رؤیای نیمه شب تابستان

شبیه صدای شکستن برف زیر نور ماه

۵۴ مطلب با موضوع «دست نوشته» ثبت شده است

چهار و چهل و دودقیقه صبح

ساعت 4:42 صبح .

محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .

احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ، مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد . توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم دور بشم ازش .  توی خواب عینک می زنه ، عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .

توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل . همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو. بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .

بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست ، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟ نمی دونم ... همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .

عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم . گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین بار کی خوابش رو دیدم . دوره ... تاریخ دوریه .

فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .

فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ، اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش فاتحه می خونی و این مضحکه . 

ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم خوابید . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

جواب آزمایش

فکر کرد مغزش شبیه به جوانى است که در گرماى مرداد ماه ، نشسته باشد جلوى شومینه و هربار که غصه ها به سراغش بیایند ، لرز بگیرد و لایه اى کت به لباس هاى تنش اضافه کند . انگار که با هر تکه لباس، لایه هاى زیرین دم کنند و بیشتر به او بچسبند و تنش بیشتر رو به انحلال برود اما لرز کم نشود . انگار که هر لایه ، تکه اى از ترس ها و نداشته ها و گذشته نابود شده است . 

صداى دکتر را شنید که گفت" گوشیت رو بگیر ، بده مامانت نگهش دارى تو که هى مى زنى شیشه اش رو مى شکونى " . گوشى را پس گرفت ، جواب آزمایش را از سایت دانلود کرده بود و نرفته بود نسخه پرینتى را تحویل بگیرد . نگران بود حالا که خودش از سر بى خیالى با نسخه PDF آمده ، نکند دکتر هم جواب آزمایشش را ، تنها بخاطر پول ویزیت ، سرسرى بگیرد . شبیه همه ى پسرانى که حالا مى فهمید ، به خاطر دختران دیگر به او ، به او نزدیک شده اند و در لحظه هاى وابستگى سرسریش گرفته اند . 

دکتر دفترچه را باز کرد و در حال نوشتن بلند بلند گفت : "هیچیت نیست . فقط معده ات اوضاع اش خرابه ، که اونم امپرازول مى نویسم . با یه آمپول ."

دفترچه را بست و داد دستش . لبخندى الکى زد و خارج شد . توى ذوقش خورده بود . توقع داشت دکتر سرى تکان بدهد و ابراز ناامیدى کند تا او ، ته دلش امیدوار شود . هدفون ها را گذاشت توى گوشش . تلاش کرد درد آمپول را تصور کند . بعد کم کم همه ى درد هاى زندگیش جلوى ذهنش نقش بست . انگار که کمدى از لباس هاى بافت، در برابر جوانى لرز گرفته .

#رویاى_مرداد #دست_نوشته 

٢ مرداد ١٣٩٦

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

پرتگاه

"مى دونستى پرنده ها شیشه ها رو نمى بینن ؟" مى خندد که یعنى ، نه. "نمى بینن ، براى همین ممکنه موقع پرواز بخورن به یه شیشه و ، تموم..." نگاهم مى کند . متعجب و پرسان . نگاهم را مى دزدم و خیره مى شوم به روبرو . دستش را مى اندازه پشت سرم که به او نگاه کنم ، برمى گردم ؛شبیه آدمکى که دسته چوبى فرو کرده باشند توى سرش تا عروسک گردان ، راحت تر کنترلش کند . "مرگ عجیبیه، فکر کن دارى توى دنیاى خودت پرواز مى کنى، بعد مى رى سمت مقصدت، یه دشتِ  سرسبز و قشنگ ، خندون خوشحال ، بعد یهو ... فقط مى دونى مشکل کجاست ، بعضى وقتا نمى میرن پرنده ها، با سر شکسته مى افتن یه گوشه ، هى زل می زنن به هوا که ببینن چى شد ، اشتباهشون کجا بود ، اصلا چجورى ندیدن و نفهمیدن، ولى نیست که نیست ..." سکوت مى کند، سکوت مى کنیم ، انگار که به احترام تمام پرنده هاى خورده به شیشه . 

دستش را مى کشد روى گونه هایم ، چشمهایم ، ابروى شکسته ام . دسته ى چوبى عروسک گردان را از سرم مى کشد بیرون و مى ایستد . چوب را توى دستانش بازى مى دهد و مى گوید :

" کاش لااقل آدم ها شیشه ها رو مى دیدن ..."

