گفت خسته شدم از عینک... بیا یه مدت بذاریمش کنار. گفتم
قبول.عینکو گذاشتیم توی کیف و درشو بستیم. نگاه که کردیم ، دنیا عجیب شد و هیجان
انگیز، پر از نورای درخشان و چهره های کج و معوج. کلی راه رفتیم و خندیدیم و
خندیدیم.آفتاب خورد تو چشمون اما ، دست کردیم تو کیف عینک آفتابی برداریم ،عینک
طبی برداشتیم و تا زدیم بچشم ، دیدیم وسط اتوبانیم و خبری از خورشید نیست. نور،نور
ماشینیه که زیر چرخ هاش له شدیم...
به
همین راحتی....
"رویا ، سرظهر ، با عینک!"
کتاب را می زنم کنار . هر از چند گاهی نگاهی به گوشی های زوار دررفته ام می اندازم تا مطمئن شوم در فاصله های کوتاه مطالعه ام ، کسی به یادم بوده یا نه ! قوطی نوشابه مشکی ام را از این طرف میز هل می دهم آن طرف میز . به این فکر می کنم که اگر در این چرخش های دورانی نوشابه به روی لباسم بریزد چه کار کنم ؟! اهمیتی دارد ؟ قرار ساعت 3 کنسلش کرده بودم . حاضر نبودم حتی یکبار دیگر در زندگی ام به آن فکر کنم ....
نوشابه را نگه می دارم و کتاب را می کشم جلو و دوباره شروع می کنم . اما انگار حوصله مطالعه هم ندارم . دخترهای میز بقلی با تعجب نگاهم می کنند . بهشان لبخند می زنم . با لبخند زورکی جوابم را می دهند و رو برمی گردانند . ساعت 3 شده . عقلم می خواهد تا شب روی این صندلی و پشت این میز تنها بشینم و بنویسم و کتاب بخوانم و نوشابه بخورم ! اما ساعت 3 است . مغزم دستور را صادر کرده . پایم نمی کشد بلند شوم و آشغال بدست از در سلف خارج شوم و دخترهای میز بقلی را با تعجب شان تنها بگذارم . اما دلم ... توی خیابان است . دم کتاب فروشی ایستاده و این پا و آن پا می کند . نمی داند خیابان را بالا برود یا پایین . چشم به ساعت می دوزد . ساعت 3 است .
دختر میز جلویی می کوبد روی میز . بلند بلند می خندد : " واقعا ؟! مگه میشه ! " دختری که کنارش نشسته و عینک بزرگی زده آرام تر و با احتیاط می گوید : " اگه نمی شد که نمی گفتم ! "
دلم می خواهد راجع به این دخترها قصه سازی کنم ، راجع بهشان فکرکنم که پسر میز پشت سری بلند فریاد می زند : " اینجاست ؟!! چطور ؟! ... " استرس و نگرانی تسخیرم می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . تصویر دختری که روبرویم نشسته بر ساعتم افتاده . چشم به جایی دوخته و هر چند لحظه مثل آدم هایی که مسخ شده اند از ظرف جلویش سیب زمینی برداشته و در دهان می گذارد و تا سیب زمینی بعدی یک عمر به نقطه ای خیره می شود !
کتاب را دوباره جلو می کشم و نی نوشابه را نزدیک دهانم می کنم . نوشابه ام تمام شده اما . داستان کتاب هم ! به ساعت نگاه می کنم . هنوز 3 است . هنوز استرس و ترس رهایم نکرده . هرچند لحظه سرم را بر می گردانم و به در نگاه می کنم . ساعت تکان نمی خورد . قرص نیستم اما وسایلم را جمع می کنم . حواسم پرت دلم می شود که هنوز سر کوچه ایستاده و ساعت 3 است .
