می‌شینیم پای آیپد این دختر و عکسایی از گذشته می‌بینیم و من از همون لحظه اول امیدوارم بین عکسا سرو‌کله‌ات پیدا شه ببینم می‌تونم خودمو نگه دارم یا نه؛ عکست از اون شبی که پشت نرده‌ها وایساده بودی شبیه زندانی میاد رو صفحه و یه لحظه یخ می‌کنم؛ ولی گریه‌ام نمی‌گیره، یا لاقل نمی‌ذارم که گریه‌ام بگیره...

به این فکر می‌کنم که تو الان چه می‌کنی اگه عکس منو ببینی؟ نمی‌دونم، هیچ ایده‌ای ندارم...

دلم می‌گیره، بغض گلومو فشار می‌ده ولی نفس می‌کشم که بره پایین...

بدجایی نشستم، رو همون مبلی که دست انداختی تو کتابخونه و ریچارد براتیگان برداشتی و شروع کردی از روش خوندن و من اصلا نمی‌فهمیدم چی می‌خونی، چون غرق نگاه کردنت بودم... 

دلم تنگ شده ولی عصبانی‌ام، چون به این باور از خودم‌ رسیدم که از پس همه چی و همه کس برمیام، ولی تو هنوز برام حل نشده‌ای، یه کاری با دلم کردی که هرچی بیشتر می‌خوام‌ رهات کنم بیشتر نشونه‌هات برمی‌گردن به جونم.

عصبانی‌ام؟ شایدم دلخورم، دل گرفته‌ام، بیشتر از هر چیز با بدبختی دارم درمیام ازین باتلاق مداوم...

سخت بود امسال، خیلی سخت، ولی عجیب بود، خیلی عجیب... وقتی در شکسته‌ترین حالم بودم بلند شدم از جام.

دلم تنگه خیلی زیاد ولی چیکار می‌شه کرد؟