چوب توى دستش را پرت مى کند سمت شیشه روبرو. 

چشمانمان را که باز مى کنیم ، همه جا پر از خون و شیشه است . مى ایستد پشت خط شیشه ها، لبه ى پرتگاه ، و دستش را دراز مى کند که : 

حالا میشه پرید .... 📷@fatemeh_sohani

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

تهران

اون مرد خوابیده روى تخت رو مى بینى؟ شبیه تو نیست ؟

یا اون زنى که ساق پاش تیر خورده ؟ یا اون دخترى که شهید شده؟ 

براى من همه ى اونا شبیه تو ان . تو نشستى اینجا کنارم و دستت رو گذاشتى روى شونه ام ، نگاهت به نگاهمه ، حواست پیش منه و حالت خوبه اما ، من مطمئنم اون مرد تیر خورده تویى .

من دارم به اون لحظه اى فکر مى کنم که احتمالا ، اسلحتو گذاشتى کنار ، با دستایی که مى خواستى نلرزن و چون آدمى شاید مى لرزیدن ، قفل زدى روى در که به نماینده ها حمله نشه و خودت تیر خوردى ؛ به چى فکر مى کردى ؟ به من ؟ به عشق ؟ به وظیفه ؟ یا اون لحظه اى که با امیدوارى گفتى امروز مى رم و حق این بچه ها رو مى گیرم ، چادر کشیدى سرت ، رسیدى تهران و ، دیگه برنگشتى ... یا اون لحظه که گفتى خوب ، فردا هم روز خداست ... پلاسکو رو یادته ؟ من هنوز مى گردم بین اون چهره ها ، بین عکساى شهدا، چون اونا، همشون شبیه تو ان و من شک دارم که تو بین اونا نباشى ...

تو اینجایی ، دستامو گرفتى ، صدات تو سرمه که مى گى آروم باش ، نفس عمیق بکش ، دارى سعى مى کنى از زیر خروار تصاویر و افکار بیرونم بکشى و من ، محکم چنگ مى زنم به دستات چون ، واسه من ، همه ى اون آدما شبیه تو ان ، تو هر شکل و لباس و فکرى . 

من ، تورو بین اون آدما مى بینم و مى خوام بدوم به سمتت ، دستت رو بگیرم و بگم نترس ، من اینجام کنارت ، #ماباهمیم . اما تو اینجایی و من فقط دارم حرف مى زنم ، و ته دلم مى خوام باور کنم ، که میشه عمل کرد . که من واقعا سپرت میشم ... عکس از : نیوشا توکلیان #newshatavakolian 

Don't #prayfortehran 

We'll #actfortehran

#prayforpeace #nototerrorism

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

سى

سى سالگى شبیه ساعت سه عصر است ... براى هر اتفاقى یا زود است یا دیر . انگار که زمان توقف کند و تو تمام معادلات دنیا را از یاد ببرى . یا انگار که بایستى روبروى یک قاب در تصویر و تمام زندگى ات را خیال کنى . تمام عصر هاى پاییزى را ، تمام لبخند هاى بهارى را و تمام یلداهاى ناتمام را ... 

انگار که لباسهایت را پوشیده باشى ، کیفت را انداخته باشى به شانه و ایستاده باشى پشت پنجره ، به انتظار ... 

سى سالگى ، شبیه به چٌرت عصر هاى پاییزى است ، که انگار سر از برزخ درآوردى و هیچ چیز و هیچ کس در راه نیست ...

سى سالگى ، شبیه ساعت سه عصر است ، که براى ماندن دیر است و براى رفتن زود ... 


رویا ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

دوربین

دوربین را پسم می دهد و ابروهایش را بالا می اندازد که یعنی ، نه ! آن چیزی که باید نیست . انگشت اشاره اش را می برد به سمتی که یعنی برو اونجا وایسا ، اونجا حتما زاویه اش بهتره ... لبخند می زنم . احتمالا این بیست و پنجمین عکسی است که از او می اندازم . در حالی که خیره شده به افق ، دستهایش را فرو کرده در جیب ، یقه ی کتش را داده بالا و سعی می کند جذاب باشد . شبیه همه ی نوجوان های همسن و سال خودش . 