دلم را صدا می زنم که برگردد . رو بر می گرداند به سمت من اما سایه ای آشنا پشتش هویدا می شود . نزدیک و نزدیک تر . مغزم انگار از فرماندهی تعطیل شده . هر لحظه به یک شوک بزرگ نزدیکتر می شوم که ناگهان دستی روی شانه ام می خورد . " کجایی تو ؟ مگه یه ربع به 4 کلاس نداری تو ؟! " نگاهش می کنم . آیداست . زل زده به من و با عصبانیت نگاهم می کند . به دختر روبه رو نگاه می کنم . سیب زمینی هایش تمام شده و با گوشی بازی می کند . به ساعتم نگاه می کنم . هنوز 3 است . " آیدا ، ساعت چند ؟! " با تعجب نگاهم نمی کند :" ساعت خواب ! 4 ! بدو دیگه ... " گوشی هایم را برمی دارم و قبل از گذاشن در جیبم چک می کنم . خبری نیست . هیچ کدام هم شارژ ندارند . نه این یکی ، نه آن یکی !
23 مهر 1391
نشسته ام روی صندلی جلوی ماشین و بیست و دو ساله ام .
بیست و دو ساله ام و با شنیدن یک موزیک لعنتی ، حسرت می خورم .
حسرت هجده سالگی . بیست و دو ساله ام و حسرت هجده سالگی را می خورم...
حسرت چهره ها ، لحظه ها و صداهایی که دلتنگشان می شوم . حسرت خنده هایی که انگار
هیچ وقت شبیه به آنها نبوده و نیست . حسرت حرف هایی که گفته شده و نشده و حسرت ،
روزهایی که با استرس تلاش کرده ام برای عبور از آنها و حالا ، حسرتشان را می خورم
...
به ثانیه نرسیده ، اما ، پنجاه ساله ام و حسرت هجده سالگی را می خورم ، شبیه کنده
شدن یک تکه از جان و گم کردنش وسط زمین و زمان ...
به پنجاه نرسیده ، این حسرت ها ، این دلتنگی ها خفه مان می کنند یک روز . شبیه زهری که گرد زمین
ناخالصی اش شده باشد ، ذره ذره ذره ، خفه مان می کنند تا جایی که زنده بمانیم و
فقط خاطره داشته باشیم ... یک جای منطق این قضیه اشکال دارد . اگر قرار بود که
همیشه این گذشته لعنتی کنارمان راه بیاید و دستمان به او و دست هایش نرسد ، چه
کاری بود ؟ بهتر نبود به همان آلزایمر های بلند مدت اکتفا می کردیم و می شدیم آدمک
های زمان حال و بس؟
باور کن این شکنجه حسرت و دلتنگی ، همان شکنجه موعود دنیوی است ..
بیست و دوساله ام و در قالب پنجاه سالگی ام ، دلم کنده می شود برای روزهای سخت و
سرخوشانه و پر از اشک و آه و غرغر هجده سالگی . برای یک پراید سیاه رنگ ، شش نفر
آدم و بلند بلند همخوانی کردن با به روزترین موزیک سال ...
اصلا لعنت به این آهنگ های پرخاطره ...
17 شهریور 1395
چاله ای بود به عمق دو یا سه سال . خرگوش جان هم ایستاده بود یک کناری و زنجیر ساعتش را می چرخاند . من از خرگوش ها متنفر بودم اما این یکی کلاه داشت ، نقابدار و مشکی . ته چاله که سقوط کردم ، دیدم خواب بوده ام ، خواب می دیده ام . به ظهر نرسیده فهمیدم ، عاشق شده ام . عاشق آن یکی که کلاه داشت ، نقابدار و مشکی .
flash fiction . رویا . 24 آذر 1393
لحظه ای هست که می رسی به اوج تلخی های یک فیلم ، نزدیک های
دقیقه پنجاه و خرده ای . وقتی که بدبختی ها انقدر رشد کرده اند که می رسند به نقطه
اوج و شخصیت اصلی ، ماگ مشکی رنگی به دست می گیرد و لب پنجره می ایستد و در حالی
که زل زده به زوج های خندان خیابان ، یا آدم های موفقی که بطور اتفاقی در حال
گذرند ، فکر می کند . به تمام توقف های بیجا ، تمام تصمیم های نادرست وحرف های
اشتباهش . درست در همین دقایق ، تمام اتفاقات اطراف کمرنگ می شود . از تنوع لباس
هایی که یک نفر حتی در اوج ناراحتی می تواند بپوشد گرفته تا مکان های مختلفی که آن
آدم تنها و خسته و ناراحت را در خودش جا می دهد ، همه چیز منتهی می شود به روزمرگی
های شخصیت اصلی که انگار تا الان پشت دوربین ها مخفی بوده . همه چیز کمرنگ می شود
. آنقدر که ، دست می بری به کنترل و فیلم را می زنی جلو . یا اینکه چشمانت را می
بندی و خودت را می سپاری به موسیقی دردناکی که غصه های شخصیت اصلی را همراهی می
کند و منتظر می شوی تا برسی به دقیقه شصت و پنج و اتفاقات خوش . جایی که یک حرف ،
یک اتفاق ساده وسط خیابان ، شخصیت اصلی فیلم را مجبور می کند تمام خیابان را بدود
، برگردد عقب و خوشی هایش را در اغوش
بگیرد ، ببوسد و احتمالا جام طلای مسابقه ای چیزی را ببرد بالای سرش .
به پایان که می رسی ، نفس عمیق می کشی و خیال می کنی که همیشه یک دقیقه شصت و پنج
هست که شخصیت اصلی قصه ، بیفتد در مسیر خوشبختی . خیال می کنی ، همیشه یک نفر ، یک
اتفاق یا یک نشانه هست که به مسیر عادی برت گرداند . اما حواست نیست که گاهی ،
فیلم ها بیشتر طول می کشند . دقیقه شصت و پنج شان تبدیل می شود به دقیقه صدو بیست
. که گاهی فیلم ها پایان باز دارند و گاهی ، در زانری ساخته شده اند که پایان خوش
در آن معنی ندارد . که گاهی فیلم ها ، جایی در دنیای واقعی ، همان جایی که تو در
آن زندگی می کنی ، ندارند .
حواست نیست و همین بی حواسی ، کم طاقتت می کند . خوش و خندان تا لحظه ی اوج می
رساندت و وقتی به خودت می آیی ، روی زانو نشسته ای ، زل زده ای به گوشه ی آسمان و
زار زار برای دقیقه های بی هدف و دردناکت اشک می ریزی .
وقت های تماشای فیلم ، باید حواست را خوب جمع کنی . جایی هست که باید تلویزیون را
خاموش کنی ، ساعت مچی ات را باز کنی و بندازی کناری ، بروی سراغ کتری . یک لیوان
چای سبز ، یا سیاه ، برای خودت بریزی و به این فکر کنی ، که در دنیای واقعی ،
هیچکس برای رسیدن به عشقش ، از دیوار بالا . . .
21 خرداد 1394 . پایان باز
رویا دلزده از دقیقه ها
از قلبم شروع می شود . مثل حجم سنگین و داغی از هوا ، از حنجره ام عبور می کند َ، از کنار بغض نوشکفته ام می گذرد ، می رسد به لب ها و خارج می شود : " مامان ! " خانمی که تا چند لحظه پیش دست هایم را در دست هایش می فشردم ، از کمر خم می شود ، دستی به سرم می کشد و با مهربانی می پرسد : گم شدی کوچولو ؟ یک قدم به عقب و بعد ، رو می گردانم و تا توان دارم می دوم . اما زود می فهمم دویدن یعنی سردرگمی بیشتر . می ایستم و خانم مهربان را می بینم که با تعجب به من نگاه می کند . توی چشم هایش می خوانم که نمی داند باید چکار کند . احتمالا او هم توی چشم هایم می خواند که ترسیده ام به کمک کسی احتیاج ندارم ، که مامانم را گم نکرده ام و اگر هم گم کرده باشم ، خودم می توانم پیدایش کنم . برای همین حتی یک قدم هم بر نمی دارد . نگاهی می اندازم به اطراف . تمام شهر برای دقایقی پر می شود از خانم های چادر سیاهی که با دست چپ گوشه ای از چادر را زیر چانه نگه داشته اند و در دست راست ، دست کودکی پنج ساله را گرفته اند . چشم هایم را می بندم تا چهره ی مامان را ببینم . تصویری مات و نامفهوم از او در مقابل چشم هایم شکل می گیرد و به لحظه نکشیده ، محو شده و دور می شود . در عوض تصویر خودم را می بینم که از تنهایی و بی کسی زار زار گریه می کنم . یک نفر که دلش برایم می سوزد چند شاخه گل به من می دهد و من که قصه ی دختر گل فروش را خوانده ام ، گل ها را می فروشم و با سودش گل های بیشتری می خرم و سال ها بعد ، وقتی که یک گل فروشی بزرگ دارم ، در روز تولدم ، مادرم را می بینم که آمده به یاد من گل بخرد و من خودم را پرت می کنم در آغوشش و زار زار اشک می ریزم . تصور اشک های بیست سالگی ام ، اشک های من پنج ساله ی سرگردان را سرازیر می کند . خانم مهربان را می بینم که هنوز با مهربانی و کنجکاوی ایستاده و منتظر من است . سرم را پایین می اندازم و به این فکر می کنم که اگر با خانم مهربان بروم چه ؟ شاید مرا تحویل پلیس دهد و شاید هم ببرد به خانه ی خودشان ، بزرگم کند و سالها بعد اعتراف کند که مادرم را می شناخته و می توانسته آن روز مرا به او برساند . بعد درست در یک لحظه ، غرق می شوم در هجوم تصورات مختلف . حالا واقعا نمی دانم که باید چه کنم . چشم هایم را دوباره می بندم تا با یک جیغ بلند تمام نگاه ها را بکشم سمت خودم که دستی ، سر می خورد توی دستم . سرم را که می گیرم بالا ، مامان را می بینم که با دست راست چادرش را زیر چانه نگهداشته و در حالی که با چشمان درشت و قهوه ای رنگش به من زل زده می گوید : خوب ، واسه تولدت چی بخریم ؟ دستش را محکم می فشارم . به خانم مهربان که با اشاره دست ، لباس سرخ رنگی را به خانم بغل دستی اش نشان می دهد ، نگاه می کنم و زیر لب می گویم : چند تا شاخه گل .
14 تیر 1394
بازنویسی دوم 19 تیر 1394
خواب آلوده که می شود ، موهای سرش هم شروع می کنند به خارش . برای همین ، همیشه یک گوشه و کنار ماشینش ، برسی با دانه های سرتیز پیدا می شود . از آن آدم هایی نیست که با چشم های نیمه باز پشت فرمان بنشیند ، اما وقتی تنها ده کیلومتر مانده تا مقصد ، نمی زند کنار جاده تا کمی بخوابد ، در عوض برس قرمز رنگش را می گیرد به دست و با آن دستی که روی فرمان نیست ، موهایش را شانه می کند و احتمالا توی دلش ، رخت خواب گرم و نرمی را تصور می کند که در مقصد ، منتظر اوست . از روی همین اخلاقش می توان ساعت خوابش را هم فهمید . یعنی اگر وسط یک مهمانی باشد و عقربه های ساعت یازده شب را رد کرده باشند ، از روی تعداد دفعاتی که سرش را می خاراند ، می توان حداکثر زمانی را که برای رسیدن به بالشت مقاومت خواهد کرد ، تخمین زد . هرچقدر هم زودتر بخوابد ، زودتر برای وعده غذایی میان خوابش بیدار می شود . اصولا برای وعده میان خواب یک لیوان شیر یا یک سیب را هم به هرچیز دیگری ترجیح می دهد . البته ، این بدان معنا نیست که بد غذاست یا دایره خوراکی های مورد علاقه اش محدود است . شبیه جویی سریال " دوستان " نیست اما ، آدم شکمویی است . هر نوع غذایی را دوست دارد . به آدم ها هم پیشنهاد می کند ، برای شکمشان خسیسی نکنند . میزان گرسنگی اش هم قابل حدس است . هرچقدر چشم هایش ریز تر باشد ، یعنی عصبی تر است ، هر چقدر هم بیشتر عصبی باشد ، بیشتر گرسنه است . در چنین مواقعی ، باید سریع از غذا و خوراکی تامینش کرد تا به داد زدن نرسد . چون با اینکه خیلی اهل داد زدن نیست و غیر از دفعاتی محدود ، آن هم در عنفوان جوانی ، دست به یقه نشده و اعتقاد به گفت و گوی تمدن ها دارد ، اسید معده اش که رییس شود ، حواسش از بلندی صدایش هم پرت می شود .
بد اخلاق نیست اما جدی است . شبیه چندلر سریال " دوستان " نیست اما وقتی
همه چیز رابه شوخی می گیرد ، جدی کردنش کاربلد می خواهد . کمی تا قسمتی نژادپرست
است . آدمهای سیگاری و دودی را از فاصله پنجاه متر تشخیص می دهد . دوربین چشم هایش
عالی است . برای همین اگر خواستی چیزی از او پنهان کنی ، باید بگذاری درست مقابل
چشم هایش . البته نیازی به این کار نیست . آنقدری که او برایت احساس احترام و
اطمینان قایل می شود ، خودت به خودت اجازه پنهان کردن چیزی از او را نمی دهی . به
هیچ عنوان هم وارد فضای شخصی ات نمی شود . نه که حواسش به تو نباشد ، هست اما تا
وقتی خودت نخواهی ، داخل کارها و زندگی ات نمی شود . زورت نمی کند که چه کسی باشی
اما خوب اعتقادات خودش را دارد ، بدش نمی آید شبیه اعتقاداتش شوی . دیمن سالواتوره سریال " خاطرات خون
آشام " نیست اما هروقت و هرجا که بخواهی به سرعت برق خودش را به تو می رساند
تا کنارت باشد . خیلی لجباز است . شبیه راس سریال " دوستان " نیست ، اما
اگر چیزی را بخواهد تا بدست نیاورد بی خیالش نمی شود . مواظب باش پروژه زندگی اش
نشوی ، که تا پشیمانت نکند و پرونده ات را نبندد ، دست از سرت بر نمی دارد . در
این مورد دیده شده که برای اتفاقی که همه از آن می گذرند ، جاسوس بازی درآورده ، با
پلیس و وکیل مشورت کرده ، دست به کارهای خطرناک زده و حتی ، از خواب و خوراک
افتاده تا به حقش برسد . پس حواست باشد ، پروژه به دستش ندهی . وقتی هم قولی از او
می گیری ، به حافظه اش اطمینان نکن . اصلا شبیه شرلوک هولمز نیست ، سرش هرچقدر
شلوغ تر ، حافظه اش هم ضعیف تر .
عاشق هنر است . هر از چند گاهی هم هوس یادگیری یک کار هنری به سرش می زند . سنتور
، آواز ، نقاشی ، حتی تئاتر . دقت هم که بکنی ، کارهای فنی اش را هم با هنر مخلوط
می کند . اصلا زندگی اش ظرافت دارد . عاشق هوا و کوه و پرنده و زمین است . شبیه
نارنجی پوش نیست ، اما زباله های ول شده روی زمین ، برایش نقش جبهه های رایش سوم
اواخر جنگ جهانی دوم را دارند .
شبیه بارنی سریال " آشنایی با مادر "
نیست اما زندگی اش باید افسانه ای باشد . چهل و سه سال زندگی اش ، پر است
از اتفاقات عجیب و غریب و گاها باور نکردنی . سوپرمن یا اسپایدرمن یا بتمن نیست
اما مطمئن است که در عالم واقعیت پرواز کرده ، یا راه رفتن عادی جوانی هایش چیزی
بوده شبیه ، کاری که بچه مچه های امروز اسمش را گذاشته اند پاکور . به خاطره بازی
هم که می افتد ، سعید و جلیل را کم دارد تا یک شب به یاد ماندنی بسازد . شبی که
آخرش منتهی می شود به رقصیدن ، کاری که خوب بلد است . مایکل فلتلی نیست اما به قول
گفتنی ، همه جور رقصی بلد است ، در طرح ها و انواع مختلف . از ترکی و گیلکی بگیر تا رقص پا . لهجه
های زیادی هم بلد است ، تقریبا تمام لهجه های ایران را می داند . همه جای دنیا هم دوست
و آشنا دارد .
فرشته نیست . اشتباه کردن را می داند . با این وجود از خودش راضی است چون جبران
کردن و ساختن را هم خوب می داند . مغرور است شاید ، اما شبیه آقای دارسی نیست . بلد
است برای محبت کردن ، غرورش را زیر پا بگذارد . آنقدر که به حرف دختر هفت ساله اش
، کارمندی را ببوسد ، بگذارد کنار و بزند توی دل کار آزاد و سرشلوغی های همیشگی . برای
همین هم راحت می شود عاشقش شد . اما نه در یک نگاه ، مثل خیلی مردها . برای عاشقش
شدن ، ارزشش را دارد که وقت بگذاری ، بشناسی اش . تا بفهمی شبیه هیچ مرد دیگری
نیست .
بابای ما ، شبیه هیچ کس نیست . هیچ ربطی به هیچ یک از ابرقهرمان های قصه ها و فیلم
های مشهور ندارد . از قهرمانی فقط یک چیز دارد . اسم شناسنامه ای اش را ، قهرمان ،
که حالش را بهم می زند . فرشته نیست ، قهرمان نیست ، اسطوره نیست اما انسان است . انسانی
با اخلاق های بد و خوب و ویژگی های منحصر به فرد .
بابای ما ، از معدود انسان های باقی مانده نسل بشر است . از آنهایی که آمده تا
زندگی کند ، عشق بورزد و بخاطر چیزهای الکی ، دست از رفتن و رسیدن برندارد . هیچ
ربطی به مردان جذاب و فوق العاده فیلم ها ندارد ، اما اگر یک تصویر واقعی از
بهترین انسان ، جذابترین مرد واقعی دنیا خواستید ، همه ی ویزگی های خوب دنیا را
بگذارید کنار هم تا بتوانید او را تصور کنید .
بابای ما لنگه ندارد ، اما خوب که نگاهش کنی ، تو را یاد تمام عاشقانه های دنیا می
اندازد . عاشقانه ای برای یک عمر .
12 اردی بهشت 1394 / 13 رجب 1436 / رویای پدر
صدای ضبط را زیاد می کنم . می زند روی شانه ام که یعنی :" کمش کن مامانت خوابه ! " زل می زنم به چهره و نگاه عاقل اندر سفیهش و دستم را می گذارم روی چرخونک صدای ضبط و صدایش را تا جایی که نگاهش به حالت عادی برگردد ، کم می کنم . آفرینی می گوید و سرم را با دست هل می دهد تا مثل همه ی راننده های معمولی دنیا ، چشم به جاده بدوزم و حواسم باشد که نکند یک وقت خانواده را به پیک نیک ناخواسته ای وسط دره ببرم .
صدای ضبط که کم می شود ، حوصله ام سر می رود . برف های یخ زده کنار جاده هم ، کاملا متقاعدم می کنند که پایین دادن شیشه ماشین و بازی با دکمه آن ، چندان کار عاقلانه ای نیست . بغیر از صدای پیانو و خواننده ی بینوایش که لابلای خرخر مامان و هشدار های پی در پی بابا در خواب گم شده اند ، صدای موتور براووی قرمز رنگی که جلوی ماشین در حال حرکت است و چندان اصراری برای افزایش سرعتش ندارد و خیال بابا را راحت کرده چون من جرات سبقت گرفتن از موتور را ندارم ، فضا را پر کرده است .
