شبیه همان آهنگ غم انگیز و عاشقانه ای که ته لیست آهنگ هایم مانده برای عصر های دلگیر پاییز ، یا چشم ها و نگاهی که انگار یک روز بین آدم های روشنفکر یکی از کافه های ولیعصر جا گذاشته ام ، یا سایه ی یک آشنایی که انگار یک روز عاشقش بوده ام ، می نشینی کنارم ، سر می گذاری روی شانه ام و تا برگردم و ببینم که بوده ای ، رفته ای و فقط عطر ترت مانده روی تن برگ هایی که آخرین بوسه را بر دست های درخت تبریزی کوچه زده اند و فرش شده اند زیر پای تو  ... 
شبیه چند لحظه ی کوتاه می آیی و به اندازه یک عمر جایت خالی می شود و انگار گم می شوی توی شهری که هرروز وجب به وجب له می شود در آغوش ته مانده های سیگارهای حسرت و غم نداشتن . 
شبیه صدای یک آشنایی که نیمه ی شب ، آمده و سنگ زده به شیشه اتاقم و نامم را خوانده ، آمده ای و تا برسم به پنجره و پرده ها را کنار بزنم ، رفته ای و من مانده ام ، رد پای تو و یک تهران که حالا ماشین هایش رنگ گرد و خاک گرفته اند . 
اما ، آمدی ...مثل همیشه و من لبریز شده ام از حضور تو و سکانس های عاشقانه بارانی و صدای پیانو و گیتار ، و آرزوی یک کت بارانی خیس با جیب های بزرگ ... 
پاییز من ، این تمام عاشقانه من نیست برای تو ...
حالا که از راه رسیده ای ، نرو ... 
بیا بنشین کنار همین پنجره ، یک فنجان دم نوش برگ به لیمو بنوش ، و از فردا برایم بگو ... من هم " می آیم ، کنار گفت و گوی ساده ، تمامی رویاهایت را بیدار می کنم * " ...

برای مهر و آبان و آذر / آغاز باران (11) مهر 93 / رؤیای باران

* حسین پناهی . نامه ها . نشر دارینوش