رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

تویی دیگر

میگه آدم ها قبل از هرچیز تو دنیاى ذهنى شون با هم زندگى مى کنن .. انگار که تو لحظه ى اول آشنایى شون ، تو حتى صدم ثانیه ها ، سالها توى ذهنشون با هم زندگى مى کنن ... با هم مى خندن ، عاشق مى شن ، سر طعم بستنى و انتخاب فیلم تو سینما دعوا مى کنن ، سر اتفاق هاى مهم با هم قهر مى کنن ، ناز همو مى کشن و دست تو دست از خیابونا رد میشن ... 

اما همین دنیاهاى تو سراشونه ، که رابطه هاى واقعى رو خراب مى کنه ، چون بهم که مى رسن مى بینن طرف مقابلشون اصلا شبیه اون چیزى که باهاش سالها زندگى کردن رو آرزو کردن نیست ... 

خیلى وقتا زور الکى مى زنن ، واسه شبیه کردن هم به رویاهاشون اما ، خیلى وقتا هم نمى شه .. 

مى گیرى چى مى گم ؟ 


اینارو مى گه و من به این فکر مى کنم ، که یه جایى توى دنیاى واقعى مى تونستیم خوشبخت باشیم اگه این راه رو بارها تو سرامون طى نکرده بودیم و مدام به بن بست نخورده بودیم ...

اینارو مى گه و سرشو مى انداره پایین و من چشمامو مى بندم تا توى زندگى دومى توى سرم دستاشو بگیرم و بسپرمش به خدا...

عکس از : رؤیا عطارزاده اصل
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

سکوت مهرماه

لج کرد با من . نشستیم کف اتاق و زل زدیم به دستهای هم . هم او بود و هم من و هم سکوت . دستهایمان را گذاشتیم کنار هم و او برایمان گفت . گفت که تا ریشه های احساست سفت نشده ، بکن این دندان هوس را . روی ذرات هوا ، طرحی از او کشید و گفت که ببین برای تو هم ماندنی نیست ، مثل تصویرش ، محو می شود از مقابل چشم هایت یک هو . گفت بفهم که حرف ها ، حتی اگر ثبت شوند بازهم مدرک نیستند ، تغییر می کنند ، تا به عمل برسند هزار شکل می شوند . گوشم را کشید که بفهمم چند رو پیام و چند خط دیدار کوتاه ، مهر نیست . 
بعد ، محکم خواباند در گوشم . سوختم و اشک ریختم و او گفت که درد سوختن ، از شکستن دل ریشه می گیرد و می دود زیر پوست و به هوا که می خورد آتش می زند جانت را . گفت دلت را سنگ کن . 
بعد ، زل زد توی چشم های سکوت . سکوت برخاست و ساک خودش و مهر ماه را جمع کرد . بعد دستش را گرفت و رفتند سمت در . قبل از رفتن ، نگاهم کرد و گفت ، قلبت را سنگی کن ، ذات انسان کار را خراب می کند . بعد هم کلی خبر بد را گذاشت توی دامنم و رفت . 
چند لحظه بعد ، آقای آبان ماه که از در آمد تو ، بی هیچ حرفی پیشانیم را بوسید ، مرا در آغوشش فشرد . بعد موهایم را که نوازش می کرد گفت ، زر زد این مهر ماه لعنتی . حلش می کنیم دو تایی . تو فقط ، مراقب قلبت باش ، که اگر زیر رگبار اسیدی غم و حسد و تنهایی سوخت ، از جنس عشق بسوزد ، مرغوب و خوش رنگ ، نه مثل یک تکه سنگ بی ارزش ، سیاه ...
بعد ، من مانده بودم و عطر آقای آبان در هوای اتاقم و فکر اینکه ، چرا ، وقتی می دانی مشکل از خود توست ، دردهایت بیشتر فرو می روند توی جانت ...

" رویای آشفته - اول آبان 1393 "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

چهار و چهل و دودقیقه صبح

ساعت 4:42 صبح .

محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .

احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ، مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد . توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم دور بشم ازش .  توی خواب عینک می زنه ، عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .

توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل . همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو. بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .

بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست ، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟ نمی دونم ... همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .

عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم . گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین بار کی خوابش رو دیدم . دوره ... تاریخ دوریه .

فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .

فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ، اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش فاتحه می خونی و این مضحکه . 

ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم خوابید . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

جواب آزمایش

فکر کرد مغزش شبیه به جوانى است که در گرماى مرداد ماه ، نشسته باشد جلوى شومینه و هربار که غصه ها به سراغش بیایند ، لرز بگیرد و لایه اى کت به لباس هاى تنش اضافه کند . انگار که با هر تکه لباس، لایه هاى زیرین دم کنند و بیشتر به او بچسبند و تنش بیشتر رو به انحلال برود اما لرز کم نشود . انگار که هر لایه ، تکه اى از ترس ها و نداشته ها و گذشته نابود شده است . 

