در این لحظه ایستاده ام مقابل آینه ی قدی اتاقم . در را قفل کرده ام ، چراغ ها را خاموش ، عینکم را برداشته ام و زل زده ام به چشمان خیسم . برایم هیچ اهمیتی ندارد بیرون این اتاق چه اتفاقی می افتد . بیرون خانه هم برایم مهم نیست ، حتی شهر و کشور و دنیا . تلفن همراهم را خاموش کرده ام تا مسیج های تبلیغاتی ، تلنبار شوند روی هم و کمی با هم آشنایی پیدا کنند و از میزان جذابیت های یکدیگر آگاه شوند . ایستاده ام مقابل آینه و زل زده ام به چشمان خالی ام . خالی تر از ظهر دردناک تابستان . دلم می سوزد برای چشم هایم ، که هیچ دردی ندارند و پرند از غم ... انگار بی دردی هم درد است . یک نفر اسمش را گذاشت بی انگیزگی مقطعی ... فکر می کنم باید یکی هم باشد تا میزان این مقطع ها را مشخص کند . اصلا یک نفر باید یشود دکتر این مقطع های رشد کننده بی پایان که از بی حوصلگی ، بی اعصابی و غیره شروع می شوند و در مورد من حتی ، می رسند به حاضر کردن ظرف های غذا ، آماده کردن سفره ، تکاندن زیر سفره ای و جمع کردن نان های خشک درون آن ، شستن ظرف ها ، تماشا نکردن تلویزیون و حتی کم حرفی . با خودم فکر می کنم ، یکی از همین روزها ، وقتی خواستم شمع کیک تولدم را فوت کنم ، آرزویم رفع این مقطع ها و جا ماندن این ویژگی های مفیدش باشد . 
چشم هایم خالیست . دردی ندارم برای درد و دل . حوصله ای هم نیست برای حرف زدن .دلسوزی و نگاهم کنید هم نمی خواهم . همدرد هم ، تا چشم بگردانی هست ، حتی توی این اتاق پر از پوستر های سهراب و عروسک های کودکی و کتاب های جور و واجور . دوست هم ندارم یک نفر ذره بین بگیرد روی افکارم و هی ورقش بزند تا کشفم کند . به هیچ چیزی احتیاج ندارم جز ...
باید بلند شوم ، قفل در را باز کنم ، و توهم اینکه هر لحظه یک نفر از در وارد می شود و زیر بقلم را می گیرد و محکم در آغوشش می گیردم و به گوشم می خواند که حالت خوب است خره را ، از ذهنم پاک کنم و بفهمم که هرچقدر هم دورت شلوغ باشد باید بدانی آدمها همه درد دارند و غصه و بی وقت تر از تو اند . بعد هم یک کتاب تازه بردارم و حساب کنم برای یک ساعت در یک پارک نشستن و کتاب خواندن ، بدون مزاحمت از جانب آدم های هدف دار پارک های سطح شهر ، چقدر اعصاب نیاز دارم . 
اعتراف سختی است اما ، دل تنگم ... دل تنگ خودم و آیدا و الهه و یک ساعت سکوت پر از حرف های خاله زنک ...
بی خیال ، می نشینم همینجا ، تکیه می دهم به این آینه و خودم را غرق مکبث می کنم ببینم این طفلک طماع ، دردش چه بوده در زندگی ، بی انگیزگی مقطعی یا دل تنگی ...

16 مرداد 1393