از وقتی شروع می شود که می فهمی همه ی آن چیزی که واقعیت خطابش می کنی ، پوچی ای بیش نیست . اینکه تلاش کنی برای شاد بودن ، خندیدن ، خوش بخت شدن ، کسی شدن و بعد ، خوب که نگاه کنی بفهمی ، هر چقدر هم بدوی آخرش به هیچ جا نمی رسی . نه که تو نرسی ، جایی برای رسیدن وجود ندارد و ، هیچ وقت نداشته . از وقتی شروع می شود که می فهمی ، زندگی ، همه اش دویدن است برای دیگری . و پر است از هیچ . و بعد ، درست توی همان لحظه ای که فهمیده ای همه چیز هیچ است ، فرو می روی در لاک انزوایت . غرق می شوی در سکوت و بی هیچ حرفی ، فقط نگاه می کنی . تنهایی خود خواسته دوره ات می کند ، دست می اندازد به گیس بلندت و می پیچد به دور خرخره ات . در خفقان که می مانی ، شروع می کنی به ریختن آدم ها توی جهنم پشت سرت . آدم ها را ، زخم زبان ها را ، اتفاقات را ، حوادث را و حتی احساساتت را می فرستی به جهنم و به خیالت حالت خوب می شود . اما خبر نداری که حال خوب وجود ندارد . خبر نداری که این جهنم هم ظرفیت دارد . یک روز که نمی دانی کی ، درب جهنمت باز می ماند و همه چیز می ریزد روی سرت . بعد آن وقت است که باید بنشینی ، یکی یکی خاکشان را بگیری و بگذاری شان سر جای اولشان . 
همه چیز از وقتی شروع می شود که می فهمی منتهی می شوی به یک لبخند . یک لحظه عمیق ، که به اندازه ی تمام عمرت کش می آید . بعد درست توی آن لحظه ، همه ی زندگی خاک گرفته ات را رها می کنی و فکر می کنی ، کاش زندگی همین یک لحظه بود . کاش واقعیت ، تنها محدود در لبخند او بود و بس .

 

26 فروردین 1394