ساعت پنج صبحه،

یهو یاد اون شبی می‌افتم که صورتتو چسبوندی اونور نرده، من صورتمو چسبوندم اینور و گفتم: ببخشید آشتی؟ تو هم گفتی من که با کسی قهر نمی‌کنم...

صبحش سرت داد زده بودم، جلو همه فاز بداخلاقی داشتم باهات، که چرا تو نبود من چیزا رو اونطور که من می‌خواستم مدیریت نکرده بودی؛ ولی تو از کجا می‌دونستی قفلی بودن منو؟! 

فکر می‌کنم کاش زمان قفل می‌شد توی اون لحظه، کاش ماشین زمان داشتم برمی‌گشتیم همونجا و بی‌محابا می‌بوسیدمت...

میچرخم به پهلوی راست که صدات می‌پیچه تو گوشم: 

بیا چپ؛ تو بخواب تو بغلم منم پایتخت ببینم بخوابیم.

گلوم یه جوری ورم می‌کنه که حالا دوباره تا چند روز صدام بگیره... 

ساعت پنج صبحه، 

ولی اون تصویر در نرده‌دار آهنی کافه واسه ساعت ۹:۳۰ شبه... همین روزای اسفند، وقتی هنوز نمی‌دونستم زندگی با یه زخم ترمیم ناپذیر و یه دلی که تنگیش تموم نمی‌شه چجوریه.

 

ساعت پنج صبحه و من دلم می‌خواست سرمو تکیه داده بودم به کمر تو و فکر می‌کردم امن‌تر ازین مگه حسی هست؟

ولی در استانه‌ی سی سالگی عروسک گوش‌درازمو بغل کردم و تمرین تنفس انجام می‌دم که بدنم بفهمه در شرایط بقا نیست و پنیک نکنه.

ساعت پنج صبحه و توی تختم دراز کشیدم و میجنگم با اون امید احمقانه‌ای که قایمش کردم زیر هزارتا بزک دوزک که آدما نفهمم یه جایی چشم انتطار معجزم و خفه‌اش کنم این سوسوی بی‌دلیل احمقانه، ولی باید بالای یه کوه باشم، یه جا که بتونم داد بزنم، انقدر داد بزنم تا شاید بعد یه سال خالی شدم... شایدم حسرت و امید و همه چیزم پرت کردم ته دره همون کوه... شایدم...

پنج صبحه، کاش لاقل خوابم ببره، که قدر یه عمر خواب طلب دارم...

ساعت پنج صبحه و من گیر کردم تو اون ۹:۳۰ شبی که صبحش نباید داد می‌زدم سرت.