بعد ، محکم خواباند در گوشم . سوختم و اشک ریختم و او گفت که درد سوختن ، از شکستن دل ریشه می گیرد و می دود زیر پوست و به هوا که می خورد آتش می زند جانت را . گفت دلت را سنگ کن . 
بعد ، زل زد توی چشم های سکوت . سکوت برخاست و ساک خودش و مهر ماه را جمع کرد . بعد دستش را گرفت و رفتند سمت در . قبل از رفتن ، نگاهم کرد و گفت ، قلبت را سنگی کن ، ذات انسان کار را خراب می کند . بعد هم کلی خبر بد را گذاشت توی دامنم و رفت . 
چند لحظه بعد ، آقای آبان ماه که از در آمد تو ، بی هیچ حرفی پیشانیم را بوسید ، مرا در آغوشش فشرد . بعد موهایم را که نوازش می کرد گفت ، زر زد این مهر ماه لعنتی . حلش می کنیم دو تایی . تو فقط ، مراقب قلبت باش ، که اگر زیر رگبار اسیدی غم و حسد و تنهایی سوخت ، از جنس عشق بسوزد ، مرغوب و خوش رنگ ، نه مثل یک تکه سنگ بی ارزش ، سیاه ...
بعد ، من مانده بودم و عطر آقای آبان در هوای اتاقم و فکر اینکه ، چرا ، وقتی می دانی مشکل از خود توست ، دردهایت بیشتر فرو می روند توی جانت ...

" رویای آشفته - اول آبان 1393 "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چهار و چهل و دودقیقه صبح

ساعت 4:42 صبح .

محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .

احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ، مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد . توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم دور بشم ازش .  توی خواب عینک می زنه ، عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .

توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل . همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو. بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .

بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست ، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟ نمی دونم ... همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .

عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم . گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین بار کی خوابش رو دیدم . دوره ... تاریخ دوریه .

فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .

فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ، اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش فاتحه می خونی و این مضحکه . 

ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم خوابید . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل