گردنت را که کمی کج می‌کنی به راست، دست که می‌کشی روی ریش‌های سیاه و سفیدت، برق که می‌دود توی چشم‌هایت، خنده‌ام زودتر از نقشه‌ی تو می‌زند بیرون که می‌دانم شیطنتی به دنبال این دست به ریش کشیدن‌هاست.

حرفی که احتمالا حرص من را درخواهد آورد، نکته‌ای که از لابلای حرف‌های من بیرون کشیدی که شبیه بچه‌ای چوب به دست بیفتی به دنبال من هم بازی‌ات و من، بدوم به دنبال تو که یک جایی وسط بازی بپیچم دورت و بخندیم و قهقهه بزنیم انگار که دنیا فقط و فقط گرد ما می‌چرخد.

 

تو نقطه‌ی امن منی. این را وقتی می‌فهمم که می‌زنم توی ذوقت وقتی چشم دوخته‌ام به خال کنار بینی‌ که جاخوش کرده بالای سمت چپ سبیلت و تو از این می‌گویی که صبرت تمام شده برای دیدن نوزاد دختر از راه نرسیده‌ای که احتمالا توی بغلت احاطه می‌شود از دوست داشتنی که خوب بلدی نشانش دهی.

 

قهوه‌ی سرد شده‌ات که را که سر می‌کشی، یادم می‌افتد چقدر می‌ترسم از تمام شدن تک تک این لحظه‌ها، از اینکه ذره‌ای آزارت دهم، از اینکه مدام به نقطه‌ی سیاه زندگی‌ات تبدیل شوم، از اینکه حرف‌هایم، رفتارم، کارهایم آزارت دهند. دست می‌اندازم به جلو که دست هایت را بگیرم، که این لحظه، این آن را نگه دارم برای همیشه.

 

نبات ها را که حل می‌کنی توی چای من، عمق وجودم می‌لرزد از اینکه انقدر دوستت دارم، چون حتی ذره‌ای، لحظه‌ای و آنی از خودم دور نیستم در کنار تو، از اینکه چقدر چیزها به شکل عجیب و شیرینی برایم قابل کنترل نیست و اینکه چقدر این تلاش هر روزه‌ام برای شبیه تو شدن را دوست دارم.

 

دود سیگارت که می‌پیچد زیر بینی‌ام، پرت می‌شوم وسط کهکشان قهوه‌ای رنگ چشمانت، جهان برای لحظه‌ای توقف می‌کند، و به این فکر می‌کنم، که تولد تو، مبارک‌ترین‌ اتفاق زمان است، برای من که زندگی به نقطه‌ی پایان رسیده بود، برای من که خندیدن را، زیستن را از یاد برده بودم. من به این فکر می‌کنم که مهم‌ترین اتفاق زندگی منی، و تولدت مبارک‌ترین اتفاق زمان است.

 

من بین رگه‌های چند رنگ چشمانت گم شده‌ام، جهان برای لحظه‌ای متوقف شده، و دنیا گرد حضور تو می‌گردد.

به حال که برمیگردم، سیگارت تمام شده، زمان به حرکت افتاده و من غرق اضطرابم از پایان هر لحظه، اما حضور واقعی تو، غرقم میکند در عطر لذت زیستن، و یاداوری اینکه، تولد تو، حضور تو، تو، مهم ترین اتفاق این روزهای منی، و تولدت مبارک من است ، و بس.

 

۸ تیر ۱۴۰۱، شب تولد تو

انتشار در روزهای پس از تو

 « غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است | محمود درویش»