راننده ی موتور کلاه کاسکتی قرمز رنگ هم روی سرش گذاشته. ولی بابا که موتور براوو داشت ، کلاه سرش نمی گذاشت . شاید آن روزها ، کلاه مد نبود ، یا زور پلیس آنقدری زیاد نبود ، یا شاید بابا نمی خواست مدل موهایش خراب شود ولی در هر صورت ، کلاه سرش نمی گذاشت . من عاشق موتور سواری با بابا بودم و خوشحال ، از اینکه بابا ، هر روز صبح مرا می رساند مدرسه و برعکس باباهای دیگر که وقتی کلاهشان را از سرشان برمی داشتند موهایشان بهم ریخته بود ، موهای مرتب و شانه کرده داشت . یادم می آید آن روزها ، آقاجون ، پدربزرگم ، پژوی 405 داشت . بعضی روزها هم مرا می رساند مدرسه و از آنجایی که بچه ها ، فرق پژوها را با هم نمی دانستند جلوی همه می گفتند پدربزرگ من پژو 206 دارد . ولی من ، موتور براوو بابا را بیشتر دوست داشتم . احساس اینکه بابا می گذاشت من دختر کوچولویش جلوی موتور بنشینم و گاز بدهم و کلی جیغ بزنم و ادای آدم بزرگ ها را در بیاورم ، آنقدر وسیع بود ، که روزهای خراب شدن موتور کنار خیابان و هل دادنش و عصبانیت های بابا را شیرین ببینم . وقت هایی بود ، که دیر می رسیدم ، مثل همیشه ، بعد تا از در وارد می شدم بیست جفت چشم زل می زدند به من و بالاخره یکی شان زبان باز می کرد :" با چی اومدی امروز ؟ " زل می زدم توی چشمهایش که : " به تو چه ؟ " و او با درصد بالایی از رو ادامه میداد :"یعنی میگم با ماشین بابابزرگت اومدی ؟! " و من ، با خنده ی بی انتهایی جواب می دادم :" نخیرم! با موتور بابام ! تازه بابام گذاشت تا اینجا هم خودم برونم ... کلی هم گاز دادم!!! " و غرق ذوق و خوشحالی پشت می کردم به دوستی که حالا بوی سوختن دماغش کلاس را پر کرده بود .
خواب آلوده ، در حالی که جایش را روی صندلی جا به جا می کند ، می زند روی دستم :" حواست به موتوری باشه ... "
و دوباره مست خواب می شود . زیر لب جوابش را می دهم :" تو بخواب ، من حواسم هست . " و به روبرو نگاه می کنم . راننده موتور تنها نیست . پسربچه ی کوچکش ، پشتش نشسته و سرش را تکیه داده به کمر پدرش و کلاه کاسکت بزرگی را که مدام روی سرش لق می خورد با دست نگه داشته . مادرش نیز ، که پشت سرش نشسته ، با یک دست او را نگه داشته و دست دیگرش را گذاشته روی شانه همسرش و هر چند لحظه یکبار ، دنباله شال آبی رنگش را جمع می کند .
مامان ، هیچ وقت سوار موتور نمی شد . من و بابا ، روی موتور همگام مامان می رفتیم و وقت هایی که من کلی گاز می دادم و از او جلو می زدیم ، بابا دعوایم می کرد و دور می زدیم و دوباره کنار هم راه می رفتیم . قدیم ترها هم که موتور نداشتیم و راه خانه آقاجون تا خانه خودمان را ، من روی شانه های بابا می نشستم ، مدام باعث می شدم مامان عقب بیافتد از ما . چون مامان مسئول رساندن لوازم مورد نظر من در حین عملیات حمام کردن بابا در راه خانه بود و وقتی من شیر آب را باز می کردم و سرش را می شستم ، او باید از زیر چادرش ، صابون های تخیلی مان را به من می رساند و وقتی من هزار بار کله بابا را چنگ می زدم ، او هم باید هزار بار به من صابون می رساند و برای اینکه ادای درآوردن صابون از کیفش ، واقعی به نظر برسد ، عقب می افتاد ! در این حین هم بابا مثل یک نوار ضبط شده ، باید همان هزار بار آواز " دست کوچولو ، پا کوچولو " یی را که من بعد ها هیچ وقت بیت بعدش را یادم نیامد ، می خواند .
موتوری ، جلوی یک قهوه خانه ، می زند کنار و من ناخواسته از او جلو می زنم . صدای موتور که از پس زمینه حذف می شود ، بابا از خواب می پرد : " موتوریه کو؟!!! " و من توضیح می دهم که خودش کنار زد و توسط حواس پرتی و نابلدی من له نشد!
صدای خرخر مامان هنوز می آید . بابا هم ضبط را خاموش و کلاه اسکاتلندی اش را روی سرش جابجا می کند و می خوابد. و من چشم به جاده می دوزم و زور می زنم ، تا شاید بیت بعدی " دست کوچولو پا کوچولو " یادم بیاید ...
اول بهمن 1391
چاپ شده در دو ماهنامه " عروسک سخنگو "
شماره 297-298 مرداد و شهریور 1395
با نام " موتور بابام "
باید در همان روز اول ، چیزی ساده تر از یک دکمه برای احساسات تعبیه می شد . یک دکمه ، که در کنار یک مانیتور کوچک قرار می گرفت و در مواقع لزوم قادر بود به تشخیص انرژی های نا خالص و اصطلاحا فالس ، و در شناسایی امواج نابسامان و همیشه معلق در هوا ، خصوصا نوع همیشه شناور در جو که عمدتا هیچ گاه در پایگاه هیچ کس ثابت نمی مانند ، دقیق و بی رحمانه عمل می کرد . یک دکمه ، که زحمات گره گشایی از یک سیستم عامل پیچیده و پیشرفته به نام مغز که همزمان هم اعمال ابتدایی حیات را مدیریت می کند ، هم به کارهای روزمره می رسد و هم بافت های روابط و احساسات را به هم گره می زند و گاها جرواجر می کند را به جان بشر نمی انداخت و با یک کلیک ساده ، مشخص می کرد که حالا در این لحظه ، در مقابل این آدم و امواج حاصله از چشمان و رفتار و حرف هایش ، باید ابراز صبوری و شور و شعف کرد ، یا از کنارش به سادگی گذشت ، و یا متقابلا از امواج آن چنینی بهره برد . باید در همان روز اول چیزی ساده تر از یک دکمه ، شبیه یک دانای کل درونی برای گونه ی کم حوصله ی آدمی شکل می گرفت تا در همان لحظات ابتدایی آشنایی و دریافت امواج ، تکالیف شخص مورد نظر را در راستای غلط هایی که باید انجام دهد ، روشن می کرد .
باید در همان روز اول ، سردر مغز آدم یک تابلویی می زدند که " ورود بیجا ممنوع " ، تا احساسات آدم با هر بار برخورد تق به توق ، مثل بچه ای که خواب بد دیده و مدام و بی هوا سر از اتاق پدر و مادرش در می آورد ، مزاحم مغز و فعالیت هایش نشود و یاد بگیرد روی پای خودش بایستد و خواب های بدش را با یک لیوان آب خنک خوردن ، به رودخانه ی جاری زمان بسپارد و بگذرد از کنارشان .
مدیریت انگار ، از همان روز اول ضعیف بوده و حواس پرت ، و منجر شده به اینکه آدم ها بروند سراغ خودشان ، کلی زور بزنند و به همان مغز بیچاره فشار بیاورند برای مدیریت احساسات بی منطق و بیافتند به صرافت چه کنم چه کنم . شاید هم مدیریت ، حواسش جمع بوده ، که اگر این طفل گریز پا ، حبس می شد توی یک اتاق و سرگرم بازی های خودش ، آن والدین پر جنب و جوش ، چه مشغله ها که نمی زاییدند روی دست خودشان .
به هر حال ، مدیریت کار خودش را کرده . حالا ، یک نفر باید بیاید و کنار مدرک دکترای شکلات ، دکترای وایب شناسی انسانی طراحی کند و در تمامی مقاطع تحصیلی یک درس بنیادی پایه گذاری کند ، به نام " کی ، به چه نیت و چطور به دیگران ابراز احساسات کنیم تا اشتباه برداشت نکنند ! " و علاوه بر ارشاد و تعیین جرایم سنگین برای آن موج های همیشه شناور در جو ، فکری برای طراحی آن یک دکمه و مانیتور کوچکش بکند .
با تشکر
28 مرداد 1393