نشسته ­ام روی سکوی مقابل درب ورودی پشت ­صحنه، یک دستم به گوشی است و با دست دیگرم جلد چرمی عطر داخل کیفم را محکم نگه داشته ­ام؛ انگار که با هر یک کلمه ­ی الهه، عطر هم تصمیم دارد از کیفم بپرد بیرون و تا خود خانه بدود. فکرش را می­ کردم که الهه اینطور پشت تلفن سرم داد بکشد، همانطور که زهرا با ترحم گفته بودم فکر خوبی نیست، همانطور که خودم می ­دانستم عطر برای دوستی که دعوتت کرده تئاترش را  ببینی، کادوی زیادی بزرگی است. چه فکری کرده بودم؟ اینکه با کادو دادن قرار است ناگهان حرف­های نگفته ­ی شش ساله را بزنم؟ یا اینکه با یک نگاه به حرف می­ آمد که آره من هم توی تمام آن­ سال ­ها دوستت داشتم و هنوز هم دارم و بیا عین بچه ­ی آدم کنار هم بمانیم؟ این حرف ­ها از کجا توی سرم رژه می­ رفت؟ فیلم­ های کمدی رمانتیکی که از روز اول دانشجوی سینما شدن تصمیم گرفتم دیگر نگاه نکنم که مثلا جهان­ بینی ­ام رنگ و بوی حرف ه­ای به خود بگیرد؟

الهه حجت را تمام می ­کند که "نکن رؤیا، نکن، خودتو کوچیک نکن". کاش لااقل شکلات خریده بودم، یا دی­ وی ­دی یک موسیقی خوب. من که خوب می ­دانستم بیشتر از هرچیز موسیقی را دوست دارد. نقطه ­ی تلاقی همه ­ی خاطرات مشترکی که گره­مان می ­زد به هم، موسیقی بود. از اولین روزی که توی آن زیرزمین نمدار شانه به شانه، پشت پیانو ­ایستادیم به همخوانی خطوط متفاوت یک قطعه و تمرین بیان، تا تمام خاطرات مشترکی که بعدها بی­واسطه ­ی آن زیرزمین برای هم ساختیم، تا تمام شب­ هایی که برای رسیدن به مترو سوار ماشینش می ­شدم و توی راه حتما من تازه جوان را با آهنگی که نشنیده بودم شگفت زده می ­کرد، تا روزی که توی سالن مولوی، توی آخرین صحنه­ ی مراسم قطع دست در اسپوکن مک دونا، خود را آتش زد و در پس زمینه let her go گروه پسنجرز پخش شد و من فکر کردم، که هیچ وقت آهنگی زیباتر از این ساخته نشده، موسیقی همیشه نقطه ­ی اتکای ما بود.

تکیه­ می ­دهم به ستون وسط لابی. صدای زهرا می­ پیچد توی سرم که " چرا یک حس باید شش سال کش بیاد”. من و وسواسم متخصص اتمام روابط نصفه و نیمه­ ایم. اما حالا من اینجا چه غلطی می­ کنم؟ چرا یکبار نگفتم تا تمامش کنم؟ چرا تمام آن ­بارهایی که وسط روز دعوتم می ­کرد کافه ببینمش، که ابراز دلتنگی کند، عین احمق ­ها یک دوست و ینگه همراهم بود که تنها نمانیم و حرف­ هایمان همانطور چال شده بماند؟ درست مثل آن عصر بهاری، که روی شیب غار نشستیم کنار هم و برعکس همه که ریخته ­های اجرای دو ساعت قبل­مان را جمع می ­کردند، فقط حرف زدیم و حرف زدیم و من، کنار هر کلمه ­ی بی ­ربطی که از دهانم خارج می ­شد، احساسم را زیرپایم چال می ­کردم که نکند بفهمد، اصلا اقتصاد تئاتر و موسیقی و اوضاع هنر برایم اهمیتی ندارد اگر او نباشد.

سرم را که بالا می ­برم، آنجاست، با لبخند پر از غرغرش ایستاده و خیره شده به من. شیرینی عجیبی می­دود توی جانم، درست مثل لحظه­ ای که قبل از شروع نمایشم از لای در آمد تو که برایم آرزوی موفقیت کند، یا وقتی برای بازی نقش اول نمایشنامه ­خوانی ­ام آمد و من، دوباره فرصت داشتم کنارش باشم، ببینمش. تمام آن­چه که می­خواستم هم شاید همین بود، میل کودکانه و ته­ نشین شده در دلم، میل به اینکه دوستش بمانم حتی شده از دور. قدم بر­می ­دارم به سمتش، که با یک نگاه می ­فهمم تنها نیست. ناگهان پرت می­شوم روی شیب غار، صدای بچه ­ها از آن پایین کنار آتش به گوش می ­رسد و من تنهایی به این فکر می ­کنم که اقتصاد هنر، مقوله چرت و مزخرفی است، وقتی تو نباشی. 

رؤیا عطارزاده اصل