دوربین را که تنظیم می کنم ، فکر می کنم به سالها بعد . به لحظه ای که دیگر برایش مهم نیست عکس ها زاویه ی خوبی دارند یا نه ، سیاه و سفید اند یا رنگی ، تار هستند یا نه . 

فکر می کنم به روزهایی که هیچ لحظه ای را برای ثبت از دست نخواهد داد و همه جا دوربین به دست خواهد بود . به حافظه ی دوربینی که پر از عکس های کج و معوج و یادگاری خواهد شد . به روزهایی که دوربین را روی دست خواهد گرفت ،  عشقش را بغل خواهد کرد ، دکمه دوربین روی دست را با هزار مکافات فشار خواهد داد و عکسی تار ثبت خواهد کرد ، تا هربار با دیدنش به یاد بیاورد ، خوشبخت است ، یا ، خوشبخت بوده ... تصورش می کنم ، او را که احتمالا ، سی ساله است ، شلوار جین و بلوزی ساده پوشیده و عکس های قدیمی اش را زده روی دیوار و به خنده هایی فکر می کند که دیگر نخواهد دید . 

دوربین را از دستم می گیرد و عکس ها را دوره می کند . برای هر عکس لبی کج می کند و ابرویی بالا می اندازد . هیچ عکسی راضی اش نمی کند و این ، تمام آن چیزی است که برای زندگی اش نیاز خواهد داشت . راضی نشدن . 

بی خیال بلندی می گوید ، دستش را می اندازد دور گردنم ، دوربین را می گیرد به سمتمان ، چشمانش را لوچ می کند و با خنده دکمه ی دوربین را فشار می دهد . دوربین را پایین می آورد ، عکس را نگاه می کند و بلند بلند می خندد ، انگار که سی ساله ای است که به خوشبختی اش نگاه می کند . 


8 خرداد 1396 . رویای فردا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

وقتی جادوگران تبدیل به پریان دریایی می شوند!

پوستر!

روزی می بایست می مرد ، نمایشی به کارگردانی سید رضا موسوی اثری است جسور و شجاعانه ، که داستانی پر تکرار را از زاویه ای متفاوت به تصویر می کشد . داستان مکبث ، سرداری که طمع می کند و با عواقب گناهان خود به تباهی کشیده می شود .

اگر نمایشنامه را خوانده باشید ، متوجه می شوید که یکی از عناصر جذاب نمایشنامه کاراکترهای جادوگرانند ، کاراکترهای که شاید آنچنان که باید دیده نمی شوند . رضا موسوی با دیدگاه جدید خود از مکبث ، جادوگران را با جزئیات بیشتری به صحنه آورده ، جادوگرانی با کاراکترهای متفاوت ، یکی چابک و سریع ، دیگری باهوش و نکته سنج ، دیگری خنگ و دست و پا چلفتی و هر کدام به شکلی متمایز ؛ و نکته مشترک آنجاست که این جادوگران ، همچون پریان دریایی با زبان آواز حرف می زنند و با همین زبان سعی در اغوا و گول زدن مکبث  دارند و این یکی از نکات جذاب این نمایش است .

همه عناصر موجود در نمایش به درستی جای گذاری شده اند . طراحی لباس و صحنه ، طراحی نور ، بازی بازیگران و غیره همه در راستای هدف نمایش پیش می روند و از کادر نمایش بیرون نمیزنند . مهم ترین عناصر موجود در این نمایش ، حرکت و موسیقی هستند . رضا موسوی که زبان بدن و حرکت را به خوبی می شناسد ، در طراحی حرکت و استفاده از بدن و همراهی موسیقی زیاده روی نکرده و همین عاملی است که موجب می شود مخاطب دچار یکنواختی نشده و با اثر همراه شود . 

اما آنچه که اثر را متمایز می کند این است ، که در این گونه از سبکهای نمایشی ، زمانی که بار اصلی کار بر دوش بدن و موسیقی است ، عموما کارگردان متعهد به مخاطب نیست و راه خود را می رود ، اما " روزی می بایست می مرد " اینگونه نیست . کارگردان و دراماتورژ ، تلاش خود را کرده اند که مخاطب ، بخصوص در صورتی که متن اصلی را نخوانده باشد ، با خط داستانی همراه شود . ممکن است که مطلقا این اتفاق برای تمامی مخاطبان نیافتد اما ، به خوبی قابل مشاهده است که کارگردان تلاش خود را کرده که به مخاطب احترام بگذارد و او را با خود همراه کند و این ، قابل احترام است .