صداى دکتر را شنید که گفت" گوشیت رو بگیر ، بده مامانت نگهش دارى تو که هى مى زنى شیشه اش رو مى شکونى " . گوشى را پس گرفت ، جواب آزمایش را از سایت دانلود کرده بود و نرفته بود نسخه پرینتى را تحویل بگیرد . نگران بود حالا که خودش از سر بى خیالى با نسخه PDF آمده ، نکند دکتر هم جواب آزمایشش را ، تنها بخاطر پول ویزیت ، سرسرى بگیرد . شبیه همه ى پسرانى که حالا مى فهمید ، به خاطر دختران دیگر به او ، به او نزدیک شده اند و در لحظه هاى وابستگى سرسریش گرفته اند . 

دکتر دفترچه را باز کرد و در حال نوشتن بلند بلند گفت : "هیچیت نیست . فقط معده ات اوضاع اش خرابه ، که اونم امپرازول مى نویسم . با یه آمپول ."

دفترچه را بست و داد دستش . لبخندى الکى زد و خارج شد . توى ذوقش خورده بود . توقع داشت دکتر سرى تکان بدهد و ابراز ناامیدى کند تا او ، ته دلش امیدوار شود . هدفون ها را گذاشت توى گوشش . تلاش کرد درد آمپول را تصور کند . بعد کم کم همه ى درد هاى زندگیش جلوى ذهنش نقش بست . انگار که کمدى از لباس هاى بافت، در برابر جوانى لرز گرفته .

#رویاى_مرداد #دست_نوشته 

٢ مرداد ١٣٩٦

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پرتگاه

"مى دونستى پرنده ها شیشه ها رو نمى بینن ؟" مى خندد که یعنى ، نه. "نمى بینن ، براى همین ممکنه موقع پرواز بخورن به یه شیشه و ، تموم..." نگاهم مى کند . متعجب و پرسان . نگاهم را مى دزدم و خیره مى شوم به روبرو . دستش را مى اندازه پشت سرم که به او نگاه کنم ، برمى گردم ؛شبیه آدمکى که دسته چوبى فرو کرده باشند توى سرش تا عروسک گردان ، راحت تر کنترلش کند . "مرگ عجیبیه، فکر کن دارى توى دنیاى خودت پرواز مى کنى، بعد مى رى سمت مقصدت، یه دشتِ  سرسبز و قشنگ ، خندون خوشحال ، بعد یهو ... فقط مى دونى مشکل کجاست ، بعضى وقتا نمى میرن پرنده ها، با سر شکسته مى افتن یه گوشه ، هى زل می زنن به هوا که ببینن چى شد ، اشتباهشون کجا بود ، اصلا چجورى ندیدن و نفهمیدن، ولى نیست که نیست ..." سکوت مى کند، سکوت مى کنیم ، انگار که به احترام تمام پرنده هاى خورده به شیشه . 

دستش را مى کشد روى گونه هایم ، چشمهایم ، ابروى شکسته ام . دسته ى چوبى عروسک گردان را از سرم مى کشد بیرون و مى ایستد . چوب را توى دستانش بازى مى دهد و مى گوید :

" کاش لااقل آدم ها شیشه ها رو مى دیدن ..."

چوب توى دستش را پرت مى کند سمت شیشه روبرو. 

چشمانمان را که باز مى کنیم ، همه جا پر از خون و شیشه است . مى ایستد پشت خط شیشه ها، لبه ى پرتگاه ، و دستش را دراز مى کند که : 

حالا میشه پرید .... 📷@fatemeh_sohani

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تهران

اون مرد خوابیده روى تخت رو مى بینى؟ شبیه تو نیست ؟

یا اون زنى که ساق پاش تیر خورده ؟ یا اون دخترى که شهید شده؟ 

براى من همه ى اونا شبیه تو ان . تو نشستى اینجا کنارم و دستت رو گذاشتى روى شونه ام ، نگاهت به نگاهمه ، حواست پیش منه و حالت خوبه اما ، من مطمئنم اون مرد تیر خورده تویى .