در پیش روی صحنه ها ، کارگردان ، از الگوهایی بهره گرفته که مخاطب را از تغییرات آگاه کند . اما نکته منفی اینجاست که همین الگوها این تصور اشتباه را ایجاد می کند که کار ، در حال تکرار شدن است . شاید عامل این اتفاق نیز ، حضور خود کارگردان در اثر به عنوان بازیگر و توجه نکردن به برخی اشکالات برای تصحیح باشد . 

در کل ، نمایش " روزی میی بایست می میرد " ، اثری است یکدست ، با عناصر همراه با کار و ریتم درست که قطعا مخاطب را با خود همراه خواهد کرد . قطعا هر اثر نمایشی دارای کاستی های است ، این نمایش نیز از این قاعده مستثنا نیست ، اما در فضای تئاتر دانشجویی و محدودیت های موجود ، آثاری همچون این نمایش که بیش از 18 ماه برای تولیدو طراحی آن وقت گذاشته است ، اثری است ارزشمند که باید دیده شود . 

رؤیا عطارزاده اصل . سوم خرداد 1396

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

دیوار ناقص احساس

نصفه مونده . مثل دیوارى که نصفه مونده و فراموش شده ، فنجونى که لب پر شده و نشسته به امید شفا ، جنینى که نطفه نبسته روح گرفته و مونده بى جسم .

یه چیزى بین ما نصفه مونده . یه حس ، که هیچ وقت به بلوغ نرسیده و سرکوب شده ، که یاد گرفته با از دور با دیدنت بخنده و تو روت اخم کنه ...

یه حالى بین من و تو ناقصه ، ازین حالا که نه هست و نه نیست . یه حالى شبیه شک . یه حالى شبیه دنبال کردن سایه ات از گوشه ى چشم . یه حالى شبیه برق توى چشمات ...

یه حالى که انگار تا ابد ناقصه بین من و تو ...

١١ آبان ١٣٩٤

#پستِ_خیلى_موقت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

جامعه

مى گوید : " جامعه ات را عوض کن ! "

مى خندم . مى خندم و ساچمه را در دستم له مى کنم . 

آیس پک هایشان را با ضرب مى کوبند روى میز و مى گوید : " جامعه ات را عوض کن ! "

دستم را روى قبضه محکم مى کنم و ماشه را مى کشم . آیس پک شکلاتى و مغزم ، پاشیده در صورتش . صورتش را پاک مى کند و مى نویسد : " مشکل اینجاست ، منطقى نیستى! " 

از خواب که مى پرم ، تمام زندگى ام مزه خون مى دهد ...

مزه تلخ ناکامى ... #بجنگ #خسته #مى_گذره

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل

زندان ضحاک

اینکه بدونى ، اشتباهاتت رو ، کارهاى ناتمومت رو ، تمام قدم هایى که اشتباه برداشتى رو ، یه فاجعه است . مثل خودکشى تدریجى مى مونه ، انگار جلوى آینه وایسى و با آرامش ، دونه دونه رگ هات رو از تنت بیرون بکشى و به این فکر کنى که تموم مى شه یروز و هیچ وقت نشه . مثل تمام اسطوره هاى بى گناه تاریخ دنیا . مثل پرومته ، سیزیف و ضحاک ماردوش .

وقتى مارهات روى دوشت سوارن و هربار دست مى اندازى به کندن کله شون ، دوباره رشد مى کنند ، یعنى تو جهنم مخصوص خودت زندانى شدى و دارى به آهنگ هاى توصیفى از دنیاى زیباى بیرون گوش مى دى . 

ولى این دیوارا مى ریزن بالاخره ، یا نهایتا ، این سنگ هرروزه اى که مى برى بالا مى افته روت و از خون ریزى ناحیه کبد ، مى میرى ... بعد مى تونى بلند شى از جات و برى دنبال زندگى اى که حتى نمى دونى چه شکلى و فکر کنى ، دنیا حتما شبیه همه آهنگ هاى قشنگ عاشقونه است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رؤیا عطارزاده اصل