من دارم به اون لحظه اى فکر مى کنم که احتمالا ، اسلحتو گذاشتى کنار ، با دستایی که مى خواستى نلرزن و چون آدمى شاید مى لرزیدن ، قفل زدى روى در که به نماینده ها حمله نشه و خودت تیر خوردى ؛ به چى فکر مى کردى ؟ به من ؟ به عشق ؟ به وظیفه ؟ یا اون لحظه اى که با امیدوارى گفتى امروز مى رم و حق این بچه ها رو مى گیرم ، چادر کشیدى سرت ، رسیدى تهران و ، دیگه برنگشتى ... یا اون لحظه که گفتى خوب ، فردا هم روز خداست ... پلاسکو رو یادته ؟ من هنوز مى گردم بین اون چهره ها ، بین عکساى شهدا، چون اونا، همشون شبیه تو ان و من شک دارم که تو بین اونا نباشى ...

تو اینجایی ، دستامو گرفتى ، صدات تو سرمه که مى گى آروم باش ، نفس عمیق بکش ، دارى سعى مى کنى از زیر خروار تصاویر و افکار بیرونم بکشى و من ، محکم چنگ مى زنم به دستات چون ، واسه من ، همه ى اون آدما شبیه تو ان ، تو هر شکل و لباس و فکرى . 

من ، تورو بین اون آدما مى بینم و مى خوام بدوم به سمتت ، دستت رو بگیرم و بگم نترس ، من اینجام کنارت ، #ماباهمیم . اما تو اینجایی و من فقط دارم حرف مى زنم ، و ته دلم مى خوام باور کنم ، که میشه عمل کرد . که من واقعا سپرت میشم ... عکس از : نیوشا توکلیان #newshatavakolian 

Don't #prayfortehran 

We'll #actfortehran

#prayforpeace #nototerrorism

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

سى

سى سالگى شبیه ساعت سه عصر است ... براى هر اتفاقى یا زود است یا دیر . انگار که زمان توقف کند و تو تمام معادلات دنیا را از یاد ببرى . یا انگار که بایستى روبروى یک قاب در تصویر و تمام زندگى ات را خیال کنى . تمام عصر هاى پاییزى را ، تمام لبخند هاى بهارى را و تمام یلداهاى ناتمام را ... 

انگار که لباسهایت را پوشیده باشى ، کیفت را انداخته باشى به شانه و ایستاده باشى پشت پنجره ، به انتظار ... 

سى سالگى ، شبیه به چٌرت عصر هاى پاییزى است ، که انگار سر از برزخ درآوردى و هیچ چیز و هیچ کس در راه نیست ...

سى سالگى ، شبیه ساعت سه عصر است ، که براى ماندن دیر است و براى رفتن زود ... 


رویا ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

دوربین

دوربین را پسم می دهد و ابروهایش را بالا می اندازد که یعنی ، نه ! آن چیزی که باید نیست . انگشت اشاره اش را می برد به سمتی که یعنی برو اونجا وایسا ، اونجا حتما زاویه اش بهتره ... لبخند می زنم . احتمالا این بیست و پنجمین عکسی است که از او می اندازم . در حالی که خیره شده به افق ، دستهایش را فرو کرده در جیب ، یقه ی کتش را داده بالا و سعی می کند جذاب باشد . شبیه همه ی نوجوان های همسن و سال خودش . 

دوربین را که تنظیم می کنم ، فکر می کنم به سالها بعد . به لحظه ای که دیگر برایش مهم نیست عکس ها زاویه ی خوبی دارند یا نه ، سیاه و سفید اند یا رنگی ، تار هستند یا نه . 

فکر می کنم به روزهایی که هیچ لحظه ای را برای ثبت از دست نخواهد داد و همه جا دوربین به دست خواهد بود . به حافظه ی دوربینی که پر از عکس های کج و معوج و یادگاری خواهد شد . به روزهایی که دوربین را روی دست خواهد گرفت ،  عشقش را بغل خواهد کرد ، دکمه دوربین روی دست را با هزار مکافات فشار خواهد داد و عکسی تار ثبت خواهد کرد ، تا هربار با دیدنش به یاد بیاورد ، خوشبخت است ، یا ، خوشبخت بوده ... تصورش می کنم ، او را که احتمالا ، سی ساله است ، شلوار جین و بلوزی ساده پوشیده و عکس های قدیمی اش را زده روی دیوار و به خنده هایی فکر می کند که دیگر نخواهد دید . 

دوربین را از دستم می گیرد و عکس ها را دوره می کند . برای هر عکس لبی کج می کند و ابرویی بالا می اندازد . هیچ عکسی راضی اش نمی کند و این ، تمام آن چیزی است که برای زندگی اش نیاز خواهد داشت . راضی نشدن . 

بی خیال بلندی می گوید ، دستش را می اندازد دور گردنم ، دوربین را می گیرد به سمتمان ، چشمانش را لوچ می کند و با خنده دکمه ی دوربین را فشار می دهد . دوربین را پایین می آورد ، عکس را نگاه می کند و بلند بلند می خندد ، انگار که سی ساله ای است که به خوشبختی اش نگاه می کند . 


8 خرداد 1396 . رویای فردا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

وقتی جادوگران تبدیل به پریان دریایی می شوند!

پوستر!

روزی می بایست می مرد ، نمایشی به کارگردانی سید رضا موسوی اثری است جسور و شجاعانه ، که داستانی پر تکرار را از زاویه ای متفاوت به تصویر می کشد . داستان مکبث ، سرداری که طمع می کند و با عواقب گناهان خود به تباهی کشیده می شود .

اگر نمایشنامه را خوانده باشید ، متوجه می شوید که یکی از عناصر جذاب نمایشنامه کاراکترهای جادوگرانند ، کاراکترهای که شاید آنچنان که باید دیده نمی شوند . رضا موسوی با دیدگاه جدید خود از مکبث ، جادوگران را با جزئیات بیشتری به صحنه آورده ، جادوگرانی با کاراکترهای متفاوت ، یکی چابک و سریع ، دیگری باهوش و نکته سنج ، دیگری خنگ و دست و پا چلفتی و هر کدام به شکلی متمایز ؛ و نکته مشترک آنجاست که این جادوگران ، همچون پریان دریایی با زبان آواز حرف می زنند و با همین زبان سعی در اغوا و گول زدن مکبث  دارند و این یکی از نکات جذاب این نمایش است .

همه عناصر موجود در نمایش به درستی جای گذاری شده اند . طراحی لباس و صحنه ، طراحی نور ، بازی بازیگران و غیره همه در راستای هدف نمایش پیش می روند و از کادر نمایش بیرون نمیزنند . مهم ترین عناصر موجود در این نمایش ، حرکت و موسیقی هستند . رضا موسوی که زبان بدن و حرکت را به خوبی می شناسد ، در طراحی حرکت و استفاده از بدن و همراهی موسیقی زیاده روی نکرده و همین عاملی است که موجب می شود مخاطب دچار یکنواختی نشده و با اثر همراه شود . 

اما آنچه که اثر را متمایز می کند این است ، که در این گونه از سبکهای نمایشی ، زمانی که بار اصلی کار بر دوش بدن و موسیقی است ، عموما کارگردان متعهد به مخاطب نیست و راه خود را می رود ، اما " روزی می بایست می مرد " اینگونه نیست . کارگردان و دراماتورژ ، تلاش خود را کرده اند که مخاطب ، بخصوص در صورتی که متن اصلی را نخوانده باشد ، با خط داستانی همراه شود . ممکن است که مطلقا این اتفاق برای تمامی مخاطبان نیافتد اما ، به خوبی قابل مشاهده است که کارگردان تلاش خود را کرده که به مخاطب احترام بگذارد و او را با خود همراه کند و این ، قابل احترام است .

در پیش روی صحنه ها ، کارگردان ، از الگوهایی بهره گرفته که مخاطب را از تغییرات آگاه کند . اما نکته منفی اینجاست که همین الگوها این تصور اشتباه را ایجاد می کند که کار ، در حال تکرار شدن است . شاید عامل این اتفاق نیز ، حضور خود کارگردان در اثر به عنوان بازیگر و توجه نکردن به برخی اشکالات برای تصحیح باشد . 

در کل ، نمایش " روزی میی بایست می میرد " ، اثری است یکدست ، با عناصر همراه با کار و ریتم درست که قطعا مخاطب را با خود همراه خواهد کرد . قطعا هر اثر نمایشی دارای کاستی های است ، این نمایش نیز از این قاعده مستثنا نیست ، اما در فضای تئاتر دانشجویی و محدودیت های موجود ، آثاری همچون این نمایش که بیش از 18 ماه برای تولیدو طراحی آن وقت گذاشته است ، اثری است ارزشمند که باید دیده شود . 

رؤیا عطارزاده اصل . سوم خرداد 1396

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

دیوار ناقص احساس

نصفه مونده . مثل دیوارى که نصفه مونده و فراموش شده ، فنجونى که لب پر شده و نشسته به امید شفا ، جنینى که نطفه نبسته روح گرفته و مونده بى جسم .

یه چیزى بین ما نصفه مونده . یه حس ، که هیچ وقت به بلوغ نرسیده و سرکوب شده ، که یاد گرفته با از دور با دیدنت بخنده و تو روت اخم کنه ...

یه حالى بین من و تو ناقصه ، ازین حالا که نه هست و نه نیست . یه حالى شبیه شک . یه حالى شبیه دنبال کردن سایه ات از گوشه ى چشم . یه حالى شبیه برق توى چشمات ...

یه حالى که انگار تا ابد ناقصه بین من و تو ...

١١ آبان ١٣٩٤

#پستِ_خیلى_موقت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل